1- مطلب شماره دو طولانیه! آفلاین بخونیدش، اگه قابل دونستین بعدش نظر بگذارید.
2-
- اسمت چیه دختر خانوم؟
- زهرا
- چند سالته؟
- شش سال.
- دیشب که هوا تاریک شد رو یادته همون موقع که خورشید خانوم رفت خونشون، اون موقع شام چی خوردی؟
دخترک کمی فکر کرد، نگاه معصومانه ای به مادرش که در کنارش نشسته بود انداخت. مادر سرش را پایین انداخت. انگار که شرمنده دخترش بود.
- یادت اومد؟
زهرا با صدای معصومانه اش آروم جواب داد:
- هیچی نخوردم!
- یعنی گشنه ات بود وقتی خوابیدی؟
- بله ...
- به مامان گفتی که گشنته؟
- بله ...
مادر چادر سیاهش رو جلو صورتش گرفت و آروم آروم شروع به اشک ریختن کرد...
- مامان بهت چی گفت؟
- گفتش بخواب ، من میرم از همسایه ها یه لقمه نون و پنیر بگیرم.
- وقتی که از خواب بیدار شدی صبح شده بود؟ اونوقت چی خوردی؟
- مامانم بهم یه لقمه ی نون و پنیر داد.
صدای گریه مادر بلند تر شد ... مادر با گریه شدیدی با خودش می گفت ای خدا دیگه خسته شدم ... ای خدا ... آخه تا کی؟ ... تا کی باید بخاطر یه لقمه نون گدایی همسایه ها رو بکنم؟ ...
- آقا پسر شما چند سالته؟
علیرضا که خودش رو مرد خونه می دونست صداش رو کلفت کرد و گفت:
- هشت سال.
- مدرسه میری؟
- نه ...
- پس چی کار می کنی؟
- کار می کنم ...
- کارت چیه؟
- نون خشک جمع می کنم بعد می دمش به عباس آقا
- هر روز چدر بهت میده؟
- پجاه تومن
- بعد، پول رو چی کارش می کنی؟
- میارم می دم به مامانم ...
- اگه همین الان یکی از مسئولین اینجا نشسته بود چی بهش می گفتی؟
پسرک سرش رو پایین انداخت ... چون غرورش بهش اجازه نمی داد که چیزی رو که واقعا می خواهد رو به زبون بیاره ...
و باز هم این داستان ادامه دارد ...
این، قسمتی بود از فیلم مستند رقص فقر که آقای ابوطالب قبل از دستگیری ایشان توسط نیروهای امریکایی ساخته شده بود. هر کس اون فیلم رو می دید واقعا اشک گوشه چشماشو می گرفت و احساس شرمندگی می کرد ... ای خدا ... تو خودت بزرگی ... چند روز پیش یه عکس دیدم خیلی برام جالب بود... یه دختر روستایی فقیری رو تو عکس نشون می داد که خیلی خوشحال بود. خیلی هم راضی. چشم های کوچیکش خدا رو حمد و ثنا می کرد. می تونستی شعف و شوق رو تو چشم هاش ببینی. انگار که بهش یه هدیه بزرگی رو داده بودند. نزدیک تر شدم دیدم یه چیزی رو محکم تو دستاش نگه داشته... انگار که خیلی دوستش داره ... انگار که این هدیه بزرگترین آرزوی زندگی اش بوده ... بازم جلو تر اومدم دیدم ... دیدم که یه نون بربری بیاته! ... همون موقع بود که یاد آیه زیر افتادم:
« لٍاًن شکرتم لازیدنکم و لان کفرتم ان عذابی لشدید »
3- امشب شب چهارشنبه سوریه! موظب خودتون باشین! ولی من خودم اعتقادی به این چیزا ندارم... بعد میگن چرا ناصبی ها به ایرانی ها میگن رافزهً مجوسیّه، یعنی از دین برگشته های آتش پرست! آخه باباجون چهارشنبه سوری رو که با مین و خمپاره و نارنجک برگزار نمی کنند که ...!؟ تو تلویزیون یه مصاحبه ای با یه پسر بچه جوونی گذاشته بود که یکی از چشماش رو از دست داده بود... داشته تو خیابون راه می رفته یکدفعه برای اینکه بترسوننش جلو پاش نارنجک میندازن. یه تیکه سنگ کوچیک می پره تو چشم هاش و بعد از اون هم چشمش سیاه میشه و بعدش کور میشه ...
4- از اینکه به ما هم لینک دادین خیلی خیلی خیلی ممنونم.
5- منتظر مطلب بعدی ما باشید! ممنون!
نماینده آقا منصور
(پیر هرات)
یاحق
لج آدمو در میارن..............
خدایا صاحب مملکت رو برسون- ( با لحن مادرجون من باید خونده بشه البته) -
این هم گزارش تصویری ایسنا از مجروحین این چهارشنبه:
http://isna.ir/news/NewsCont.asp?id=361314
ببینید و عبرت بگیرید