رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

باز هم نابسامانی

 

1- از تمامی دوستانی که از طریق تلفن ، ای میل ، حضوری ، اس ام اس ، نظر گذاشتن در وبلاگ ابراز همدردی کردند و تسلیت گفتند تشکر میکنم.همچنین تشکر میکنم از همه دوستانی که بر من منت گذاشتند و در مراسم ختم شرکت کردند. مخصوصا عزیزان دانش آموز دبیرستان م...

 

2- از مسجد که برگشتیم، برادرم اینا (!) اومدند خونه ما. در فاصله بعد از ظهر تا شب که میخواستند بروند خانه خودشان، دسته کلید برادرم شامل تمام کلیدهای منزل و سوئیچ ماشین و کلید قفلهای ماشین گم شد. اینجور مواقع هم میدونین گشتن بی فایدست. بردمشون تا خونه خودشون که کلیدهای یدک رو بیارن و ماشین رو بردارن. سر تقاطع لبافی نژاد و کارگر، یک پیکان چراغ قرمز رو رد کرد و اومد گذاشت وسط ماشین من! به همین سادگی. بطوریکه بچه برادرم روی صندلی عقب از اینور ماشین پرت شد اونور ماشین. باران شدید می بارید و هوا هم سرد بود. ماشینها رو کشیدیم کنار که تقاطع بند نیاد. تلفن زدم 110. گفت برای آمدن افسرباید نیم ساعت صبر کنید. حالا خوبه که پایین میدون انقلاب بود نه یه جای پرت وگرنه معلوم نبود چند ساعت باید وامیسادیم. تا افسره بیاد با راننده مقابل کلی رفیق شدم هرچند از دستش شاکی بودم که چراغ قرمز رو رد کرده بود و لااقل 100 تومن به من خسارت زده.

 

یک بنز راهنمایی رانندگی اومد و فهمیدم چرا مردم ماشیناشون رو نمیکشن کنار و صحنه رو بهم نمی زنن.بی خیال پیامهای نیرو انتظامی که از تلویزیون پخش میکنه!( مثلا تصادف روی پل داداش سیا با اون خانومه که در پیامش میگه ماشین رو باید کنار کشید اگر منجر به جرح نشده باشه) چرت میگن چون افسره که اومد نمی تونست بفهمه صحنه تصادف چیه! میگفت اینجا تقاطع چراغ داره نباید قاعدتا این اتفاق بیفته ! گفتم حالا که افتاده. من چی کار کنم. باور کنید راننده پیکان بهش میگفت من چراغ قرمز رو رد کردم و مقصرم ، قبول نمی کرد!! نمی دونم اینا کین که به ما مسلط کردن. یه سری آدم با ضریب هوشی کم و آموزش ندیده،  شدن ضابطین راهنمایی و رانندگی . با قبضهای جریمه و بنزهای خوشگل بر مردم پولدار تهران مسلط شدند و میکنند کارهایی را که باید بکنند!

 

مدارک من رو گرفت . راننده مقصر گواهینامه نداشت(پیوست بود) گفت نمیشه کروکی بکشم. باید گواهینامه راننده مقصر باشه. گفتم من چیکار کنم که یک نفر به من زده که گواهینامه نداره ! میگفت نمیشه. باید بیاین منطقه اگه جناب سرهنگ دستور داد میکشم! دو طرف هم گرفتاری داشتیم . اونا مریض تو ماشینشون بود. ما هم که گفتم مشکلمون چی بود. بچه داداشم هم بی تابی میکرد. خودش هم گیرهای کار رو میگفت ! میگفت فردا صبح بیاین که ما نیستیم فردا شب هم بیاین بهتون میگن تصادف دیشب رو چرا امشب اومدین!!! بی خیال شدم. تشکر کردم و رفت.

 

چیزی که آزار دهنده بود ، چهره بشاش و خندان آقای جناب سروان بود! بهشون گفتن که به مردم لبخند بزنین بعد هر جوری میخوان دهنشون رو صاف کنین! ترو خدا قوانین مملکت و ضابطینش رو می بینین؟لطفا نگین که همش مشکلات و غصه مینویسی. کجا باید حرفمون رو بزنیم؟ دیشب،  بی صدا فریاد کشیدم. برای هر کس ماجرا رو  تعریف کردم ، گفت بابا ! باید یه پولی میدادی کروکی می کشید برات ! گواهینامه چیه؟! من هم که نه تا حالا از این کارا کردم و نه اگر بخوام بکنم بلدم!!

 

الغرض تلفن دادم و گرفتم قرار شد من برم ماشین رو درست کنم تلفن بزنم به آقا خسارتم رو بده! من هم که خیلی آدم این کارام!! هیچی به هیچی... حتی حاضر نیستم که بریم بیمه که بدون کروکی 50 هزار تومان میده. عطایش رو به لقایش بخشیدم. اونجا هم بریم ، باید دو ساعت ثابت کنیم که بابا به خدا ما تصادف کردیم و صحنه سازی نیست ! کلا بی خیال شدم...

 

3- دیشب با یکی از دوستان صحبت میکردم، میگفت به صورت روزانه نوشتن در وبلاگ ، از خود نوشتن ( مسائل روزمره) ، بالاتر بودن سن نسبت به میانگین سن وبلاگ نویسها و علاقه خوانندگان جوان به سردر آوردن از دنیای یک نفر با سن بالاتر ، از عوامل توجه به وبلاگ شماست. شما چه نظری دارین؟

 

با همه این حرفها :


بنشینم و با غم تو سازم
                  پنهان زتو با تو عشق بازم

 

منصور

 

سفری به دنیایی دیگر


یکشنبه رفتیم یه جایی تو ژوهانسبورگ بنام
  Monte Casino. (خیلی به اسمش نگاه نکنید.) یکی از قشنگترین جاهایی که من تا به حال تو عمرم دیدم. یه مجموعه تفریحی عظیمی ساختند که همش مصنوعیه. یعنی داخله مجموعه حتی آسمانشم رنگ شده. وقتی از در اصلی وارد مجموعه میشید آسمان رنگش آبی پررنگه. مثله بعدازظهر. هر چی جلوتر میریم فضا تاریک تر میشه تا به شبش میرسیم. (اکثر غذاخوری ها تو این قسمت هستند.) به سمت در خروجی که میریم دوباره آسمان رنگش روشن میشه. خلاصه یه کاری کردند که من تا حالا تو عمرم ندیدم.

 

داخل مجموعه سعی کردند که یه احساس قدیمی بودن ایجاد کنند. ساختمان ها اکثرا دو طبقه هستند و طوری ساخته شده که آدم فکر میکنه رنگشون رفته، یا چوبین و یا هم از کاهگل درست شدن. طبقه اول ساختمان ها مغازه های توپ ساختند و طبقه دوم را سعی کردند تا حد ممکن قدیمی جلوه بدهند، مثلا ، پنجره ها را چوبی کردند و تو ایوان ها لباسهایی پهن شده که این روزها دیگه وجود نداره. درست مثل فیلم های قدیمی. در داخل مجموعه تیکه تیکه ماشین ها و موتورهای قدیمی گذاشتند.

 

یه رود مصنوعی درست کردند که از وسط این مجموعه می گذره و اطرافش با درختهای مصنوعی تزیین شده. خلاصه اینقدر رو این مجموعه کار شده که به نظر من یکی از بزرگترین شاهکارهای هنری، مجموعه های تفریحی و نشانی از خلاقیت آدم میتونه خوانده بشه.

 

در کنار هم گذاری جدیدترین محصولات در شیک تیرن فروشگاه ها و قدیمی ترین ماشین ها و سبک های معماری چشم همه را خیره میکنه.

 

نمی خوام طولانی بشه،‌ اما دقیقا در کنار این مجموعه یه باغ پرندگان ساختند یه چیزی شبیه باغ پرندگان ما تو اصفهان. همه پرنده ها تو یه قفس بزرگ آزادند و مردم بینشون راه میرند. چیزی که جلب توجه میکنه طوطی های سخنگوی باغ وحش هستند که میشه باهاشون حرف زد(البته فقط چند کلمه)،‌ اگر کسی چیزی گفت که در مجموعه کلمات آنها نبود محل سگم بهش نمیزارند.

 

آخرش بگم که داشتن مرکزی به این عظمت فقط معجزه هنر و سرمایه گذاری دولت را نمی طلبه، بلکه شاید فرهنگ بالای مردم را اثبات بکنه. چیزی که متاسفانه ما هنوزم بهش نرسیدیم. شاید چیزی که نداریم‌ (اگرچه ادعای داشتن میکنیم) یه زره احساس مسئولیته. احساسی که ما را از نابود کردن تدریجی دارایی های خودمان باز بداره. احساسی که به ما بفهمونه تک تک امکانات موجود، گرچه اندک ، مال ماست، دارایی ماست و حفاظت از آنها بیشک وظیفه ماست. هنوز سال ها فاصله است تا روزی که بفهمیم مشکلات موجود با خرابی اموال عمومی حل نمیشوند. آن روز شاید بتوانیم سرمان را بالا بیاوریم و بگوییم که بالغ شده ایم، که آماده هستیم و ظرفیت داریم. پس آفرین به این دولت برای فراهم سازی این امکانات و آفرین به این مردم برای داشتن شعور اجتماعی!!!

 

شرمنده، طولانی شد.


نظر نمیشه گذاشت الان٬ اما تسلیت میگم به آقای رئیس. ان شا الله خدا همه را رحمت کنه. چه اونایی که هستند چه اونایی که رفتند٬ به خصوص مادربزرگ شما را.

صادق

. . . شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد!

در حالی که‎‎‎‎ در منطقـه فـاجعـه‌زده «آچه»‎‎ زمین‌لرزه و سونامی‎ شهرهای‎‎ زیـادی را از صفحه‎‎ زمین‎ پاک‎ کرده است‎ منابع‎ خبری‎ از برپاماندن‎‎ مساجد این منطقه‎ حکایت‎ می‎ کنند.
خبرگزاری فــرانـســه گزارش داد، در روستـای کاجو که صدها خانه بـه طور کـلـی ویران شـده است مسجد روستا به طور معجـزه آسایی سالـم مانده است.
آب‎ دور تادور مسجد را فراگرفته‎ امـا حتی‎ یک‎ قطره‎‎ آب‎ در پلکان‎‎ آن نفوذ نـکـرده است‎.
شبکه‌های‎‎ مختلف‎ تلویزیـون‎ انـدونـزی نیــز سـخنـان‎ چنـد نفــر از نـجــات‎‌یـافتـگـان‎ سونـامـی‎ را پخش‎ کرده‎‌اند که نجات‎ خــود را مـدیـون‎ مسجدهایی‎‎ می‌دانند که‎‎‎ در آنها پناه گرفتـه بودند.
دو خبـرنگــار خبــرگــزاری‎ رسـمــی‎ «انتــارای»‎‎ اندونزی نیـز از مـعجـزه‎ سالـم‎ ماندن‎‎ ساختمـان مسجد منطقه‎‎‎ فاجعه دیـده و ویران‎ شده‎‎ ملابـو خبر داده‌اند.
در منطقه‎‎‌ای‎ که این‎ مسجد واقـع‎ اسـت،‎ همـه‎ ساختمان‌ها حتـی‎ سـاخـتمــان‎ سـتــاد ارتـش‎ و خوابگاه‌های‎ پلیس‎، کاملا ویران‎ شـده‎ و تـنهـا مسجد پا بر جا مانده‎ است‎.
عکس‌هایی‎ که‎‎ خبرگزاری‎ فرانسه از این‎‎ منطقه‎‎ که دسترسی‎‎ زمینی بـدان مـقـدور نیست‎‎ منـتشـر کرده‎ است، نشان‎ می‎‌دهد مساجد تنهـا مــاننــد لکـه‎ هـای‎ سـفیـد رنـگ‎ و ساختمانهایی‎ هستند که‎‎ در میــان‎ انـبــوه گـل‎ و لای‎ و ویـرانـه‎‎‌هـا سربـرافـراشـتـه‌اند.
در منـطقـه‎ «پـاسـی‎ لــهـــوک»‎ در 20 کیلومتری‎‎ شرق‎ شهر سیگلی‎ در بخش‎ پـیـدی دو مسجد در سـاحـل‎ دریا سالم‎ مانـده‎‌انـد در حالی که‎‎ خانه‌هـای‎ اطراف‎ آن‎‎ هـمگـی‎ ویـران شده‎‌اند.
این‎ دو مسجد یکی‎‎ قدیمـی و بـا چــوب‎ سـاختـه‎‎‎ شده و دیگری‎ کـه جـدیـد اسـت‎ بـا بتـون‎ احـداث شده‎‎ است‎ و هر دو سالم‎ مانده‌اند و حـدود یک‎ صد نفراز ساکنان‎ روسـتـا با پناه‎‎ بردن‎‎ به این دو مسجد از مرگ‎ نجات‎ یافته‎‌اند.


 
















 منبع سایت بازتاب



چون ساین منبع این خبر توی اکثر ISPهای ایران فیلتر شده کل خبر رو با همه عکس‌هاش اینجا آوردم. من اینجا هیچ قضاوتی نمی‌کنم و قضاوت رو به عهده خودتون می‌زارم.

آوای من

این دو سه روز

سیستم خدمات امور متوفیات بهشت زهرا خیلی ردیفه. اگه سیستم زندگان هم در کشورمون اینقدر مرتب بود، خیلی خوب میشد! همه چیز منظم و ردیف.پارچه نویسی در عرض 5 دقیقه. تمپلیت (!) آماده بود. فقط باید اسم طرف رو توی جای خالی پارچه مینوشتن. بقیش متن های نوشته شده از قبل. حق انتخاب هم نداشتی . همون هایی که اونا داشتن. آگهی ترحیم هم همینطور. دو ساعت به قول خودمون شعر انتخاب کرده بودیم . گفتن فقط همین شعر  امکان داره و لاغیر.


الموت حق و الحیاه حق و النشور حق و المیزان حق و سوال نکیر و منکر حق.


قبلا هم گفتم ، مرده که مرده . این تلقینها رو میگن برای زنده ها که کنار قبر وایسادن و میشنون.


اسمعی افهمی یا سارا بنت علی


شلاق سرما میخورد به صورتم. همه دستها در جیب و یقه های پالتوها و کاپشنها بالا داده شده.


و محمد صلی الله علیه و آله نعم الرسول


با خودم میگفتم یه نفر زیر ۲۵ سال تو این جمع نیست. جوونا نمی دونم دنبال چی هستن؟  برای روحیه لطیفشون ضرر داره مرده خاک کردن رو ببینن. بابا ماماناشون نمی آرنشون؟ یا خودشون نمیان. یه صلوات درست حسابی نفرستادن. یه لااله الا الله محکم نشنیدم. این جماعت...


اللهم عفوک عفوک...


عزیزان ناهار بیان رستوران فلان. همین . تموم شد. بدو بیا خونه و مهمون داری و پذیرایی از کسانی که اومدن مارو سرسلامتی بدن.

دوستان و همکاران دائی بزرگم هر کدوم که رسیدن بهش ، گفتن بیا این پول رو بگیر مراسم دارین لازم میشه. به زور گذاشتن تو جیبش. هر چی میگیم به خدا لازم نیست، پول هست ، داریم ، مگه میخوایم چیکار کنیم. به خرجشون نمی ره . می گن بگیر ، آخر مراسم هاتون اگه استفاده نشد برگردونین. شدیم امانت دار پول مردم. یه رقمش اینکه امروز یکی از دوستانش یه پاکت به همین شرح به زور گذاشت تو جیب دائیم ، وقتی رفت باز کردیم دیدیم 100 تا تراول 50 تومنیه . یعنی 5 میلیون! نمی دونم طرف فکر کرده چه خبره! ولی کلا با این سیستم حال میکنم. خیلی دوستای اینجوری دلم میخواد. خودم سیستمم اینجوریه . به همین صورت . ولی اکثر آشنایانم این شکلی عمل نمی کنن. یکی از دوستانم براش مصیبتی یا مشکلی پیش بیاد ، هر کاری بتونم براش میکنم. مایه میذارم . ولی بقیه در اون حدی که من جلو میرم ، حرکت نمی کنن. نمی دونم . شاید کار اونا درسته و من زیادی هول می شم ! فکر میکنم اطرافیانم جاهایی مثل ختم ، عروسی ، عیادت مریض  و امثال ذلک رو حسابگرانه میرن ولی من هیچوقت اینجوری نبودم. اتفاقی اگه افتاده رفتم و به هیچ چیز فکر نکردم.


امشب با دائی کوچیکم یه کم جر و بحثم شد. خدای ناهماهنگی و ییلخی کار کردنه. منتها چه کنیم که رعایت بزرگتری و کوچکتری واجب است.

فردا روز دیگری ست! صبح بهشت زهرا ، بعد مدرسه ، ساعت یک و نیم هم ختم و بعد ... پایان !

 

حتی در این ایام هم:

بنشینم و با غم تو سازم              پنهان زتو با تو عشق بازم

منصور

مادربزرگ رفت...

هنوز قاصدک خوب خبر بد میاره

قلب مادربزرگ ٬ ساعت ۱۳:۵۵ روز دوشنبه ۱۴ دی ماه ۱۳۸۳ برای همیشه ایستاد.
ساعت سه ونیم ٬ با تلفن خواهرم متوجه ماجرا شدم.
روبرو شدن با مادر ٬ خاطره روبرو شدن با او بعد از فوت پدر را به یادم آورد. این بار هم سخت بود.
من به مادرم تسلیت نگفتم. لازم بود؟

ساعت ۷ شب ٬ با بقیه فامیل روبرو شدم. بعد هم با دائی ها برنامه تشییع جنازه و ختم را تنظیم کردیم و این جور مواقع آدم وارد کیه؟ خودم!
بدو دنبال مسجد و اعلامیه و پارچه نویس و اتوبوس و رستوران فردا ظهر و قس علی هذا.

خاله م بیمارستان بود پیش پسرش که در حال گذراندن آخرین مرحله شیمی درمانیه.به سر در خونه پارچه سیاه نزدیم تا اون بیاد. بعد از ورود به منزل و با دیدن افراد فامیل متوجه شد. سخت بود. همین!

مراسم ختم :
ساعت ۱۳:۳۰ الی ۱۵ روز پنجشنبه ۱۷/۱۰/۱۳۸۳ مسجد صاحب الزمان (عج)
آزادی - اول بهبودی

منصور