چند روزه دارم بد می آرم....اول که 2 تا میلام حک شد بعدش هم از کامپیوترم هرچی ویروس تو عالم بود را پذیرا شد!! این کامپیوتر هم خودش شده یکی از دردسرهای بزرگ بشری؟!.....بگذریم.....
سایت دماسنج ، یکی از آن سایتهایی که دنبال لینکهای مشابه در وبلاگها می گرده تا نشان بده که هم اکنون وبلاگ نویسان به چه چیزهایی علاقمندند و یا بیشتر دوست دارند در مورد چه چیزهایی بنویسند . شعار خود سایت هم اینه که امروز ایرانی ها در چه فکری هستند . البته اطلاعات بیشتری از سایت ، به وجود آورندگان و این که چند وبلاگ رو پوشش می دهند و ... ندارم ولی کلا می توه یک سایت خوب در این زمینه باشد .
یاسر
1- ای برونت پر سکوت و سینه ات آکنده از فریاد
از چه اینسان لب فرو بستی و اندر خویشتن هستی ؟
گو چه دردت هست !
لحظه ای بگشا لبت را -
هر چه باداباد ...
(منصور اوجی )
2- اومدم بنویسم دردناکترین درد اینه که… دیدم نه، بهتره بنویسم یکی از دردناکترین دردها اینه که آدم پُر از حرف و فریاد باشه ( پُر به معنی واقعی کلمه ) بعد نتونه حرف بزنه… یه چیزی مثل یه قفل بزرگ… یا شاید یه دست بزرگ جلوی دهن… که هی می گه هییسسس…
ساعت 2:10 است. از مدرسه میای بیرون. آفتاب داره مستقیم می خوره توی سرت...توی فکر اینی که رفتی خونه چی بنویسی؟ از چیزایی که وسط خیابون میبینی غر بزنی؟ یا نمی دونم، کلا غر برنی... یا اینکه شعر ( شر ) بنویسی. یا از یکی بد بگی... یا سوتی های متعدد معلم ها و بچه ها رو توی کلاس بنویسی . یا از بی شعوری مردم و بد تر از همه، خودت ... که یه دفعه توی ایستگاه تاکسی ها اتفاقی می افته که می خوای زمین و زمان و به فحش بکشی. سرت رو بکوبی به دیوار و گریه کنی از بی شعوری و نفهمی مردم:
راننده تاکسی ( که یه پیرمرد 60-65 ساله است ): ونک... ونـــــــک یه نفر... ونک یه نفر رفتیم...
تو ( که به خاطر تصادف چند روز پیشت همه جات کوفته است و نمی تونی جلو بشی) : آقا عقب جا داری؟
+ نه. یه نفر جلو خالیه...
_ ممم... مرسی ... من نمی تونم جلو بشینم... ( و می ری سراغ یه تاکسی دیگه... )
+ جلوئیه خانومه ها...
یه دفعه کف می کنی... خیلی بهت بر می خوره... یه احساس تـنـفر و انزجار ... می خوای طرف رو به فحش بکشی... نمی دونی چی باید بگی؟ بخندی یا که گریه کنی... بخندی به اینکه یارو چقدر احمقه، یا اینکه گریه کنی... باز هم بخاطر اینکه چقدر طرف بی شعوره...
با اعصاب خوردی وایستادی و داری فکر می کنی که چقدر باید آدم پست باشه که چنین حرفی رو به یه مسافر بزنه . و چقدر هم اون آدم باید ... باشه که بخواد با این حرف راننده بذه سوار ماشین بشه؟
توی همین فکرایی که یه مرد 32-3 ساله ه اونم میخوا بره ونک میاد...
همون راننده: ونک آقا؟
مرد: من جلو نمی تون بشینم...
راننده: جلو خانومه ها... ( اینبار دیگه واقعا ی مونی که چه رویی داره یارو...)
مرد (با یه لبخند مسخره ای که روی لباشه و سعی می کنه مخفیش کنه ): کدومه ماشینت آقا؟ ( چی باید بگی الآن؟ فقط می تونی کف کنی. همین )
راننده (که از این جمله اش که یه مشتری رو براش بر گردونده): اون پیکان کرم بشین بریم...
و تو این وسط موندی که آخه چقدر؟ چقدر آدم می تونه... ولش کن. همینه که هست.
نتیجه اش با خودتون.
3- یه چیز خلاصه دیگه هم بگم که باز توی این هم مونده ام. یه بنده خدایی از همسایه ها، دیشب اومده بود خونمون و از داداشم یه گواهی استراحت برای بچه اش می خواست. من ِ فضول هم نشسته بو دم ببینم چی شده. داستان از این قرار بود که پسر این آقا، روز امتحانش یادش رفته بود و نرفته بود سر جلسه و نهایتا براش صفر رد کرده بودن. این بیچاره هم رفته بود مدرسه که ببینه چی کار می تونه بکنه... بهش گفته بودن که اگه بتونی بری از یه دکتری گواهی بیاری که مریض بوده، می شه یه کاریش کرد...
4- ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود،
و گفتن که:
سگ من نبود…
ساده است ستایش گلی
چیدنش و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد…
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی،
او را به خود وا نهادن
و گفتن که :
دیگر نمی شناسمش…
ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن، به حساب ایشان
و گفتن که :
من اینچنینم…
ساده است که چگونه می زیئیم
باری!
زیستن سخت ساده است!
و پیچیده نیز هم!
شعر از مارگوت بیکل
ترجمه از احمد شاملو
همین دیگه.
رضا.
ایول صادق! مطلبت خوب بود... آره از اونورا بنویس ببینیم چه خبره؟
اعضاء که میخام تغییر بدم تو جزوشون نیستی!!!!! تو که تازه اومدی٬ فعلا احساس امنیت کن!
اونی که میخام تغییر بدم تا حالا صد بار غیر مستقیم بهش گفتم ولی به روی مبارک هم نمیاره!!!!
روزنامه اعتماد عجب سرمقاله ای داشت امروز.
منصور