نگاهی به تاریخ نشان میدهد که رضا شاه بخاطر کارهایی که انجام داد از ایران به آفریقای جنوبی تبعید شد و در همین جا هم درگذشت. بعضی ها دلشون برا رضا شاه میسوزه و بعضی دیگه هم اعتقاد دارند که این حق او بود و این به عنوان یک مجازات عادلانه محسوب می شود؛ هیچ جای تاریخ، اما، ثبت نشده که به محض ورود به این کشور وی دو کاخ در بهترین قسمت شهر ژوهانسبرگ خرید که بعد از انقلاب مصادره شد. یکی از این دو کاخ (که من می خوام دربارش بنویسم) بعد از انقلاب سفارت ایران شد که به دلیل تغییر پایتخت سیاسی این کشور به پروتوریا از آن کاخ به عنوان موزه شروع به استفاده شد و بالاخره هم به علت دلایلی (که من نمی دونم) بسته شد.
خلاصه توفیق زیارت این کاخ که به نام mountain view مشهور است نصیب ما شد. شاید اولین چیزی که آدم را جذب می کنه وسعت این کاخ 12000 متر مربعی هست. خود کاخ 2 طبقه هست که طبقه اولش 7، 8 تا سالن داره هر کدومش اندازه یه خونه. چیزی که به چشم میاد در یکی از این سالن های مرکزی (که به نظر سالن انتظار می آید و به همه سالن ها راه دارد) یک نقشه بزرگ دنیاست که داخلش یه لامپ کار گذاشته شده و وقتی روشن میشه کشور ایران نورش از بقیه نقشه خیلی بیشتره و وقتی تو سالن راه میری می درخشه.
یه راه پله مارپیچ طبقه اول را به طبقه دوم که حدود 15 تا اتاق داره وصل می کنه. اتاقی که به نظر اتاق خواب اصلی به نظر میرسه به یک ایوان نسبتا بزرگ وصل می شه که به خاطر ارتفاع ساختمان، به تمام شهر اشراف داره . همچنین قسمت وسیعی از باغ هم از این ایوان پیداس. کنار این اتاق یک حمام هست که (بنابه گفته کسی که توضیح می داد) محل سکته رضا شاه هست. (بمیرم) (برای دقت بیشتر یک وان)
نکته جالب درباره جای این کاخ اینه که بخاطر واقع شدن در ارتفاع منظره خیلی قشنگی داره. به خاطر همین ویژگی این منطقه یکی از بهترین و گران ترین منطقه های ژوهانسبرگ محسوب میشه. منابع غیر موثق می گویند به خاطر قیمت خیلی بالای خونه ها در این منطقه، همسایگان ما(؟) معمولا یهودیا هستند. (که برا اطلاع دوستان معمولا تو کار تجارت الماس هستند).
خیلی نمی خوام طولانیش کنم، شرح باغش را دفعه بعد بخونید.
عشق درگیر غروب درد است
بازهم طلوع ما را عشق است
اهل بی مرزترین دریا باش
آی ٬ اهل همه جا را عشق است
از غزل باختگان می ترسم
شعرهای بی هوا را عشق است
ای قشنگ سازها ٬ آوازها
روزهای بی عزا را عشق است
- خیلی سرم شلوغه٬ خیلی. نمی رسم. خیلی کارها باید انجام بدم. لازمه. کمک کار ندارم. تو این هیر و ویر برای ما هی کار می زان. یه برنامه هایی پیاده میکنن که وقتمون بیشتر گرفته بشه. کمرم زیر بار این تکثر خم شده ٬ کی بشکنه نمی دونم...
به هرکسی گفتی نفس پنجشو زد تو نفست
- رفتم ختم٬ مداح مدعو مطلقا یاوه میگفت. اعصابمون خرد شد. برای گریه گرفتن از قسمت زنانه٬ در مجلس ختم یک جوان ۲۰ ساله که دیگه حرفای سوزناک و عجیب غریب لازم نیست. همین جوری این واقعه دردناک است. یه چیزایی میگفت وحشتناک. عمه متوفی غش کرد. مادرش نفسش گرفت. پدرش نتونست سرپا وایسه. خدا این مداح جماعت رو هدایت کنه.
- وقتی رئیس زانو میزنه! وقتی رئیس « پارک » میکنه! وقتی رئیس «بی اقتدار» میشه. چی میشه؟ حکایتش را انتظار بکشید...
- نمی دونم٬ نمی فهمم٬ فقط میگم که « بیا » . می فهمی؟ می خونی؟ می دونی؟
منصور
مدت مدیدیه قصد دارم مقدار زیادی غر بزنم ولی نمیشه. اینبار داشتم مینوشتم که یه میل برام اومدش. در مورد شعر بازگشت محمد کاظم کاظمی. نمی دونم، شاید خیلیاتون این رو خونده باشیم، اما حیفم اومد نذارمش اینجا. حد اقلش اینه که آرشیو میشه...
محمد کاظم کاظمی شاعر صاحب نام معاصر افغانی سالهای قبل شعری سروده بود به نام « بازگشت».این رو توی کتاب شعر مقاومت افغانستان خونده بودمش و اون زمان کلی باهاش حال کرده بودم....مدت زیادی نگذشته بود که این شعر اسم این بابا رو سر زبون ها انداخت و اون رو یه شاعر متعهد و با درک معرفی کرد. کمتر شعر دوست فارسی گوی رو سراغ دارم که این شعر رو خونده باشه و به احساس حساس شاعر آفرین نگفته باشه. یه سری هم یکی از شبکه های ایرانی لاس انجلس برنامه مفصلی در مورد این شعر اجرا کردش که " فارسی گویان آن ولا " رو هم از وجود چنین شاعر پراحساسی، آگاه کرد.الآن هم یکی از هنرمندان فرهیخته این شعر رو در قالب آهنگ زیبایی آورده که لطف شنیدش رو دو چندان کرده...
( یه مقدار بلنده، ولی می ارزه به خوندنش...)
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهای که تهیبود، بسته خواهدشد
و در حوالی شبهای عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!
همان غریبه که قلک نداشت، خواهدرفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهدرفت
منم تمام افق را به رنج گردیده،
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگسنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، میشناسندم
تمام مردم این شهر، میشناسندم
من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابنملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهام که تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهمرفت
چگونه بازنگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیامبستن و الله اکبرم آنجاست
شکستهبالیام اینجا شکست طاقت نیست
کرانهای که در آن خوب میپرم، آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست
شکسته میگذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بیشمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم بهسان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچة غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بتة مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش همیشةتان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشة تان
اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهمرفت
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
بهجز غبار حرم، چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد
مشهد ـ 27 / 1 / 1370
همین.
رضا.
پ.ن. نمی دونم این چرا این مدلی کشیده میشه...
دلم می خواد میوه ممنوع رو بچشم!مزه اش یادم رفته.دیگه بعد از این همه سال تلخی اش از دهنم رفته.دیگه از خون ما خارج شده.زیادی پاک شدیم.خیلی معصومیم.از همون اول هم همینجوری بودیم.از اول که آدم شدیم پیغمبر بودیم.ما پیغمبرزاده ایم.اصلاْ و اصالتاْ آدم خلق شدیم.با همین چیزا بزرگمون کردند ولی حالا دیگه زیادی معصومیم.به معصومی هابیل.من خودم حاضرم از همون خاک و گلی که من رو از اون خلق کردن یه مشت بردارم؛تو دستم و یه هسته میوه ممنوعه رو توش بکارم و جلو آفتاب اونقدر بشینم و تو دستم بهش آب بدم تا درخت میوه ممنوعه سبز بشه و من از اون بخورم.میگن این میوه یا سیبه یا انگوره یا گندم!خدا کنه سیب یا گندم باشه!درخت مو خیلی بلنده.اگه تو دستم بکارم شاخه هاش دست و پاگیر میشن ودیگه نمیذارن گناه کنم.برگهاش جلوی چشمامو میگیرند و دیگه نمیذارن...!!!
اما محاله خدا بکنه .نمیخواد جلو فرشتهاش کم بیاره.باید پوزه شیطونو به خاک بماله.همون خاکی که من رو ازش آفریده.منم باید مثل بابا هابیلم سربلند بشم.خون اون تو رگهامه!نه میوه ممنوع نمیخوام!!!
انگلیسی ها یه جُک دارند که ترجمش این میشه:در یک جنگ اتمی همه چیز روی کره زمین نابود شدوفقط مردی که در ته یک غار بود زنده ماند.روزی در جستجوی زندگان دیگر دم در غار زنی را دید و با لحنی التماس آمیزگفت:من دارم از گرسنگی تلف میشم .چیزی برای خوردن داری؟زن گفت:متاسفانه فقط یک سیب دارم.مرد با ناراحتی گفت:وای خدایا باید دوباره این نمایش رو از سر شروع کنیم.
این یه جُک انگلیسی بود .شمام خندتون نگرفت؟یا شایدم گریه تون گرفت که دوباره و ای کاش...!!! اصلاْ این یه جُکه یا مصیبت نامه؟!شایدم...!
راستی شمام پیغمبرزاده اید؟؟؟
علیرضا