ایستگاه اول )
ای آخرین ، تنهاترین ، آواره ی عاشق
هر شب عمرم ،همراه با من ، ستاره ی عاشق
تو بودی و هستی هنوز سهم من از این روزگار
ایستگاه دوم )
نمی دونم چرا هیچ جوری نمی تونم به این کسانی که روانشناسی تربیتی و مشاوره و از این چیزا خوندن اعتماد کنم! همش فکر میکنم از سر استیصال همچین رشته ای رفتن و افراد تیز هوشی نیستن. و مطالبشان هم یک مشت یاوه ست ! بس که به چشم خودم دیدم. ولی متاسفانه زورشون پر زوره !! حرف بزنی محکوم میشی به سنتی بودن و مخالفت با هرگونه تغییر و پیشرفت و علمی(!) شدن ماجراها !
دیشب یکیشون اومده بود توی برنامه صندلی داغ . یه مثال قالبی تکراری که همشون میزنن رو گفت و دیگه هیچ حرف جدیدی نزد.
گیر کردم خلاصه. یه جور دیگه فکر میکنم . راه برون رفت از مشکلات روحی ، تربیتی ، اخلاقی را چیز دیگر میدانم ولی همه می خواهند با این متدهای کتابها بروند جلو. در این علم هم 50 سال از غرب عقب تریم. زعمای قوم دارند روشهای سالیان قبل اونها رو سق میزنن بدون توجه به اینکه ما اون مبانی رو هم نداریم . لااقل حضرات آپ دیت ! برید مسائل روانشناسی روز رو هم بخونین ببینین روشهای جدید چیه و ببینید که چقدر از همون روشهایی است که در دست ما بوده و خودمون داشتیم .
خدایا ! شکایت به خودت می برم . چرا هر چه نالایقتر ، بالاتر . چرا هر چه کوته فکرتر ، رئیس تر. چرا هر چقدر احمق تر ، پست کلیدی تر. قانون بشره ؟ توی برزخ همه چی سر جاش قرار می گیره ؟!
ایستگاه سوم )
وبلاگ نویسی هنگام انتخابات نوشت :"کاش همیشه انتخابات بود "
مردم یک روستای دور افتاده در استان کهکیلویه و بویراحمد به خبرنگاران گفته اند: "مسوولان ما را فقط برای رای دادن می خواهند"
ایستگاه چهارم )
بچه های مدرسه رو بردیم شهرستانک . کوه پیمایی و راه پیمایی از طریق قله توچال بسمت روستای شهرستانک در کیلومتر 55 جاده چالوس. برنامه ای یک روز و نیمه که کاملا جدی و مردونه است. باورش سخته که تعداد زیادی دانش آموز این راه طاقت فرسا رو طی کنن. و احساس مسرت بعد از اتمام که با نگاه به پشت سر به آدم دست میده.
شب در یک مدرسه ساکن شدیم. چند خانواده هم آنجا بودند . متفاوت بودن سیستم ما برایشان خیلی جالب بود. کلی رفیق شدیم. معمولا این جور مواقع در اردو ها ما دعوا مرافعه داریم که : « آی ! سر و صدایتان مزاحم است ، بگید ساکت باشن و... » ولی این دفعه اینطور که نشد هیچ ، آخر کار به ما هدیه دادند. بدو ورود میوه تعارف کردند . موقع رفتن صف کشیدند برای خداحافظی.
موقع برگشت تعدادی از بچه ها راهی را که باید طی میکردند تا به ماشین ها برسند ، اشتباه رفتند و گم شدند . و آغاز داستان دنبال گشتن های ما. مخلص کلام اینکه با دوربین شکاری از بالای یک بلندی همه روستا را زیر نظر گرفتیم تا گمشده ها را بیابیم ! این طرف رو بگرد ٬ اون طرف ٬ جاده های اطراف . عملیات جستجو(!) و یافتن یک ساعت و نیم به طول انجامید و تا این زمان ماشینهای برگشت به حکم ضرورت راهی شده بودند. و من ماندم و آنها و کنار جاده چالوس . دست بلند کردن برای هر ماشین بزرگتر از سواری که ما را تا یک جایی که لااقل موبایل آنتن بدهد ببرد. و برگشتن ما داستانی شد بس بدیع. مترو کرج تهران را نیز به قدوم خود مزین کردیم ما که تا حال سوار نشده بودیم .
ایستگاه پنجم )
با رئیس سابق رفتیم و سخن ها راندیم و بر عمر تلف کرده تاسف خوردیم ! رستوران شیوا !
ایستگاه آخر )
در آستانه مسافرت مشهد ، انگار دوباره عوامل ماوراء الطبیعه دست به کار شدند ! یک چشمه ش رو توی شهرستانک دیدم. یک نفر سر راه بچه هایی که مسیر رو اشتباه رفتند سبز شده و راهنماییشون کرده . من رو هم میشناخته ! وسط بیابونی ! اسم من رو می دونسته و ارتباط ما رو بهم خبر داشته . چقدر احتمال داره؟!
پیاده شیم )
روزی دل من طویله بوده ست ای دوست «رسول یونان»
منصور
سلام.خیلی خوب نوشتین.بیاین تو وبلاگ من نظر بدین.
شما مطمئنی اونایی که گمشدن... واقعاْ گمشدن !!!؟
آخه شهرستونک مگه چقدره که کسی توش گمشه!!
سلام. این طرف و اون طرف می رید؛ جای ما رو هم خالی کنید :)
چی شده این نظر خواهی ؟
اون از اولیه اینم از آخریه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یه عزیزی می گفت لذت سفر به همین هیجاناتشه !
من نمی دونم این سنتی بودن چه عیبی داره که ما همه از زیر سایه اش در میریم ؟
التماس دعا !
فقط همین .
سلام
۲ . این آدم ها شبیه کسانی هستند که تو دانشگاه مدیریت خوندن
۴. این اردو خیلی خاطره انگیزه
۵. خیلی به شما خوش می گذرد (کاش به هم اینقدر خوش می گذشت)
۶. امام رضا
۷. ددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددل
ایستگاه اول)
ای تو، آشنای ناشناسم!
ای مرهم ِ دست ِ تو، لباسم!
دیوار ِ شبم شکسته از تو!
از ظلمت شب نمیهراسم!
ایستگاه دوم)
ظاهرا رسم این سرا هست که: کارهای بزرگ رو به آدم های کوچیک میدن و کارهای کوچیک رو به آدمهای بزرگ!
ایستگاه چهارم)
یاد شهرستونک بخیر!
من میخوام برگردم به کودکی ...
اون بابا حضرت خضر نبوده؟
امم، خب وقتی شما ناخودآگاه احساس میکنید که این کسانی که امور تربیتی و این چیزها را خوانده اند چیزی بیشتر از شما دربارهی برخورد با بچهها نمیدانند، شاید آن پدر و مادرها هم حق دارند که شما را از خودشان در دانستن چگونگی ارتباط با جوانان اصلح نمیدانند. البته من شخصا این را به عنوان یک توضیح آوردم. وگرنه به نظر من هم تفاوت میان پدر و مادرهای ایرانی و معلمان آن گونه مدارسی که شما در آن مشغول به کارید، قابل مقایسه با تفاوت شما با استادان امور تربیتی نیست. بلکه شما بیشتر هم میدانید. اما آخر همهی معلمها که اینطور نیستند، و این تفکیک را قایل شدن هم برای آن پدر و مادرها گمان میکنم واقعا سخت است!
اگه رستوران شیوا پایین تر از پارک ساعی رفتید می گفتید بهتون تخفیف می دادن!!!