رویای نیمه کاره

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای نیمه کاره

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

و اصبح فواد ام موسی فارغا...


بخش اول:

چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۷۱ - بخش آی سی یو  بیمارستان امام خمینی ساعت ۸:۳۰

مادرم گفت : منصور جان ٬ برو تلفن بزن برادرت بیاد ٬ بعدش برو دنبال خواهرت بیارش . حال پدرت هیچ خوب نیست.
تلفن زدم٬ برادرم ساعت ۹ صبح رسید. رفتم محل کار خواهرم. مرخصی گرفت اومدیم بیمارستان . ساعت ده . تو این فرصت برادر بزرگترم چند تا دکتر از بیمارستان امام و جاهای دیگر آورده بود بالای سر پدرم. خواهرم که رسید ٬‌رفت و با دکتر هاشمی برگشت. همه یه چیز گفته بودن که من بعدا فهمیدم: « امیدی نیست »

اذا جاء اجلهم لا یستقدمون ساعه و لا یستاخرون

خوب یادمه٬ روز امتحان میان ترم درس معادلات دیفرانسیل بود. ساعت ۱۰ امتحان داشتم که اون موقع با برادر وسطی نشسته بودیم روی صندلی های بخش و به دیوار روبرو زل زده بودیم . برادرم میگفت برو امتحانت رو بده !! هیچی نگفتم٬‌ من که سه شب نخوابیده بودم برم امتحان بدم!

مادرم منو فرستاد خونه یکی دوتا از بستگان نزدیک که اونور تهران بود و تلفن هم نداشتن. که خبر بدم بهشون. رفتم . با هزار زحمت و برگشتم بیمارستان  . ساعت ۳ عصر بود. دیدم هیچکس از خانواده توی بخش نیست. فهمیدم چی شده.

از پرستار پرسیدم: همراه های بیمار تخت ۴ کجا هستن. گفت شما باهاش چه نسبتی داری؟ گفتم پسرش هستم. گفت متاسفانه فوت کردن ایشون. همین...

اومدم بیرون از بخش. نشستم روی پله ها. خونه الان چه خبره؟ کسی هم نبود که برم تو بغلش و گریه کنم. سرم رو بذارم رو شونش. تنها بودم. نمی دونم چه جوری اومدم خونه.

رسیدم در کوچه باز بود. چهارتاق. رفتم تو حیاط . اولین نفر که دیدم پسر عمه م بود که قبلا در موردش نوشتم تو وبلاگ . کمی گریه کردیم. بعد مادرم  از بالا اومد تو حیاط...

من وقتی رسیدم خونه که همه فامیل اومده بودن. بلافاصله رفتم و مشغول پذیرایی و تشکر از مردم شدم . باور میکنین؟ من وقت نکردم گریه کنم. رفتم دنبال کارا. مادرم اینا دو ساعت وقت گریه کردن داشتن ولی من نه. پارچه سیاه بزن و اعلامیه سفارش بده و ختم رو هماهنگ کن و برنامه تشییع جنازه رو سامون بده و ...
تا امروز هم وقت نکردم برای فوت پدرم به راحتی اشک بریزم. باور می کنین. موقعیت نبوده... هر چیزی زمان و مکانی میخواد. بغضی است که هنوز گلویم را میفشارد و کی بترکه خدا میدونه. 

بیست آبان ٬ دوازدهمین سالگرد درگذشت پدرم است.


بخش دوم :

- امروز در یک جمعی حرف میزدم. یه دفه یکی از دوستان گفت : این حرفایی رو که داری میزنی سومین باره دارم می شنوم. یهو یه چیزی توم فرو ریخت. خدایا ! ‌پیر شدم؟ خرفت شدم؟ یادم نمیاد یه چیزی رو قبلا گفتم؟ چی شدم؟
شایدم دوست من کم طاقت بود. و حرفهای باسمه ای من ارضاء ش نمیکنه و مطالب اکشن و حرفهای خوشگل میخواد. نمی دونم. به فکر فرو رفتم. نکنه زیادی حرف میزنم؟ آدمی که زیاد حرف میزنه مزخرف هم زیاد میگه. 
تصمیماتی گرفتم. مقداری تکون خوردم. شایدم به خاطر این بود که لحنش مناسب نبود و یا اینکه جلو همه گفت. نمی دونم.

- نمی دونم یه نفر که وقتی میفهمه کسی از دستش دلخور شده و باهاش سرسنگین شده ٬ نگران و ناراحت میشه ٬‌ چرا خودش با رفتارهای نسنجیده دوستان و عزیزان خودش رو ناراحت میکنه و ناراحتی اونا براش هیچ مهم نیست.

منصور
نظرات 27 + ارسال نظر
----- چهارشنبه 20 آبان 1383 ساعت 23:35

خیلی متاسفم...منقلب شدم...خدا رحمتشون کنه.

صادق چهارشنبه 20 آبان 1383 ساعت 23:44 http://restart.blogsky.com

پدر یعنی:
دستی که زیر است
اما مهربانی نامحدودی دارد

پدر یعنی:
آغوشی برای آرامش شب‌‌های ما

پدر یعنی:
کار ممتد و بی‌وقفه

پدر یعنی:
گریه برای امام حسین

پدر یعنی:
نماز سر وقت

پدر یعنی:
شنیدن تمام شکایت‌ها

پدر یعنی:
یک دست کت و شلوار عید

پدر یعنی:
یک سکه‌ی دو ریالی روزانه

پدر یعنی:
وعده‌ی دوچرخه برای تابستان

پدر یعنی:
یک بغل هندوانه در ظهرهای گرم

پدر یعنی:
خدای روی زمین برای مادر

پدر یعنی:
وقار و شمرده شمرده حرف زدن

پدر یعنی:
کم غذا ترین عضو خانواده‌ای پنج نفره

پدر یعنی:
خوش‌رویی و لبخند

پدر یعنی:
یک کیف چرمی برای اول مهر

پدر یعنی:
چکمه‌های پلاستیکی زمستان

***
...
هوای گورستان، سرد است
خاک گورستان، سرد است
پدر در چه جای سردی، خانه گزیده است!
و خاک، او را چه گرم در آغوش گرفته است!

«سهیل محمودی»

شعر زیبایی بود- ممنون

یه قصه محال پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 00:08

من اشکم با این شعره در اومد...خدا رحمت کنه همه پدرارو..

نصیر پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 00:22

سلام
۱. خدا رحمت کند والد ماجد را.
شما در حال و فضایش هستی می نویسم اگر کس دیگری بود هرگز

یا علی انا و انت ابوا هذه الامه

۲. تو طوبی و ما قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست

خیلی سخت نگیرید فهم ها تغییر کرده است.
مورچه هم به سلیمان نبی گفت: لا یشعرون!

۳. التماس دعا و مشتاق دیدار مفصل و مبسوط.

بله- می فهمم
فهم که تغییر کرده ولی گاهی اوقات انتظار نداری

منصور ۲ پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 05:50

بسیار زیبا بود، برای من، این متن، و لحظه رفتن پدر ...!
از ما گذشت
به ابر بیاموزیم
از حسرت گیاه نمیرد،
به قفل‌ها بسپاریم
با بوسه‌ای باز شوند
بی رخصت کلید!

با نگاه مهربونت ٬‌قفل قلبمو شکستی
باورت نمیشه اما خود تو عهدو شکستی

حامد پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 06:16 http://mirror.blogsky.com

خدا رحمتشان کنه و شما را زیر سایه مادرتان نگهدارد.

ممنونم- خدا شمارو برای پدر و مادرتون حفظ کنه

باران پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 08:50

فرصت کوتاه بود
و
سفر جانکاه بود !

اما یگانه بود
و
هیچ کم نداشت !

ممنون از لطف شما

امیر پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 09:57 http://toranj.blogsky.com

Khoda rahmateshoon kone. Agha mansour khelili mokhlesim.

رسول پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 10:38 http://totanj.blogspot.com

سلام . خیلی منقلب شدم . خودم رو جای شما گذاشتم و داشت اشکم در می آمد
خیلی وقت ها آدم باید گریه کنه تا این بغض توی گلوش نمونه!!!

قربونت برم بابا ! ناراحت نشی یه دفه

احمد پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 10:46

تسلیت میگم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نه آقا این حرفها نیست هر اتفاقی سر موقش میفته و هر کس هم مسئول کار خودشه

ربط قسمت دوم رو خیلی نفهمیدم

الهه مهر پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 10:54 http://totanj.blogspot.com

واقا تسلیت می گم ...
شاید با این حرفا ما قدر پدرامونو بیشتر بدونیم ...

احسنت ! بهترین برداشت رو کردی...

دلشده (فرهاد) پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 11:59

اولا تسلیت
دوما شما ۱۱ ساله که فرصت گریه پیدا نمیکنید. مات که تاحالا واقعا گریه نکردیم.
در مورد سخن دوم هم باید بگم:
ناراحت نباشید.گاهی اشکال از مخاطبه.

گریه بر هر درد بی درمان دواست !!!

حسین پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 12:00 http://totanj.blogspot.com/

بخش اول:

تسلیت میگم. روحشون قرین رحمت ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخش دوم:

بنظرم فرض دوم صحیح مییاد.
ولی بخشش از بزرگتره
و اینکه خودتون گفتید که بعضی چیز ها یکبارش کافیه ...

پیر هرات پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 14:47 http://pire-harat.blogsky.com

بیست آبان یادم بود. از نه ماه پیش که ارشیوتان را مرور می کردم. حالا هم تسلیت می گویم. اتفاقا دیروز از یک نفر مطلبی شنیدم. اگر بر شخصی مصیبتی وارد شود و او برای امام حسین گریه کند و بگوید که مصیبت من دربرابر مصیبت هایی که حضرت زینب در طول عمر خود دیده اند هیچ است خدا به سوی بنده اش برمی گردد و به او لطف می کند او را مورد رحمت قرار می دهد چون برای عزیز خداوند اشک ریخته است.

من وقتی اسم حضرت زینب میاد خیلی ناراحت می شوم.چون ایشان هم فوت پیامبر ٬ هم شهادت حضرت فاطمه٬ هم شهادت امام علی٬ هم شهادت امام حسن و از همه ی این ها عظیم تر واقعه کربلا را با چشمان خود دیده اند. روایت هست که بعد از این همه مصیبت های عظیم آن چنان قد خمیده و شکسته شدند که دیگر کسی باور نمی کرد که این٬ همان زینب است. بی دلیل نبود که می گفتند: امان از دل زینب:
او می دوید و من می دویدم
او سوی مقتل من سوی قاتل
او می نشست و من می نشستم
او روی سینه من در مقابل
او می کشید و من می کشیدم
او خنجر از کین من آه از دل
او می برید و من می بریدم
او ...
بیت آخر را شرم دارم که بنویسم.

در مورد مطلب دوم عرض کنیم خدمتتون که من فکر نمی کنم منظور بدی داشته. می خواسته شوخی کنه.

بسیار نظر متین و درخوری بود. تشکر میکنم

کرکس پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 15:43

مبر ز موی سپیدم گمان ز عمر دراز
جوان به حادثه ای پیر می شود گاهی
...

بابا شما که هنوز اول جوونی تونه
البته تو مفید همه پرحرف می شن
...

کرکس جان ! جدا اینجوریه؟
چون من به طور کاملا جدی به فکر فرو رفتم بعد اون جریان

حمید پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 22:55

تحت تاثیر مطلبت قرار گرفتم. ممنون

سجاد پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 23:02 http://paknevis.com/weblog

سلام. روحشون شاد و قرین رحمت حق باشه.

خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه

محمد امین پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 23:49

صدای تیر٬
ربود از دهانم کلامم ره
ستاره پر پر شد!
نسیم از نفس افتاد
رنگ ماه پرید
دگر کجا ببرم حرف نا تمامم را؟
----------------------------------------
تو این دنیا زنده بودن و زنده زیستن سخت شده
----------------------------------------------------
پدر به تو می بالم . ...

عشق بی حاصل من قصه بی پایان بود
من ندانم که چرا قصه مکرر کردم

صادق جمعه 22 آبان 1383 ساعت 00:11 http://restart.blogsky.com

از بس که گریه نکردم، غرور بغض بشکست ...

«قیصر امین پور»

رضا مقدم جمعه 22 آبان 1383 ساعت 00:33

پشت در اتاق عمل یا آی سی یو خیلی سخته ....
سخت ترین ساعات عمرم رو اونجا گذروندم .....

رضا جمعه 22 آبان 1383 ساعت 07:56 http://haminjaa

در مورد بخش اول می تونم خوب بفهمم... خیلی خوب. فکر هم می کنم که تا آدم تجربه نکنه اینکه یه وقتی نتونه واسه عزیزش گریه کنه (که امیدوارم کسی این یکی رو تجربه نکنه)نمی تونه بفهمه که چقدر آدم اذیت میشه سرش. و بعدشم که هرچی بزرگ تر میشه بیشتر غصه اش می گیره که چرا اونموقع نتونستم یا نخواستم یا نذاشتن گریه کنم... خیلی حس بدیه...
بعدشم اینکه خدا رفتگان همه مون رو بیامرزه ایشاللا.
------
در مورد بخش دوم قسمت دوم هم اینکه خوب من معمولا به اون مدل آدم اصلا فکرمو مشغول نمی کنم. این مدلی راحت تره...

امیرحسین جمعه 22 آبان 1383 ساعت 21:37 http://www.material.persianblog.com

خدا رحمت کته پدرت رو منصور جان...

خدا رقتگان شما رو هم رحمت کنه

باران شنبه 23 آبان 1383 ساعت 08:45

گریه ی درونم را نمی شنوی
چرا که لبانم به خنده گشوده است .

دقیقا همینطوره

دوستدار شما شنبه 23 آبان 1383 ساعت 17:41

جناب استاد واقعا از این جریان که نوشتید متاسف و متاثر شدم. منو در غم خودتون شریک بدونین... خدا رحمتشون کنه .... جدا کم مونده بود گریم بگیره . مخصوصا که وقتی داشتم این مطلب رو میخوندم این آهنگ رو داشتم گوش میدادم : رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی .... ان شاء الله آخر غمتون باشه . پیروز و سربلند و پاینده باشین

ممنونم که خودتون رو دوست دار من معرفی کردین . ولی اگه میشه کامل معرفی کنین

هلمز یکشنبه 24 آبان 1383 ساعت 00:30 http://holmes.blogspot.com

فکر کنم من یکی میفهمم چی میگی.......فکر کنم قبول داری.

یه بازدید کننده یکشنبه 24 آبان 1383 ساعت 10:34

ازته دل تسلیت میگم آخه یه جورایی باهم همدردیم برای من و خانواده ام هم آبان ماه تلخیه.
۱۳ آبان...
۱۵ آبان...
۲۰ آبان...
نمیدونم بعدیش نوبت کیه...

ممنونم

سید محی الدین سه‌شنبه 26 آبان 1383 ساعت 01:15

....دلم گرفت ....بعد اشک تو چشام حلقه زد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد