۱- سلام، بعد از مدتی غیبت و ایام امتحانات و غیره ، حالام از زادگاه زرتشت، شهر ارومیه ، پست میفرستم! سفری به دیار ترکهای ایران و تبریز و کلآ آذربایجانها.اینجا آدم احساس میکنه یه جور خارجه که همه با هم تو رستوران و هتل و غیره به ترکی صحبت میکنند و منم که بیلمیرم! یه زمانی یکی از دوستان اعداد یک تا ده رو یاد داد که اونم فراموش کردم.خلاصه دریغ از کلامی آذری!
۲- مدتی است اتفاقات عجیبی به سراغمون اومده: هفته قبل ، تهران، تو یه ظهر داغ داشتم از یه کوچه خیلی خلوت که توش آدم و ماشینم نبود رد میشدم، که یه خانم جوونی جلوی من یهو تلپی افتاد زمین، آقا منم گفتم حالا چیکار کنم که کسی نبود و زنگ یکی از خونه ها رو زدم و جواب که مگه مریضی سر ظهر مزاحم میشی و طبقه دیگه که یه پیرزنی اومد با آب قند و چک و خلاصه یه جوری به هوش آوردش تو این مدت هم ماشینهایی که هر از گاهی رد میشدند و از توی ماشین با مدتی مکس و توقف جویای ماجرا بودند!!!منم مجبور شدم کیف خانم رو بگردم تا شاید قرصی ، چیزی پیدا کنم که فقط ماتیک و خط لب و ...! خلاصه اخرش که انگار تسمه پاره ماشین و باک خالی بنزین با خانمی که تو داغی ظهر کنار کوچه باشه یکیه!!!
دیگه که فردای همون روز تو اتوبوس نشسته بودم که یه پیرمردی کنار دستم نشست که آره نوه عزیزم کجا بودی ؟!!!!
اولش فکر کردم دستم انداخته ولی بعد قضیه جدی شد که سامان جون چقدر شبیه جوونی های باباتی و ماچ و بوسه!!! منم که : پدرم ،اشتباه گرفتی و من سامان نسیتم که...! همه اتوبوس به یاری اومد که بلکه این بابا رو از من جدا کنه! خلاصه طرف آلزایمری بود و ...!
اولی غشی ، دومی آلزایمری و خدا سومی رو به خیر کنه!!!
۳- انتخابات دور اول هرچی که بود تموم شد ولی کلآ در باب انتخاب یه چیزی کشف کردم که یا باید اون چیزی رو که دوست داری انتخاب کنی و یا اون چیزی رو که هست و وجود داره بی انتخاب دوست داشته باشی و همیشه ای کاش اولی بود و ای کاش تر که همیشه قبل از انتخاب بود و حق انتخاب و میشد همه و همه رو انتخاب کرد(اینارم بذارید به حساب کشفیات قبلی!) در باب انتخاباتی که گذشت ، زیاد چون تو سفر بودم خبری جز نتیجه افتضاح اون ندارم که شعر شاملو برای اون:
بیآن که دیده بیند،
|
| در باغ |
احساسمیتوان کرد
در طرح پیچپیچ مخالفسرای باد
یاءس موقرانهی برگی که
|
| بیشتاب |
برخاک مینشیند.
بر شیشههای پنجره
|
| آشوب شبنم است. |
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاک سرد بکاوی
|
| در
|
|
| رویای اخگری. |
۴- دیگه فرصت نیست ، فعلآ فقط بلدم که بگم : موفق اولاسیز !
علیرضا.
خدا آخر عاقبتت رو به خیر کنه!
مکث