۱ـ نالیدن را چکار کنم؟داد کشیدن را چکار کنم؟راستی چاه هم چه نعمتی بود! نیست،آه! ببین که تا کجا محرومم!ببین که به چه چیزها نیاز دارم و ندارم،چه آرزوها دارم و نیست! اما نه،نالیدن خوب نیست،داد کشیدن زشت است! باشد،سخت باشد،تحمل میکنم،این کتابها که مرا قهرمان و سرسخت و مرد حماسه میدانند چه خواهند گفت؟ مگر میشود ناله کرد،داد زد که کتابهایم نفهمند نشنوند؟...می شود،بله،سرم را در گریبانم پنهان میکنم؟نه مثل علی میکنم،سرم را توی حلقوم چاه،چاه که نیست،نخلستان خاموش و راحت و امن که نداریم،باشد،سرم را توی حلقوم خودم میبرم،لب هایم را به دریچه قلبم میگذارم و در دهلیز وحشت بار آن مثل دیوانه ای از دست عاقل ها ،پرستارها و زنجیرها فریاد میزنم،نه،آهسته مینالم،آنجا هم کسی هست...( گفتگوهای تنهایی ، دکتر شریعتی)
۲ـ میگن جوونای کربلا،شب عاشورا تو چادری که«خیمة الشباب»نام گرفته ،میگفتن و میخندیدن! تاریخ حرف های اون شب رو ضبط نکرده،اون شب اون قدر هیجان آمیز و عاشقانه هست که روح را به آتیش بکشه و منطق رو فلج بکنه و قدرت ناطقه رو ضعیف و اندیشیدن رو دشوار،و لابد گوش تاریخ هم کر میشه که نشنوه و تکرار و تکرار بشه و خودنمایی بکنه!
وگرنه از تاریخ میپرسیدم به نظر تو که اونا رو دیدی: علی اکبر چند سال با من تفاوت سنی داشت؟ چه قدر با من توی قد و هیکل ،تفاوت داشت؟از نظر شجاعت،شبیه اون هستم؟اصلآ شباهتی با من داشت که بتونیم با هم دوست بشیم؟با غریبه ها که نمیشه رفیق بود!
علی اکبر،قاسم،عبدالله، منم توی «خیمة الشباب»راه میدین!؟ یا الله!
تاریخ و تو با همه تکرارت،منم علی اکبر وار تکرار کن!!!
۳ـ تو شب عاشورا که من کوچه ها رو گز میکردم،من علم به دوش گرفته بودم،تو سینه میزدی،تو هق هق گریه میکردی و من و تو ،ما ...
قلب او در فکر طفلان زار شد
قلب ما در حسرت دینار شد
دین او صد باغ ایمان میدهد
دین ما بوی غم نان میدهد
علیرضا
جان مولا هر که هستی مرد باش
گر قلندر نیستی شب گرد باش
ماند قلب ارس از تپیدن
رودهای جهان سوگوارند
دیگر از چشم یاران چه خیزد؟
ابرها را بگو تا ببارند!
شما دیگه تو رو خدا این بدعتها را تبلیغ نکنید.علم دیگه چه مفهوم تازه ایه؟یعنی چی؟ با این یه تیکه اش حال نکردم.ولی بقیه اش عالی بود
کوهستان پارناس دیگر جای ماندن نیست
ای زئوس دیگرفرصتی نمانده است
از این سرزمین کوچ کن!
حریق بر همه جا مسلط شده است
پارناس در آتش می سوزد
ای زئوس از حریق نمی توان خواست که خاموش شود
از حریق باید گریخت.
دین ما بوی غم نان میدهد....
خیلی قشنگ بود خیلی...یه جوری شدم...
الان که دارم نظر میدم صدای طبل و سنج و مداح توی این کوچه و همه کوچه پس کوچه های تهران پیچیده .مثل بوی نذری.مثل صدای زنجیرو...
راس می گی.علی اگه سرش رو توی چاه کرد و ...۲۵ سالم تو خودش ریخت و هی چی نگفت.زینبم که سوخت و ساخت.شکست و راست ایستاد تو خودش شیون کرد و صورتش ساکت بود....
منم هم سن و سال توام.گاهی که به خودم فکر می کنم ....
منم دلم می گیره از خیلی چیزا از ادما ز خودم از دنیا .تو این ایامم که از اول ماه یه چییزی مپل غبار می شینه رو دلم.اینجور وقتاس که بالسم خیس خیس می شه...
یا علی مدد