دشوار است از تو نوشتن. دشوار است به تو نوشتن. گفتن و شنیدن آسان است، سهل است، خرجی ندارد. نوشتن اما صعب است اگر بخواهی قلم را حفظ کنی، حرمتش را نگهداری و به او خیانت نکنی. گفتن و شنیدن کاری ندارد که. مگر نمی گویند و نمی شنوند درباره ات؟
می گویند جوان بودی، دنبال هیجان می گشتی، سرک به هر کار پرمخاطره ای می زدی تا خودت را ثابت کنی. می پرسی به که؟ می گویند به پدر و مادرت، به برادر بزرگترت که با هم کری خونی داشتید، به دوستانت، هم محلیها، بچه های مدرسه، بچه های دانشکده، به خودت، همه جوانها این کار را می کنند. می پرسی که چه بشود؟ می گویند برای این که ثابت کنی بزرگ شده ای، شجاع شده ای، سرنترس داری و خیلی چیزهای دیگر. می خندی؟ حق داری. یادمان رفته است. صدای بمب را فراموش کرده ایم، جیغ آژیر قرمز از گوشهایمان رخت بربسته، هول و هراس خاموشیهای ناگهانی از یادمان رفته، زوزه موشک را باد نسیان با خود برده است ...
یادت هست؟ استوار بود پدرت وقتی که پیکرت آمد. مادرت ضجه هایش را فرو می خورد وقتی که تابوتت را بر دوش می کشیدند. برادرت سرش را بالا گرفته بود وقتی که در گور می گذاشتندت. خواهرت خاموش مویه می کرد مثل شمع وقتی که قد و بالای تاشده ات را می دید. می دانی چه می گویند؟ می گویند خودنمائی بوده است، تظاهر می کرده اند، می خواستند خودشان را عزیز کنند پیش مردم. می خندی؟ حق داری، فراموش کرده ایم بر بالین همسر بیمارمان چگونه مویه می کنیم. یادمان رفته است که تاب دیدن تب و لرز فرزندمان را هم نداریم، چطور برای پدر و مادر از دست داده مان ضجه می زنیم ...
جنگ بد است نازنین. جنگ سخت است. جنگ ویرانگر است. هیولای ترسناکی است که هر شب و هر روز، هر ساعت و هر دقیقه چیزی را، عزیزی را، دلبندی را می بلعد. سیری ناپذیر است و بی رحم. یکدم پدری را می برد، دمی دیگر مادری را، امروز برادری را، فردا خواهری را، این دم سرپناهی را، دمی دیگر شهری را ... دوست داشتن در زمان جنگ عمری کوتاه دارد. دوستت امروز هست و فردا نه. مرد می خواهد که به کام این هیولا برود.
و تو رفتی. رها و یله، سرخوش، بی هیچ شبهه ای، شبها و روزها نقشه کشیدی تا به کام این هیولا رفتی. هیچ چیز جز این برایت مهم نبود. روزی که می رفتی به جنگ همه پشت سرت دعا کردند که سالم برگردی. تو خندیدی. از آن خنده های معنی دار. اشک ریختند، خندیدی. هم سن و سالهایت پوزخند زدند، لبخند زدی. رفتی خوش و خرم و سرحال... وقتی برگشتی تنت خسته بود، دست نداشتی، پا نداشتی، ای وای من سر هم نداشتی ولی باز می خندیدی. به چه نازنین؟ نمی دانم. همه در فراقت بر سر و سینه زدند و گریستند، تو فقط می خندیدی. برمزارت با گل و گلاب آمدند، با اشک چشم مزارت را شستند و تو باز هم لبخند می زدی، مثل همیشه... گذشت و گذشت و گذشت، جنگ تمام شد. آبها از آسیاب افتاد. دیگر آژیر قرمزی نبود. دیگر زوزه موشکی شنیده نمی شد. دیگر با صدای گرمب بمبهای شبانه از خواب نمی پریدیم. فربه شدیم ما رسوایان به کام هیولا نرفته. بی عقلت می خوانیم و احساساتی. هیجان زده و جویای نام می نامیمت. و تو، باز هم می خندی؟ از آن لبخندهای معنی دار؟ به چه نازنین؟ نمی دانم...
نامه نوشتن به تو سخت است. گفتم که، گفت و شنود آسان است. قضاوت آسان است. تحلیل آسان است. اما نوشتن به تو سخت، چه بنویسم؟ بگویم بعد از تو چه گذشت بر ما؟ مگر خودت نمی دانی؟ بگویم اوضاع دگرگون شده؟ تو که خودت بهتر می بینی. بنویسم کار به جائی رسیده که در تکریم تو هم شک داریم؟ بنویسم که ملالی نیست از دوری شما؟ بنویسم که چه بشود؟ مگر برای ما فرقی هم می کند؟ بنویسم که ... ؟
نخند، به چه می خندی؟ مگر فصل خنده است؟ مگر من دارم لطیفه تعریف می کنم؟ به پریشانی من می خندی خوش انصاف؟ به سردرگمی ما؟ به بی رمقی این قلم بیحال؟ حق داری، چرا نخندی؟ زرنگی کردی نازنین، گرفتی دنبال قافله را و رفتی. ما خواب ماندگان بامداد رحیل ماندیم و این تقلای نافرجام سخیف که زندگی می دانیمش. ما ماندیم و مشتی سند و مدرک و سؤال و تحلیل و حرف و حرف و حرف. چرا نخندی؟ بخند، خوب بخند، از ته دل، هر چقدر می خواهی و می توانی بخند. اما فقط یک چیز را از ما دریغ نکن. فقط جواب این سؤال را بده. کدام قدم را اشتباه برداشتیم که اینقدر فاصله افتاد بین ما و تو؟
محسن
اگر کسی نبود که بجنگه تکلیف ما چی بود؟ این سوالی هست که معمولا پرسیده میشه و باز هم همه چیز به ما ختم میشه. همیشه همین طوره٬ من ٬ما و ... . آیا آنها هم برای خودشون رفتند؟
فوق العاده بود آقا محسن نمیدونم چی بنویسم الان...
سخت تر جواب دادن به یه نامه است ...
به واسطه این هفته شهدای مدرسه...که حتما میشناسیدش...توفیق اجباری حاصل من شده تا بشناسمش...تا بدانم که که بود؟ چه کسی هست؟
شاید سخت بود درکشان، مخصوصا که اکثرا چهره هاشان بزرگتر از ما نشان میداد...که درست نشان میداد... ولی امروز... امروز تصویری از پسر 14 ساله ای دیدم... که نه سنش بالا بود و نه بزرگ نشان میداد...تازه اینجا بود که شناختمشان...دیدم واقعا با ما فرق داشتند...چه حرفی...مگر اصلا من چه چیزی دارم؟
و باز هم همان " تقلای نافرجام سخیف که زندگی می دانیمش" ......
جنگ و پیروزی و فرداهای بهتر ...همش یه رویا بود ...
اونا که رفتند .. منی که موندم برام یه رویای نیمه کاره است ...
اخبار تازه را نشنیدی؟
گفتند:
وضع هوا خراب است
گفتند:
آسمان همه جا ابری است
گفتند:
از سقفهای کاذب سربی
باران زرد
باران شیمیایی
میبارد
گفتند:
گلهای شرحه شرحهی ما را
با داغهای کهنهی مادرزاد
تشریح میکنند
گفتند: ...
اما
با این همه خبر
در عصر شب
در عصر خستگی
در عصر بیعصب
در روزنامهی عصر
از ظرح حال ما اثری نیست
در عصر خواب و خلسه و خمیازه
در عصر آخرین خبر تازه
از نام ما
در روزنامهها خبری نیست
«قیصر امینپور»
جانا سخن از زبان ما می گویی
محسن جون قشنگ نوشتی.یه سوال؟ما ایکه سنمون ۱۴ ۱۵ سال بودیم چیزی از جنگ نفهمیدیم این جملاتی که بعضی دوستان نوشتن و حدس میزنم ۱۰ -۱۲ سال از ما هم کو چکتزن چی میدونن که خودشونو کاسه داغ تر از آش میکنن.
محسن جان میدونی چرا؟
چون اومدیم ابروش رو درست کنیم زدیم چشمش رو کور کردیم. چون اومدیم بزرگشون کنیم حالیمون نشد که چی داریم میگیم. با اسم طرفداری از خونشون همه بلایی سر این مردم بدبخت آوردیم. من خودم یه بسیجیام. چیزایی رو دیدم که بابا نمونه های نادری مث شما هم که هنوز یادتونه برام دیگه عجیبه. شهید. اینجا میدونی شهید یعنی چی؟ یعنی بزرگترین عنصر قابل استفاده در این دنیا برا ما و در اون دنیا برا خودشون و بازم ما برا شفاعت(!!!).
عالی بود