- یه مطلب دیشب نوشتم ٬ آخرش خیلی راضی بودم. کلی حرف و بحث داشت . از اون نوشته هایی که همیشه اتفاق نمی افته. به طور کلی پرید . سیستم من ویروسی بود و من بی اعتنا به این مساله . چوبش رو خوردم. به هیچ وجه نتونستم بازیابیش کنم.
- اینقدر از دل و دماغ افتادم که دوباره نه اون مطلب رو نوشتم و نه دست ودلم به نوشتن چیز دیگری رفت.
- الآن هم هرچی به خودم فشار می آرم نمی تونم یک کلمه از مطالب دیشب رو دوباره بنویسم. حس مزخرفیه نه؟!
- راجع به یک سفر دو روزه به شهرستانک بود. پنجشنبه و جمعه . همراه با اردوی مدرسه م...
- واقعا می تونم در مورد اردویی که با بچه های مدرسه رفتم و کل مدتش ۲۴ ساعت بود یک کتاب بنویسم. و اسمش حکما می شود: پاتولوژی اردو !
- هر جا که تهرانی های عزیز هجوم آوردن و با تمدنشون ( = پولشون ) به اونحا حمله کردن ٬به گند کشیده شده.
- شهرستانک هم از دست رفت . ۱۵ سال بود که کمابیش هر سال یک بار به اونجا میرفتیم. از روستا تا قصر قرار است جاده کشیده بشه. و این یعنی فاجعه . ریختن تهرانی ها مثل مور و ملخ به اونجا و .....( بقیه اش رو حال ندارم دوباره بنویسم. چون فکر میکنم هر چه بنویسم به خوبی مطلب دیشب نمیشه.)
- تیم ایران برد - خوشحال شدم- قشنگ بازی می کردن.
- تیم المپیاد دانشجویی دانشگاه شریف در مسابقات جهانی رتبه آورد و خوراک تبلیغات فراهم کرد. و طبق معمول استفاده میشود در راستای سرپوش گذاشتن به بی کفایتی و ضعف سیستم دانشگاه ها و مدارس در جامعه .
-نه آقا ! تیم المپیاد ۱۰ بار هم اول بشه نشانه پیشرفته بودن ما در زمینه آموزش و پرورش نیست ٬بلکه یعنی یک تعداد از جوونای ما بچه های با استعدادی هستن . همین !
- امروز با یکی از همکارها حرف میزدم. یه جوری از کارایی که انجام داده بود یا در حال انجام بود تعریف میکرد که انگار ما یولیم ! و این چیزا حالیمون نیست ! و اون که اومده با خودش استراتژی و برنامه ریزی و فن آوری (!) و خیلی چیزای دیگه آورده و ما تا حالا داشتیم مثل اسب عصاری دور خودمون میچرخیدیم !
بهش گفتم : دوست عزیز ! همه اینا قبول . ما قبول داریم که شما بیشتر از ما میفهمی و واردتر هستی ا. ولی یه کم بیشتر میفهمی . خیلی که بیشتر نمیفهمی که اینطور حرف میزنی ! از اون جوابایی که ما بهش می گیم جواب حاج آقایی !( اینجا منظور از ما ٬ « من و نصیر» بود ! ) نمیدونم چه جوری بود که این همکار ما مثل اسفندی که روی آتیش گذاشته باشی افتاد به جلز و ولز و الباقی داستان...
منصور
این بلا ۱۰۰ بار سر من اومده ... ولی من دوباره که چه عرض کنم ۱۰ باره نوشتم ... هر چند ن.شته ی خاصی نبود ...
سلام
ممنون که به من سر زدید. منم خوشحالم که به واسطه دوست خوبم اوای من با چند دوست جدید اشنا شدم. بازهم به من سر بزنید
ممنونم
سلام
۱. نوشتن یک حس است که اگر عادت شود نمی دانم خوب است یا بد.
۲. خیلی ممنون که از من هم در وبلاگ اسم بردید.
۳. درباره آن دوست به قول حاج اقا عیبی ندارد. اصلا حق با شماست.
۴. مشتاق دیدار
سلام آقا منصور
خیلی خوب مینویسی واقعا اینقدر راحت تو این محیط مجازی کاره هر کسی نیست.
حرف آخر: با ما به از این باش که با خلق جهانی ......
باشه - حتما !
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد !!
حافظ
پیر جان !
بنمای رخ !
ضمنا خیلی حالیم نشد!
....پس شام نمیدی....خیله خوب.....
بابا !چاکرتیم ....شوخی کردیم
قشنگ می نویسید ... شک نکنید!
سلام. عکس بدید؛ عکس بدیم! اِ ببخشید یعنی جسد تحویل بگیرید :)
آقا !
اینقدر هم دعوا نکردیم دیگه!
به قول حاج آقا، اون طرف شاید «سازمانا» این حرفها رو نمیفهمه!!!
اگر این آقاهه که میگین سردم دار آموزشی باشه اونوقتشما چه پدر کشتگی با اون دارین ؟؟؟؟