سلام.
این مطلب رو میخواستم پنج شنبه هفته قبل اینجا بنویسم، اما از اونجایی که دلم نمیخواست خیلی سریالی بشه،صبر کردم به یه جایی برسه، بعد بنویسمش. و اما چند تا نکته :
- این مطلب و تاریخش و اینا همش واقعیه.
- ببخشید که شکسته و عامیانه نوشتم. راستش سعی کردم درست بنویسم، اما نشد که نشد ...
- نهایتا هم اینکه من نه کارشناس مسائل اجتماعی هستم و نه چیز دیگه. فقط خواستم اینجا طرح مساله کنم. تحلیل و راه حل و ایناش با شما...
پنج شنبه هفته پیش نزدیکای ساعت هفت بود که از مدرسه رسیدم سر کوچه.تا دیدمش، مثل همیشه فهمیدم که باید برنامه هام رو تا یکی دو ساعت بعدش، کنسل کنم و به حرف هاش گوش بدم. بهش که رسیدم، مؤدب سلام کردم و احوالپرسی و همین تعارف های همیشگی که من - متاسفانه یا خوشبختانه - هیچی بلد نیستم. اونروز اصلا مثل گذشته نبود. خسته و گرفته.
پرسیدم: چه خبرا؟
آه سردی کشید و گفت: چی بگم والا. از این دوستیهای خاله خرسه... خانمم رفته خونه باباش و ...
یه دفعه خشکم زد. آخه بیچاره آدم همه چی کامپتیبلی بود. با ای روحیاتش و این زبون، با همه قشری به راحتی کنار میومد. بیچاره تازه اوایل اسفند 81 عروسی کرده بود. حرفش رو قطع کردم و گفتم: برا چی آخه؟ بابا من از هرکی توقع داشته باشم با خانمش مشکل پیدا کنه، از تو یکی دیگه توقع این رو ندارم...
گفتش: والا من و خانومم هم با هم مشکلی نداریم. همش دخالتهای بیجای مادر من و مادر اونه...
همین جوری هی اون میگفت و من هم سرم رو به نشانه تاسف و همدردی تکون میدادم. سعی میکردم طرف کسی رو نگیرم و فقط بهش بقبولونم که این کارای مادراشون فقط و فقط از روی محبت و دوست داشتنه. فقط مشکلشون اینه که بلد نیستن چطوری باید دوست داشتنشون رو ابراز کنن...
ساعتم رو طوری که اون متوجه نشه و بهش بر نخوره نگاه کردم. بیشتر از یک ساعت بود که داشتیم صحبت میکردیم. میخواستم یه جوری تمومش کنم و برم خونه. آخه هم خسته بودم و هم با اینکه اون داشت درددل میکرد و اینا، حس میکردم این صحبتها ممکنه بعدا بیشتر به این قضیه دامن بزنه...
نهایتا ساعت هشت و نیم خداحافظی کردم و رفتم خونه. از اون موقع پیگیر قضیه بودم. با اینکه حس میکردم این کار خودم هم یه جوری فضولی توی کار مردمه، اما یه جورایی وظیفه خودم هم میدونستم که اگر کمکی از دست خودم یا خانوادم بر میومد، دریغ نکنم.( آخه یکی نیست بگه بچه؛ اون بیست و شیش- هفت سالشه و حد اقل ده سال از تو بزرگتره. کلی هم آدم دیگه هستند، تو رو چه به این کارا...)
خلاصه، حس فضولی به عنوان یک عامل بازدارنده و حس وظیفه و دوستی و اینا هم به عنوان یک عامل امر کننده به پیگیری این ماجرا، من رو توی یه حد متوسطی از پیگیری این ماجرا نگه داشته بود. نهایتا آخرین خبری هم که ازشون دارم، چیزی بود که دیشب توی کوچه از داداشش پرسیدم. میگفت: بعد کلی دعوا و درگیری، انگار قراره که فردا پس فردا برن یه محضر و ...
این یه مورد کوچک بود از اثر دخالتهای نابجای مردم توی زندگی خصوصی بقیه، که اگر از روی دوست داشتن هم بوده باز هم نتیجه اش رو هممون میدونیم: حداقل دو نفر که از هم جدا میشن. اسم یکیشون میشه یک زن بیوه و اون یکی هم میشه یه مرد ناسازگار که زنش رو طلاق داده. که در ابعاد بزرگتر، چند تایی هم بچه طلاق به این مجموعه اضافه میشن و ...
چند تا از این موارد، یا مواردی مثل همین سراغ داریم که دخالت های بیجای ما و اینکه بلد نبودیم چطوری باید ابراز محبت کنیم زندگی و آینده یک خانواده رو خراب کرده؟
جدا دخالت نکردن اینقدر برای ما سخته که چند نفر باید چنین تاوان سختی رو براش پس بدن؟
اسم این کار رو (ببخشیدا) فضولی یا خود خواهی نمیشه گذاشت؟
پ.ن. : نوشته شده توسط رضا
پ.ن.2 : به مورد بالا ربطی نداره. الآن بابا اینا رسیدن خونه. توی پاکت کارنامم یه چیزی دیدم که خود کارنامه رو بی خیال شدم.
اون کاغذ هم برگ رضایت نامه اردوی تشویقی تابستون بود. اصلا توقعش رو نداشتم چون امسال فعالیت فوق برنامه و امتیاز و اینا هیچی نداشتم. تا اطلاع ثانوی از اون مد دپرشن در اومدم.
همین.
سلام .
قشنگ بود ..
اگه اجازه بدی من چند سطر شو کپی بزنم ...
البته ... http://azady.blogsky.com
خواهش میکنم.
از این سی های توی دایره ( علامت کپی رایت ) نداره (؛
چرا..اما من اون وسط نبودم که قضاوت کنم(حالا انگار مجبورم قضاوت کنم)..گاهی دخالت واجبه...
اما اگه دو طرف به عقل و شعور کامل رسیده باشن خودشو می تونن کاری کنن نه؟!
وقتی دوطرف یعنی پسره و دختره میفهمن اما مادراشون -فقط هم از روی دوست داشتن - این کار رو میکنن و اونا هم به خاطر وابستگی ها و سایر مسائل و حدودی که باید رعایت بشه راهی ندادن و نمی تونن چیزی بگن؛ فکر نکنم خودشون بتونن کاری کنن ...
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
حقیقت تلخی بود. اما نمیشه کاریش کرد. خدا به داد ماها برسه!
MAN ham migam agha jaane man ye kam ahammiyat nadim, kheilii chiza halle. farhange maaast diige, akhare fozooliyeo in harfaaaa. madar soharo, madar zan bazi ham ke engar ye shoghl shode to iran. ,mardom chon bikaranaaa mibinan engar gheir az fozolii kare diigeii nist anjam bedan.
قصهای بود که این روزها خیلی شنیده میشه. ولی هر چقدر هم گفته بشه و نوشته بشه باز هم کمه. به شرط اینکه شکل نصیحت به خودش نگیره. راستی وبلاگ جدید رو بیاین ببینین. خوشحال میشم نظرتون رو بدونم. من که بیشتر اوقات که اومدم اینجا انتقاد کردم پس از انتقاد شدن هم هراسی ندارم. گیر بدید تا اصلاح کنیم. موفق باشید
عصری اومدم نظر بذارم - نظر خواهی کار نمیکرد- برای ما وشما نداره - گاهی قاط میزنه!
مباحث خانوادگی و زن وشوهری را در وبلاگ کم داشتیم که اونهم بحمد الله ایجاد شد!
خیلی ناراحت کننده بود. اما فکر کنم طلاق آخرین راه حل باشه و نه اولین. این شد یه خاطره تعریف کنم:
از اقوام من یکی شون دکتره. سربازیش رفت بندر. یه پیشنهاد شد بهش از طرف بابا یه دختره و رد کرد تا اینکه خودش یکی را پسندید. قیافه خودش بد نیست اما زن خیلی (اصلا) خوش قیافه نیست و همین باعث شد خیلی های فامیل باهاش مشکل پیدا کنند. اونم رفت بندر و اونجا دور از همه زندگی کردند. الان یکی از خوشبخت ترین زوجها هستند و این ازدواج اگه نگم موفق ترین از موفق ترین ازدواج های فامیل بوده(عصر جدید). دختره هم با اخلاقش نظر همه را عوض کرده.
این را گفتم که بگم می تونند برند یه جای دور ۲ تایی زندگی کنند.( دوری و دوستی). من مشاور خانواده نیستم فقط گفتم از این خاطره استفاده کنم شاید بدرد یکی دیگه هم بخوره.
فضولی کردن تو کار دیگران توی ذات بعضی هاست ... جون به جونشون کنی خوششون میاد از حرف درآوردن و دو بهم زنی و دخالت های بیجا !! بعد یه موقع هایی که باید کارها رو درست کنن ، بهانه میارن که به ما چه مربوط و مگه ما فضولیم ...
سلام عزیز. چطوری پیر مرد! مشاور خانواده شدی! دوسّت دارم. رضا جون. مرد به عموش می ره دیگه!! این عموی تو هم اینجوری بود٬ بچه که بود حرفهای یه تنی می زد. انشا الله که درست بشه. بعضی وقتها این جور چیزا نتایج مثبتی داره. بقول شاعر.
من رشته محبت تو پاره می کنم/ شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم/
دیگه کم مونده نظرات زن و شوهری هم بذارم ولش کن بابا شدیم همه کاره و هیچ کاره
خوش بگذره ...
سلام
بابا آی کیو، باب کار درست، باب این کاره...
اونقدر قشنگ نوشته بودی که فکر کردم کار خودت نیست! یعنی تا آخرش اسمت رو نخوندم فکر میکردم یه آدم با کلاس و با سواد مثل آقا منصور نوشته باشدش!
(خواهش می کنم آقا منصور. پول این تعارف ها رو بعدا باهاتون حساب می کنیم!) ولی واقعا راست میگی. از این دوستی خاله خرسه هر چی بگی کم گفتی. حیف کلمه "دوستی" که رو این جور رابطه های خودخواهانه و احمقانه گذاشته بشه. کی گفته چون مادری اجازه داری هر گندی دلت بخواد به زندگی مردم بزنی؟ آخرش هم بگی اینا حرف گوش نمیکنن و قدر منو نمی دونن و اینها. بابا مردم خودشون عقل دارن. سواد دارن. خیلی هم بیشتر از شما که کل ارتباطتون با جامعه و آدمهای دیگه محدود میشه به تو صف شیر واستادن و نونوایی رفتن و این چیزا! به نظر من یکی از حقوق فرزند بر والدین، "حق آدم حساب شدن"ه. ولی نمیدونم چرا تو هیچ کتابی اینو ننوشته. بابا بذار بچه اشتباه کنه. به تو چه؟ چرا به خودت حق میدی یکی رو از "حق تجربه کردن شکست" محروم کنی فقط به خاطر این که مادری. احترام مادری سر جای خودش ولی آدم باید خودش عاقل باشه!
خدا منو ببخشه. خیلی تند رفتم. ولی اگه شما هم این بنده خدایی که رضا گفت رو میشناختین بیشتر از اینها عصبانی میشدین.
مشهدت هم مبارکه. به آقا رضا(ع) سلام برسون! هزار تا.
یه سوال: حالا اگه پدراشون هم ساز مخالف بزنن چی میشه؟
Mmmmm dar morede dastane avalet bayad begam khob in chize tazeyi nist vali be rahatiam hal mishe (albatte age hardoshon bekhan)
varaye p.n ham khosh begzare behete
آقا رضا تا حالا متن نداده بود ؟؟؟!!!
درست می گم ؟