یکی از اعضای وبلاگ دیشب قرار بود مطلب بده ، نداد. من یه مطلب نوشتم که بطور کلی پرید ! حالا قسمتهایی از اون رو نقل میکنم:
مطلب اول ) ده روز بود به دوستان میگفتم متخصص زانو معرفی کنید. برای زانوی دردناکم. کسی کاری نکرد. مجبور شدم برم بیمارستان محل کار خواهرم. میخواستم این آخرین راه باشه چون دوست ندارم از رابطه و آشنا تو این قضایا استفاده کنم. عوض یکی ، سه تا متخصص دیدن و سه تاشون هم یه چیز گفتن: «چیزی نیست»
ورزشهای خاص پیشنهاد کردن و یکیشون هم فیزیوتراپی تجویز کرد. پله بالا و پایین رفتن ممنوع ، خم کردن ممنوع ، نماز نشسته با پای دراز ، رانندگی با پای جمع ، پریدن ممنوع ، کوهنوردی ممنوع ( که این آخریش رو شرمنده ام از بابت گوش نکردن!) جالبه اون دکتری که فوق تخصص زانو بود اصلا معاینه خاصی نکرد ولی رئیس بخش داغون کرد! صد جور فشار به این زانوی بیچاره آورد.
در حاشیه رفتنم به بیمارستان یه چیزی نظرم رو جلب کرد. یک بیمارکه توی بخش به خاطر تصادف بستری بود، «اچ . آی . وی مثبت» بود. که توی یک اتاق ایزوله شده بود و انجام کارهای درمانیش برنامه های خاصی داشت. از خواهرم که پرسیدم گفت سابقه داشته که دکتر یا پرستار تزریق کرده بعد موقع گذاشتن درپوش سرسوزن ، سوزن رفته تو دستش و... به همین خاطر خیلی احتیاط میکنیم. هر کس تو اتاقش میره با ماسک و دستکش و دم و دستگاه... و میگفت اخیرا آمار بیمارانی که تو بخش بستری میشوند و اچ آی وی مثبت هستند زیاد شده.
مطلب دوم ) دیشب چند نفر از دانش آموزان سالهای نه چندان دور، منو به شام دعوت کردن. بانی چاو توی میرداماد. یه بار قبلا رفته بودم . خوبیش اینه که کسی کار به کار آدم نداره . ما دو ساعت و نیم نشسته بودیم. البته توضیحا عرض کنم که این دوستان از رفقای « مدرسه م...» نبودند. چون مدرسه میمی ها فقط می گیرن ! کسی شام نمیده ! تو یه مدرسه دیگه معلمشون بودم.
خیلی نشست خوبی بود. از خاطرات قدیم گفتیم و برنامه های آینده. از دوستان همکلاسی سابق حرف زده شد که هر کسی کجاست و چه میکنه.از کاراشون گفتن ، از دانشگاهشون ، دوستاشون و... اصلا نفهمیدم که وقت چطور گذشت. واقعا گذشت زمان حس نمیشد. این دوستان خیلی محبت داشتن و با احترام زیادی رفتار میکردن. آدم شرمنده میشد.در صورتی که خیلی تفاوت سنی نداریم و الآن هم دانشجو هستن و من هم در زمانی که معلمشون بودم کار خاصی براشون نکرده بودم. اما الآن ماشاءالله دانش آموزانی دارم که چی بگم ! هر کاری که براشون بکنی و هر محبتی که بورزی ، هیچی ! سرد و بی روح...
منصور
صبح از خواب بیدار شو. برو سر کلاس، تا بعد از ظهر کلاس داشته باش؛ بعد بیا خونه و درس بخون تا شب و فردا دوباره و دوباره و دوباره. شاید ماشین بگید بهتر من را توصیف میکنه. شاید تو این دو سه سالی که اینجا بودم خیلی به کسایی که روزی با هم بودیم فکر نکرده بود تا اینکه این جمعه یه تحولی تو زندگیم اتفاق افتاد. یه مهمون.
آره، فامیلا ما تو ایران بالاخره روشون کم شد و چون دیدند ما نمیریم اونا اومدند. !!!…، بعد از دو سال یه نفر را دیدن یه حس خاصی داره، اونم کسی که هم همسایه بودیم و هم فامیل. کلی حرف زدیم؛ به خصوص اینکه اونم داره برق میخونه . همسن خودمه. جمعه تا 2 صبح حرف میزدیم، تموم نمی شد. انگار بعد از دو سال خیلی حرفا که ته دلم داشت می پوسید بالاخره تونست جایی پیدا کنه که قفس دلم را رها کنه. دیشبم تا صبح بیدار بودیم. خلاصه بگذریم؛ بعضی وقتا آدم نیاز داره که مخ یکی را چرک نویس کنه، (نمیگم البته که مخ من چرک نویس نشد.) درباره همه چی حرف زدیم. بیشتر درباره آشنایان و دوستان. ("رویای نیمه کاره" را هم بهش نشون دادم.)
بعد از کلی حرف زدن، تازه دارم میفهمم که تنها چیزی که تو زندگی مهمه درس نیست؛ شاید پاسخ به این سوال، خیلی مسائل را حل کنه: ما درس می خونیم که زندگی کنیم یا زندگی میکنیم تا درس میخونیم؟ شاید یه زره دیر باشه اما تازه دارم میفهمم زندگی همش درس نیست، دوستان اشتباه من را نکنید. درس وسیلس نه هدف یعنی نمی تونه هدف باشه؛ همیشه به ما میگفتند تو زندگی اگه هدف نباشه زندگی پوچه، ما هم نمیفمیدیم چی میگند(معنیش این نیست که الان می فهمم)؛ من هم باشه هدف من خدمته؛ بعد یه زره فکر میکردم می گفتم پس پول چی و هدف عوض میشد به خدمت با پول و همین طور میرفت. تازه میفهمم هدف نمیتونه یه چیز باشه که تموم بشه، یعنی مادی باشه چون وقتی آدم بهش میرسه دیگه تموم میشه. خیلی آدم پرفسور بشه میشه انیشتین، گاوس، نیوتون؛ اما بعدش چی، وقتی نیوتون شد چی. به هدفش رسیده باید فکر کنه به یه چیز جدید برا بقیه زندگیش، این چه هدفیه که تموم میشه؟ بعد عوض میشه؟ شاید هدف قشنگ تو زندگی هدفی باشه که تا آخرین نفس بشه بهش نزدیک شد اما هیچ وقت نشه بهش رسید. شاید آدم باید با خودش راست باشه تا هدفش را پیدا کنه؛ برا من که تا حالا به این راحتی نبوده. شاید هنوز عقلم نمیرسه، نمیدونم.
صادق