رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

من دارم میسوزم !

میخوام از این به بعد از یه موضوع تازه ای که تو زندگیم ایجاد شده هر از گاهی بنویسم ، اول صورت مسئله رو بگم : هر چند که با وجود اساتید منصور و نصیر ( ولو حتی با بودن اسمشون کنار صفحه و خالی بودن جای پستاشون ! ) بیان این موضوع سخته ولی راستش ما یه دو ماهی هست که توی یه مدرسه راهنمایی به عنوان معلم پرورشی یه کارایی میکنیم ! تجربه ی وحشتناک جالبیه ! اون مدرسه ، مدرسه راهنمایی خودم بوده و البته اکثر قریب به اتفاق معلم هاش و مدیرش عوض شدند ولی معلم پرورشی خودم همچنان هست و حالا با هم همکار شدیم ! ۴شنبه ها و ۵شنبه ها که تهرانم می رم اونجا و یه دو ، سه تایی کلاس هم داریم ! ولی اوج این مسئله برای من وقتی بود که هفته ی پیش این بچه ها رو اردو بردیم مشهد ( از ۳شنبه تا جمعه!) و این تجربه که برای اولین بار تحت یه عنوان دیگه و مربی و مسئول تو یه اردو شرکت میکردم ، من رو مجبور کرد که یه گوشه هایی از اونو بنویسم ، فقط خواهشآ با دو تا پیش فرض مطالب زیر رو بخونید : ۱- اونا راهنمایی بودند ( سوم هاشون و نیمی از دومها !) ۲- مهمتر از همه اینکه یادتون نره اونجا مفید نیست !!!

اول از همه راجع به این نسلی که باهاشون کار میکنم (متولدین سالهای ۷۲ ، ۷۳ ، ۷۴ !!!)به یه چیزایی رسیدم که مفصلش بعدآ ولی به نظر من این جماعت از زیرکی و تیزی خوبی برخوردارند( و به قول معروف رسانه ای بودنشون اونا رو از خیلی مسائل عام جامعه با خبر کرده و سر و گوششون رو به جنبوندن واداشته! ) و از اون طرف آدمایی با سطح فکر و عقیده ای بی پایه درستشون کرده ( و باز هم همون رسانه ای بودنه که سطحیشون کرده! ) تو این اردو دیدم که برای بودن با اینا باید خیلی چیزای تازه یاد بگیرم ، باید محسن چاووشی و یگانه که خوبشه تا اهریمن و زدبازی و نانسی رو بشناسم و شنیده باشم !!! وقتی MP3 و MP4 رو از گوششون درمیارم باید بشناسم که کدوم گروه رپه تا ضایع نشم ! باید گیم نت رفته باشم تا آدمای وار رو بشناسم تا بتونم بفهمم چی میگن ! باید موبایلت بلوتوث داشته باشه و بلوتوث بازی بلدباشی ! تو موبایلت آقای معلم چه کلیپی و آهنگ و فیلمی داری ! البته اینا همه برای اینه که یه معلم محبوب و صمیمی براشون باشی وگرنه مگه الان همه معلمای این مملکت اینجورین !!! برای بازی تو قطار انگار من از یه کره ی دیگه براشون بازی اوردم ، سرنخ و پانتومیم و از اونا که تو گوش هم میگفتیم تا دور بچرخه ببینیم آخرش کلمه تبدیل به چی شده و منم اسمشو یادم رفته ! که اصلآ نمیدونستند چیه و نهایتآ تونستیم با هم ( منامره : مشاعره با نامهای خودمون! ) بازی کنیم ! از شعر اردویی هم که دریغ خبری نبود و نهایت شعری که یکیشون خوند و اونم خیلی باحال (پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت بود!) و منم تازه فهمیدم برای یه اردو خودمم هیچی بلد نیستم جز یار دبستانی و ای ایران که پشیزی نمی ارزند ! اون معلم پرورشی خودمون که هنوزم هست ، بازیگری خونده و به حدی شخصیت طنز و محبوبی داشت و داره که برای بچه ها و بزرگا و خودم خیلی جالبه و همه ی حال و هوای اردو رو زنده نگه داشته بود ! چنان اداهای جالبی درمیاره و تقلید صداها و خوندنای مختلف که خیلی موفقه ! البته منم کم کم شروع کردم حالا تا کجا پیش برم ! دیگه اینکه واسه دوتا از بچه ها که تولدشون بود جشن گرفتیم و توی این جشن دونه دونه خود بچه ها میومدند وسط و چنان انواع و اقسام رقصای ایرانی ( که خردادیان و جمیله باید جلوشون لنگ بندازند!) تا عربی و جنوبی و تکنو ! خیلی خوش گذشت البته به معلمها هم نوبت رسید که خدا رو شکر تو این زمینه یه کارایی کرده بودم ( نرمش صبحگاهی ها که یادتونه ، یه خورده شدیدتر !)

تمامی این مسائل قسمتاییش به واسطه ی فاصله ی سنی کم من با اونا و رفاقتمون با هم بود!!! سر سن من شرط بندی کردم باهاشون که کمترین سن و نزدیکترینش ۲۱ بود !! و کلی کفشون برید که یه معلم ۱۸ ساله بالا سرشونه و البته این از یه جهتایی خوب بود و از جهتایی دیگه بد !‌‌ و قسمتهایی دیگه از موفقیتم که تونستم به عنوان دومین معلم اردو شناخته بشم به خاطر اردوهای زیادی بود که رفته بودم ! ابن فضای جدید یه مقتضیات دیگه ای هم داشت مثل اینکه یه سری آدم و معلم دیگه به عنوان همکارای تو شناخته میشند و یه سری چیزای تازه تو روابط این قشر کشف میکنی که مثلآ بعضیشون میگن این یارو تاز وارده چه خودش رو جلو بچه ها شیرین میکنه یا اینکه الکی جلو مدیر چه خودش رو جا میکنه! یا تو باید با کسی که ۵ سال پیش معلمت بوده و یا حداقل از تو بزرگتره تو فضای همکار بودن یه شوخیایی بکنی و حتی از اون شوخیا و حتی یا با بچه ها پشت سر فلان معلم بگی و بخندی و اداشونو در بیاری !!! بعضی معلم هام جذبه اند مثل ناظم اینجا ولی جذبه اومدن واسه من خیلی سخته راستش یکی دوبار وسطاش خندم گرفته ، اونم من که همش با اینا میگم و میخندم و . . . !تو اینجا هم معلم ها برای خودشون توی کپه ی جدا و میز غذای جدا ( ولی اتاق مشترک با بچه ها به خاطر مسائل امنیتی بودند !)که من سعی کردم بیشتر با بچه ها باشم ، کوپه ام رو با بچه ها برداشتم و دائمآ از این کوپه به اون کوپه میرفتم و غذا هم سر میز بچه ها بودم ( به غیر اون روز که توی طرقبه ناهار معلمها کبابش ۷ سانت بیشتر بود!) واین هم باز هم خوب بود چون بچه ها خیلی خوششون میومد از اینکه یه معلم باهاشون باشه و بد بود چون از جذبه ی معلمیت کم میکرد و تو ذهنشون تداعی میکرد که این مثل اونا و اندازه ی اونا معلم نیست ( با توجه به اینکه تازه اومده بودم هم ! ) و این هم تبعات خودش رو داشت !

تازه فهمیدم که بعضی بچه هام همینجوری الکی بدون هیچ گونه دلیل و موردی به دلت میشینند و باهاشون حال میکنی و اونقت که میفهمی تبعیض چی بوده !!! تازه متوجه شدم مسئولیت بچه های ملت رو داشتن یعنی چی وقتی تو حرم امام رضا و دم ضریح دو سه تاشونو گم کنی !!! وقتی که مامان بچهه ساعت ۲۰ دقیقه به یک شب زنگ میزنه به موبایلت که چرک خشک کن یچه ام رو یادت نره و تو اونوقت خواب نیستی و بین یه سری بچه که واسه هم داستان جن گفتند و حالام از ترس خوابشون نمیبره ، خوابیدی بلکه بخوابند و بری اون یکی اتاقیا رو ساکت کنی که مسافر اتاق بغلی نیاد فحش رو بکشه به خواهر و مادر ملت و مسئولاشون که حقم داره ساعت ۲ نصفه شبه  ! و وقتی که بچهه با موبایلش زنگ میزنه به باباش که بهمون مرغ دادند و منم که رون مرغ دوست ندارم ، باباهه شاکی به موبایلت زنگ میزنه که بچه ام رو به اسیری بردی مگه ، پوست استخوان شدبچه ام !!!و وقتی که تو در قبال حرفات مسئولی و باید رئشون فکر کنی ، درباره ی شوخی هایی که با بچه ها میکنی و حد اونها باید دقت کنی ! تازه تو باید تصور کنی که این جماعت چی پشت سرت میگند و یا ادات چه شکلی میشه و  . . . ! ! !

اینها رو همه تازه لمس کردم من ، اینها جزئی از اونچه بو که پیدا کردم ! و تازه یه خورده احساس فتیله بودن بهم دست داده ، آه ای معلم عزیز که همچون شمع می . . . !!!

علیرضا     

نظرات 10 + ارسال نظر
رسول شنبه 25 آذر 1385 ساعت 21:33 http://totanj.blogsky.com

خیلی حال دادی.
منم دارم یه کار این چنینی رو تجربه می کنم. اتفاقا به تمام دغدغه های فکری ات هم فکر کردم. ولی چون دارم تو یکی از شعبات مفید کارمی کنم بالتبع قدرت مانورم کمتره. ولی عوضش تا وقتی که تو چشم یه آشنا (۲۶ی) نگاه نکنم خنده ام نمی گیره. حضوری باهات کلی حرف خواهم زد. دنبال یه کسی می گشتم که باهاش راجع به این موضوع ها حرف بزنم...

معصومه شنبه 25 آذر 1385 ساعت 22:54 http://sometimes.blogsky.com

حیف که آدم نمی تونه تمام موقعیت ها رو تجربه کنه تا واقعیت ها رو خودش لمس کنه !

[ بدون نام ] یکشنبه 26 آذر 1385 ساعت 09:49

آه ای معلم عزیز که همچون شمع می سوزی و هوا را آلوده می کنی ====> معلم ها راگازسوز کنیم.

رضا یکشنبه 26 آذر 1385 ساعت 10:48 http://moghaddam.ir

من هنوز شما رو نشناختم!
ولی...
شنیدم که معلم تربیتی شدن کار بسیار سختیه!
یک نفر رو می‌شناسم که در این موضوع استادِ... خواستی بهش معرفیت می‌کنم!

ستایش یکشنبه 26 آذر 1385 ساعت 23:39 http://www.barghayezard.blogfa.com

سلام

سوختن؟؟؟
بعید می دونم...به نظرم تازه از مرحله ی خام بودن به پخته شدن رسیدین...البته باید ببخشید که رک حرف می زنم یعنی ببخشید ...می نویسم!!خدا آخر و عاقبتتون رو بخیر بگذرونه

جالبه...تجربه ی شیرین و پر باری خواهد بود ...اما خب به قول خودتون جذبه فراموش نشه
معلم بودن کار هر کسی نیست...مسئولیت بسیار سختیه که هر کسی توانایی به دوش کشیدنش رو ندارن...امیدوارم موفق باشید
*********************
آخرین بار که اینجا اومدم...اسمش رویای نیمه کاره بود
همینجوری واسه یادآوری خاطرات وب گردی اومدم...آرشیو رو هم یه نگاهی انداختم...
مبارک باشه!!!همه ی اتفاقهای قشنگی که براتون افتاده!!
تا همیشه شاد باشید و پیروز/در پناه حق

sajjad دوشنبه 27 آذر 1385 ساعت 09:43 http://www.boocksociety.blogsky.com

می دونی بدی این روزگار اینکه آدم خیلی زودتر از اونی که باید به آرزوهاشون می رسند!
یکی از آرزوهای بزرگ بشر اینکه بزرگ بشه و بعضی ها وقتی بزگ شدن می فهمند کوچک بودن چقدر خوبه!
بچه ها این روزا خیلی زود بزرگ می شن برای همین فرصت کودکی کمی دارن .
به نظر من که زود بزرگ شدن خیلی بده!!!

منصور دوشنبه 27 آذر 1385 ساعت 13:00 http://toranj

یاد پستهای من رو تازه کردی- عالی بود

احمد سه‌شنبه 28 آذر 1385 ساعت 14:11 http://www.mirror.blogsky.com/

جالبه معلم بودن.
ولی خیلی سختتر از اون چیزی که تو ذهنم بود.
ما همون ساختمون هوا کنیم بهتره!

ایروانی سه‌شنبه 28 آذر 1385 ساعت 18:50 http://www.irvani.com

معلمی همینه دیگه ... زنده بودنش به همنیه که تو و اونا دائم از هم دیگه در حال یاد گرفتنید .... اگر این اتفاق نیفته هم تو میپوسی هم اونا ... این را باید همیشه و همیشه در ذهنتان بسپرید .

سید علی پنج‌شنبه 30 آذر 1385 ساعت 00:28

وقتی دو نفر با هم ملاقات می کنند یک دنیای جدید بوجود می آید. دنیایی که تا به حال وجود نداشته. هیچ وقت وجود نداشته... (اوشو)

از همون دوران دبستان دوست داشتم که برای یک بار هم که شده معلم بودن رو تجربه کنم ... اما نه زیاد ... چون می دونم که خیلی سخته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد