رویای نیمه کاره

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای نیمه کاره

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

بازگشت گودزیلا !

 

بر می گردم ، صدایم را بردارم
بر می گردم ، دستهایم را بردارم
بگذارید برگردم
ته چمدانم پر از شمعِ روشن
رخت و برگِ سوخته ، گذرنامه من
بگذارید برگردم
بر می گردم ، دیروزم را بردارم
بر می گردم ، هنوزم را بردارم
بی سایه ام ، درختِ بی زمین ام
بر می گردم ، میوه ام را ببینم
بر می گردم ، بر می گردم
بگذارید برگردم...

 

ممنونم از دوستان که این مدت وبلاگ را سرپا نگه داشتند.

مخصوصا عالیجناب(!) علیرضا. ( چون دیگه وکیل شده!)

 

این مدت که نبودم دو تا اتفاق مهم در زندگیم افتاد. اول اینکه جشن ازدواجم برگزار شد و دیگه الآن رسما دو نفریم. که در موردش خواهم نوشت.

دوم فوت یکی از عزیزترین افراد زندیگم بود . همان علی آقا پسر عمه ام  که در  یکی از پست های قبلی  بطور کامل در موردش توضیح داده بودم. این فوت هم یک هفته قبل از مراسم ازدواج اتفاق افتاد. و خانواده اش خیلی اصرار کردند که عروسی را برگزار کنید و عقب نیندازید. ما هم قبول کردیم چون در مراسم ما که بزن و بکوبی قرار نبود باشه.  و قلبا ناراحتم و عزادارم. عجالتا فاتحه ای قرائت کنید تا بعد...

 

منصور

 

مارمولک !

  روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

  آری افطار رطب در رمضان مستـحب است

علت تأخیر در به روز شدن مطلب بر دوستان روشنه، شرمنده! البته این بار چون کلاسها دیرتر شروع شد دو روز بیشتر اونجا نبودم و چه دو روزی ، متفاوت ترین قسمت زندگیم یه شب تو خوابگاه بود با ۶ نفر آدمی که هیچوقت نمیشناختمشون و قرار شد چند سالی با هم زندگی کنیم! البته ۴ تا مون تهرونی بودیم و از کرج و شهریار و اراک هم بودند ، و البته تر ۴ تامون از ریاضی اومده بودیم( تازه فهمیدم بازم خل و چل پیدا میشه!)غیر از اون هم بازم از ریاضی اومده بودند و هم تهرونیا کم نبودند و اینها باعث وجه اشتراک خوبی شد! هر کدوم از برو بچ هم از یه عالمی بودند: ازکسی که عضو تیم ملی کشتی جوانان بوده تا آدم فنی کار خفن(که قول داد دفعه بعد سیستم روشنایی و تهویه و ... اتاق رو کلآ عوض کنه !!!) یا یکی از تهرونیا که از اکباتان اومده(و مدل مو و لباسش رو الی آخر خودتون حدس میزنید!) و یا یکی که معافی گرفته بود۳،۲ سالی تو کارای تجاری و ساختمونی بوده و بعدش نیاز به مدرک و مخصوصآ حقوق رو لمس کرده ، نشسته واسه کنکور خونده! و بقیه که بماند که یکی خواننده است (و خدا وکیلی سنتی رو خفن و بداهه دلنشین میخونه!) و یکی هم که نوازنده است ( و خدا وکیلی فقط بلده سروصدا راه بندازه!).حالا جریانات طولانی میشه وگرنه ببنید چی شده که یه شبه کار ما به زدن و خوندن و غیره کشید!

از کلاسهام که اساتید اکثرآ آدمایی روحانین! اونا که لباس میپوشیدند که معلوم الحالند ولی اونایی هم که لباس شخصی بوند آخر کلاس میفهمیدیم که آره اونام همینطور! (دیگه کم کم داریم به خودمون هم مظنون میشیم نکنه مام...!)ولی جالب این بود که از اول کلاس خودشون به خودشون تیکه می انداختند و تازه شروع میشد! مثلآ استاد اندیشه اسلامی نیومده تو کلاس شروع کرد:من تا به حال این همه گناهکار رو یه جا ندیده بودم ، حالا من نمیدونم تک تکتون به چه گناهی از صبح تا شب ۴ سال گیر ما آخوندا افتادین ، تو تلویزیون کم بود حالا پخش زنده ۲۴ ساعته ، ماه رمضونی توبه کنید شاید اخراجتون کردیم ، راحت شدید!!!!!! بعدشم شروع کرد که: معمولآ اول مهر جایی درس نمیدن و دیگه ببینین ما باید چی کار کنیم که آدمایی هستیم ...! ، جاش حالا هرکی هرچی جک راجع به ما آخوندا بلده ، پاشه بگه یه حالی ببریم(البته کلاس رو نمالین به هم بره ، قاطیه !!!) .حالا مگه کسی روش میشد ، خودش شروع کرد یکی دوتا گفت ، روی ما هم تازه وا شد و دیگه تا آخر ماجرا که در باب روحانیت سخنها رفت ! البته همشون به باحالی این حاج آقا نبودند ولی کم کم تونستند یه جورایی دل ما رو به دست بیارند! ( فکر کنم اگه یکی دوبار دیگه شرح ماجراهای کلاسامو بنویسم ، وبلاگو تخته کنند!)

از همکلاسیا هم ای بابا که بعضی از اونام آخوندند! ( اتافاقآ سر انقلاب اسلامی تو کلاس جا نبود ، یکیشون اومد پیشم نشست ، اونقدر حرف زد( از در و دیوار و جاذبه های توریستی قم و موعظه درباب پرتگاههای دانشگاه! و غیره!( فکر کنم داشت مخم رو میزد و طرح دوستی میریخت!)) که آخرش گفتم : حاجی ،اینجا منبر نیستها! و از اونجا شروع شد، وسطای کلاس استاد یکی دوتا سوال پرسید، برگشت گفت : چرا جواب نمیدی،حوصلم سر رفت! گفتم:خب خودت بگو ، گفت:ما همه اینا رو خوندیم ، فوت آبیم! گفتم:راست میگی به شما که همینجوری اونجا، دکترا میدن چرا وقتتو تلف میکنی! خلاصه داشت کار به گیس کشی و عمامه کشی میکشید که کلاس تموم شد! ) حالا اگه ما چند روز دیگه با یکی که طرف طلبه هم هست! رفیق جونجونی شدیم یا بردنمون دادگاه ، خلاصه ما از قبل گفتیم! از باقی هم کلاسیا هم که امسال اولین ساله که خواهران رو تو مقطع کارشناسی بغل برادران نشوندند، حالا تا تجربه اولشون و اولمون چی بشه!( اتفاقآ بزرگترین فضای سبز قم با ۴۷ هکتار درخت و گل و بوته مربوط به دانشگاه ماست حالا خودتون پیش بینی کنید تو اون کویر چه جای خوبیه دیگه؟! خب منظورم اینه که چه سرسبز و پرپشت و خنک و ...!) یه خورده طولانی شد، شرمنده!

       روز ماه رمـضان زلــــف نیفشـــان که فقــــــیـه

       بخورد روزه ی خود را به گمانی که شب است

علیرضا

من همچنان مفیدی ام !

سلام

امروز آمدم تا دوست شوم !

از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار

کان جـادوی کمـانکـش بر عـزم غـارت آمد            «حافظ »

بعد مدتها غیبت دوباره از نو می نویسم ! ولی بسیار خوشحالم که مدتی که نبودم دیگر اعضا : نصیر و حامد هم بالاخره نوشتند و این یه سری معانی خوبی داره ! از رییس هم که همه خودتون بیشتر از من خبر دارید پس در نتیجه ... !

و اما از خودم که نزدیک بود اون گوشه ی صفحه به لیست نگارندگان ترنج یه مهندس عمران دیگه هم اضافه بشه ولی باز هم مفیدی موندم و رفتم پی حق و حقوق ! یعنی رشته ی حقوق دانشگاه مفید قم به جای مهندسی عمران آزاد ! خدا سایه ی مفید رو رو سر ما و سایه ی ما رو هم متقابلآ نگهداره که با عرض پوزش و شرمندگی من همچنان یه مفیدی ام !!! رشته ی حقوق هم رشته مورد علاقمه تا چی پیش بیاد! از ریاضی به حقوق ! با قم بودنم هم ۳ روز تو هفته فقط تهرانم! البته این فعلآ برنامه ترم اوله ولی باز هم سعی میکنم بنویسم و حتمآ ادامه بدم !

و بالاخره دبیرستان تموم شد ما هم همراه دوستان فارغ شدیم و جشن اون با تمام بالا و پایین ها و دنبال کردن هاش به خوبی و خوشی تموم شد و همچنان همون دغدغه دوستان در ایام فراغت از دوران دبیرستان ! یک هفته از جشن میگذره و بعد از اون از کسی به اون صورت خبردار نیستم و صد البته این طبیعیه !!! تا روز جشن حداقل با ده پونزده تا از بچه ها دائم یا تلفن میزدیم یا هم رو میدیم به قول معروف توفیق اجباری ! ولی خدایا، بازم هر از گاهی یه بهونه جور کن ! در باب جشن هم یکی از اعضای سابق ترنج (محمد امین) که حالا واسه خودش وبلاگی دست و پا کرده (:  مروارید مهر  ) راجع به جشن نوشته که خوندنیه! در همینجا آغاز به کار مجدد دوستان دیرین و سابقمون ( : آیینه ) رو هم خدمتشون تبریک و منتظرشون هستیم !

 *** هر کسی دوست داره بخونه یه کم طولانیه و شایدم تکراری ولی به نظرم خیلی ارزششو داره: ***

چند وقت پیش یرای بار چندم « شازده کوچولو » رو می خوندم. واقعآ این کتب ارزش چندین بار خوندن رو داره یه قسمت جالب و معروف از اون رو به ترجمه مرحوم شاملو می نویسم :

(( ...وقتی با آن‌ها از یک دوست تازه‌تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره‌ی چیزهای اساسی‌اش سوال نمی‌کنند که هیج وقت نمی‌پرسند «آهنگ صداش چه‌طور است؟ چه بازی‌هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند یا نه؟» -می‌پرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟ پدرش چه‌قدر حقوق می‌گیرد؟» و تازه بعد از این سوال‌ها است که خیال می‌کنند طرف را شناخته‌اند.

اگر به آدم بزرگ‌ها بگویید یک خانه‌ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به‌شان گفت یک خانه‌ی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!

یا مثلا اگر به‌شان بگویید «دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا می‌اندازند و باتان مثل بچ‌ه‌ها رفتار می‌کنند! اما اگر به‌شان بگویید «سیاره‌ای که ازش آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است» بی‌معطلی قبول می‌کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمی‌پرسند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.

اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک می‌کنیم می‌خندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم می‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ی پریا نقل کنم. دلم می‌خواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می‌کنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند!...))

 

          توی رویای تمام حتمآ باید روز «شعر و ادب فارسی» به طور خاص گرامی داشته بشه در همین جهت یکی از پر و پیمون ترین سایت های ادبی رو که خیلی خوندنیه و یه آرشیو از بهترین اشعار بهترین شعراست رو خدمتون معرفی میکنم :  آوای آزاد  حتمآ اگه وقت کردید به این یکی یه سری بزنید شاید کارتون رو هم در مواقع لزوم !!! راه انداخت !

در آخر به یاد استاد شهریار ( اما به فارسی!):

نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده

که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده

هوای پیرهن چاک آن پری ست که مارا

کشد به حلقه ی دیوانگان جامه دریده .

  علیرضا

و پیامی در راه (۱) !

 روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
 کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
 دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
 هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
 من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
 بادبادک ها به هوا خواهم برد
 گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
 مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
 آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
 نور خواهم خورد
 دوست خواهم داشت

سهراب

علیرضا 

از هیچ و از همه

 

 

این آخرین صبحه.

که تو این شهر کثیف از خواب پا می شم و دنبال خورشیدمی گردم

چون ساختمونا آسمونشو گرفتن .

این آخرین صبحه که صورتمو تو ابن آب کدر می شورم و سعی می کنم چهره ای رو که نمی شناسم به یاد بیارم.

توی راهرو موشها جولون می دن .گندیدن زباله هابه دماغم می رسه .

 از آپارتمان پایینی گریه ی بچه رو می شنفم .این آخرین صبحه که باید این گریه رو بشنفم .

من به شهر خودم بر میگردم .

ابن آخرین صبخه که باید این هوای سنگین رو تنفس کنم و با جماعت بجنگم و از ترافیک فرار کنم و ببینم که دنیا داره خاکستری تر میشه .

این آخرین صبحه که چاییم رو وایساده می خورم و با عجله می دوم .

این شهر خشن وسرده و سهمی ازش نگرفم .از این همه تلاش خستم . خسته تر از اونی که مقابلش تنها وایسم . 

این آخرین صبحه .

 من به شهر خودم برمیگردم ...

اون پرده های تاریک و خاک آلود رو کنار بزن و بذار یه کم نور بیاد تو.

به پیشخدمت بگو بیاد و چمدونام رو برداره چون امشب از اینجا می رم.چمدونام رو بستم و حسابمو تصفیه کردم و کلید رو هم تحویل دادم .

و اگه اون آدمای غمگین اومدن دنبالم فقط بهشون بگو که اتاق این هتل غمزده رو تخلیه می کنم.

توی اون پنجره های کدر انگار همیشه می خواد بارون بیاد . ولی بهت بگم که بیرون آفتابیه !

درو باز  کن . دارم می رم

و اتاق این هتل و شهر غمزده رو تخلیه می کنم.

 من به شهر خودم برمیگردم ...

 

 

حامد