ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم
ما روزهای معرکه اصلآ نبوده ایم !
و اون روزها بود که مصدق به فردای ایرانش و امروز ما چشم دوخته بود ، مصدق تو رو به نظاره نشسته بود ! مصدق چشم نگران همه ی ما بود ! و اون دلیلی شد برای ایرونی موندن ما ! و انگیزه ی اینکه هنوز هم تو پدربزرگ داری !
و چند روز بعد تر از اون شریعتی ، تکیه داد به دیوار و به خاطر من و تو زانوی غم بغل گرفت ، دل مشغولی و خیال حالای تو بود که خم به ابروی دکتر اورده بود ! اون دست رو دست نذاشت تا امروز تو بتونی بگی که من یه دانشجو ام ! بگی من یه استاد دارم !
باز هم روزای دیگه ای گذشت ، بازرگان خسته از قیل و قال هر چی دور و برش بود و درمونده از تصور الان تو که داری چه می کنی ؟ پیرمرد رو رنجوندند ولی هنوز چشم هاشو باز نگه داشته تا تو رو از میان همه ی لحظه هات سربلندیت ببینه ! و این یعنی هر روز کسی برای همه ی ما چهار قل میخونه و دور سرمون فوت میکنه !
و امروز من و تو و ما همه دانشجو شدیم ، امسال به شونزده آذر احساس تعلق میکنیم و یاد میکنیم ا شهدای این روز : بزرگ نیا ، قند چی و شریعت رضوی :
این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته اند ، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته اند ، نخواستند همچون دیگران کپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخر خویش فرو برند ! از آن سال چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند اما این سه تن ماندند تا هرکه را می آید بیاموزندو هرکه را می رود سفارش کنند . آنها هرگز نمی روند، همیشه خواهند ماند ، آنها شهیدند !...
...آنچه نگرانم کرده است ، ناتمام مردن نیست . مردن اگر خوب انجام شود دیگران کار را تمام خواهند کرد و شاید بهتر ... از دکتر شریعتی برای شهدای ۱۶ آذر
و بالاخره روز تو مبارک ،
روز دانشجوت مبارک !
علیرضا
اول از همه به تمامی دوستان و عزیزانی که تو پست قبل با نظراتشون این کمترین رو به زیر منت خودشون بردند ابراز سپاس و اخلاص(همون مخلصیم!) میکنم!
من نمیدونم چرا حافظ و سعدی مال شیراز بودند درحالیکه بیابونای قم بدجوری احساسات شاعرانه ما رو تحریک کرده(البته میتونه از خواص چیزایی دیگه نظیر « کافور» هم باشه که جلو بعضی چیزا رو میگیره و برخی چیزای دیگه رو موجب میشه!)هرچند مرحوم زاکانی هم مال دیار نیمه بیابونی قزوین بوده و این دو شهر آغاز به حرف قاف دارای مشترکاتی هستند!( مثلآ قرار شده من به یه بابایی اونجا انگلیسی درس بدم اونم بهم ترکی!درسته همه میرن قم عربی یاد میگیرن ولی مام یه بار ت...بازی در اوردیم و ترکی یاد میگیریم(تا الان به غیر از برخی اعضای بدن تنها کلمه دیگه ای که یاد گرفتم و بشه گفت«یرآلماسی» به معنی سیب زمینیه!) و یا یه سری مشترکات دیگه که آخر این پست مینویسم!)
راجع به قضیه بارونو و پست قبل ، این بارونای دوباره مارو هوایی کرد و چند بیتی به یاد اون شب رویایی نوشتیم( با اجازه مولانا و شبان!) :
دیــــــــــد اینجانب دختری را توی راه کو همی گفت:ای خدا و ای اله
دوستی خواهم که باشد همچو گل مهربان و ناز و قـــدری هم تپل!!!
تا شود او محرم اســـــــــــــــــرار من همدم و یار من و دلــــــــــدار من
چون که شـــد خسته بمالم پایکش! تا بخندد میشوم من دلقکــــــش
مادر او هم شـــــــــــــود چون مادرم مادرش را می کنم تاج ســــــــرم
هــــــــر سحر او را فرستم سوی کار میپزم در خانه اش شـام و نهــار
آورم بهرش جـــــــــهازی بی شمار!! مهر من باشد فقط یکصـــد دلار!!!
بخت مــــن پس کی خدا وا میشود؟ شــوهری اینگــــونه پیدا میشود؟
چــــــــونکه اینجانب سخنها را شنید مثل خر در گل به جای خود تپید!!!
بعد رفــــتن مانـد بر دل حســــــــرتی برخودم گفتم که بر خـــر رحمتی!!
و اما از مشابهات قم و قزوین و حکایت ترکی یاد گرفتن ما :
یه شب تو خوابگاه تنها بودم که بی اختیار به یاد اندام داغش افتادم.دلم لرزید و فکر آن گرمای دلچسب و مطبوع مرا به یاد گذشته ها انداخت.یخچال را باز کردم و کمی کره و مربا برداشتم و خوردم تا شاید با اینکار فراموشش کنم اما نتوانستم.تلویزیون،رادیو و روزنامه هم نتوانست مغزم را از فکر کردن به او باز دارد.چاره کار را در این دیدم که به سراغش بروم.
همیشه از چیزهایی که سهل اوصول هستند بیزارم اما اینبار احساس میکردم سهل الوصول بودنش نعمتی است.در تهران هر بار اراده میکردم به خانه میاوردمش.
لباسهایم را پوشیدم و به دنبالش رفتم.وقتی از دور دیدمش احساس کردم که به من چشمک میزند.بی اختیار به سمتش دویدم.در ازای مبلغ ناچیزی تصاحبش کردم.داغ داغ بود.از فرط هیجان به شدت در آغوشش گرفتم.نگاههای متعجب و تمسخرآلود اطرافیان،مرا به خود آورد.دوست نداشتم در حضور غریبه ها کاری به کارش داشته باشم.هنوز در آغوشم بود و گرمای وجودش انگار زندگی را در رگهای من تزریق میکرد.
سر کوچه که رسیدم احساس کردم هیچکس ما را نمی بیند.همه جا خلوت بود.دستی بر اندامش کشیدم.هنوز داغ بود.خواستم ببوسمش .حرارتش چنان بود که لبهایم را سوزاند.احساس کردم لبم تاول زده است.اما چنان عطر دل انگیزی داشت که نمی توانستم از آن جدا شوم.ترسدم کسی شاهد ما در خیابان آن هم رد شهر مقدسه قم باشد.به همین جهت داخل خوابگاه و اتاقم آوردمش.
داخل خوابگاه که رسیدم به سرعت لباسهایم را درآوردم و کنارش نشستم.آماده شده بودم برای خوردنش !
مدتی بعد من در اوج لذت بودم و دوست نداشتم کسی حتی برای یک لحظه در این لذت با من شریک باشد.تمام وجودش را برای خودم میخواستم.با ولع هر چه تمامتر میخوردمش و لذت میبردم.
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه!!!چه لذتی دارد خوردن بربری داغ در یک نیمه شب سرد پاییزی سرد قم :
هـر که خواهــد تاج و تخــت سروری می خـــورد هرروز و هر شب بــربــری
بربری یعنی غـــــــذای جسم و جان بربری می بخشـــــــــــد انسان را توان
بنده مجنـــــــون،بربری لیلای مـــــن بربری یــــــــــــعنی هـمه دنیای مــــــن
می خــورم مــن بربری را روز و شب در فراقـــــــــــــــش مبتلایــم من به تب
روی حرفــــــــــم با تــو باشــد بربری خوشـــــــگلی تو! نــازنینی! دلبـــری!!!
دل بـه عشق روی ماهــت بسته ام بـــی تو مــن از کــل عالـــم خسته ام
ای شیـخ خوانـــده ام من در کتـاب بربری خوردن بســـــی دارد صــواب
میبینید که قم اینهمه ظرفیت های دیگه هم داره که فقط تا الان بعضی از اونا رو کشف کرده بودند !
علیرضا
اول از همه یه خاطره بگم مال هفته پیش،سه شنبه است که داشتم از ترمینال ( از قم) برمیگشتم خونه ، هوا بارونی بود و نم نم خوبی هم میزد و یاد اون شعر مشهورافتادم که :
بارونو دوست دارم هنوز چون جیگرو حال میاره!
مردم چه مهربون میشن وقتی که بارون میباره...
خلاصه من بیخیال باد و باران مشغول قدم زدن بودم و زیر لب برای خودم میخواندم:...چون تو رو یادم میاره، که ناگهان صدای ضعیفهای حواسم را کاملا پرت کرد:
- آقا من با جوب خیلی فاصله دارم؟
صدا از پشت سر میآمد. برگشتم و دیدم آن نوای ملکوتی متعلق به خانوم محترمیاست که داخل خودروی پرایدش نشسته و از بنده حقیر کمک میخواهد. میخواست با ماشین از یه کوچه ی تنگ وارد خیابان شود که ظاهرا نمیتوانست و باید کسی کمکش میکرد. منهم که عشق کمک و فداکاری و یاری رساندن به همنوع دارم بلافاصله راهنماییاش کردم. وقتیکه کمک من به ایشان تمام شد نوبت او بود که کمک کند! پس با لحن محترمانهای گفت: شما که حسابی خیس شدین. مسیرتون کجاست؟ من میرسونمتون.
جواب دادم: خیلی ممنون. همینجوری توی خیابونا نرم نرمک میرم تا برسم،دیگه زیاد راهی تا خونمون نمونده، ۴تا کوچه پایینتره(الکی بهش گفتم ، اونجا ولیعصر بود!) ، اون هم خیلی راحت گفت:از قیافت معلومه اهل تعارفی ! تا یه جایی هم که با هم، هم مسیریم دیگه!
بنده هم که چشم و دل پاک و آفتاب مهتاب ندیده تا بهحال با جنس لطیف نه مصاحبتی داشتهام و نه مجالستی احساس کردم که در شرف اغفال شدن قرار گرفتهام. بنابراین ابتدا کمی سرخ و سفید شده و بعد خطاب به ایشان گفتم: شما لطف داری ولی من الان حس و حالشو ندارم!!! ( باور کنید خودم هم نمیدونم این جمله آخری رو چه جوری گفت و بداهه اومد!)
ثانیه ای به اصرار ایشان و انکار بنده گذشت تا اینکه گفت:دوست داشتم لطف امشبتونو یه جوری جبران کنم ، هر جور که خودتون مایلید، اگه می خواید قدم بزنید مزاحمتون نمیشم!
بعد از اینکه اون رفت من همینجوری زیر بارون خشکم زد که حالا خوبه تازه من با قیافه ای هپلی از شهر مقدسه ی قم رسیدم ، عجب ... ! ولی بعدش که به خودم اومدم چیزی جز داغ حسرت به دلم نبود که قدر وقت ار نشناسد و دل و کاری نکند ، بس خجالت که بریم ... ! این هفته هم که از ترمینال میومدم با اینکه هوا حتی ابری هم نبود، باز هم اونجا منتظر موندم شاید کس دیگه ای هم بخواد از اون تنگنا ( کوچه ی تنگ ! ) بگذره و نیاز به کمک من باشه، بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم ولی فایده نداشت دیگه !
نتیجهگیری اخلاقی: سعی کنید در هواهای بارانی دو نفره ، شما تنها تو خیابون راه نروید و اگر هم رفتید به خانمهای تنها کمک کنید !
صحبت از قم شد ، بگم که عجیب شهریست ، حس شاعری رو گل میندازه ولی یه جورای دیگه! ، همه اهل تفسیر و شرح و بسط و توضیح میشن ! منم یه چندتایی شعر تو این شهر و فضا گفتم و یه پاورقی کوچولو به یه شعر معروف زدم که بدک نشده( از بیکاری تو شهر غریب میون یه سری ... همینم میشه دیگه !) ، لطف میکنین بخونین :
اتل، متل، توتوله / گاو حسن چهجوره؟
نه شیر داره نه پستون
شیرشو بردن هندستون
یک زن کردی بستون
اسمشو بزار عمقزی / دور کلاش قرمزی
هاچین و واچین / یه پاتو ورچین
- ترویج فحشا: واژه توتوله با یک کلمه بسیار زشت همقافیه و هموزنه.
- بدآموزی: کلمه ی ... در این شعر مصداق کامل بدآموزی بوده و باعث باز شدن چشم و گوش کودکان و نیز تحریک احساسات و عواطف و باقی چیزهای ملت همیشه در صحنه میشه.
- نشر اکاذیب: شاعر میگه گاو حسن شیر نداره در حالیکه در بیت بعدی از صادرات شیر این گاو به هندوستان حرف میزنه. گاوی که شیر ندارد چه جوری شیرش رو به هندوستان صادر میکنه؟
- بیتوجهی به منافع ملی: هندوستان در پرونده هستهای ایران بارها نامردی کرده است. بنابراین شاعر موظفه به جای صادرات شیر به هندوستان، آن را به برادرانمان در ونزوئلا، فلسطین و لبنان تقدیم کنه.
- اقدام علیه امنیت ملی: ستاندن یک زن کردی و گذاشتن یک اسم ترکی روی آن (عمقزی)، باعث تحریک قومیتها و اخلال در امنیت ملی میشه.
- تشویق به بیحجابی: گذاشتن کلاه آن هم با رنگ قرمز بر روی سر در حالیکه چادر تنها نوع حجاب محسوب میشه، مصداق ترویج بدحجابی است.
شعر مذکور را با تغییراتی اندک! مینویسم:
اتل، متل، زباله / گاو قلی باحاله!
هم شیر داره هم آستین
شیرشو بردن فلسطین
بگیر یک زن راستین
اسمشو بزار حکیمه / چادرشم ضخیمه
هاچین و واچین / یه پاتو ورچین!
در باب دیگر فواید این شهر عالم پرور تو پستای بعدی بیشتر مینویسم!
علیرضا
بعد چند پست متفاوت یه پست مثل قدیما مینویسم، تفاوتش تو همه چی ، از خوندن اون گرفته تا نظرات و غیره همه قابل لمس میشه ، حالا بهتون میگم!!!:
۱.گاه باخود می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید،آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی کاشکی روی تو را می دیدم ، شانه بالازدنت را بی قید و تکان دادن سر را که مهم نیست زیاد، عاقبت مــــــرد ، افســوس !
۲.ما که جوونیم باور داریم که هنوز نقاطی هست که ارزش پافشاری داشته باشه ، چیزهای اصیلی که میشه به اونا عشق داشت و به خاطرشون افراط کرد و گذاشت هرچی بقیه میخوان بگن! حالا واسه هرکدوممون این نقطه فرق داره ، تا حالا به این ( . ) فکر کردی؟!
۳.قرار بود درباره تحلیل ( میم مثل مادر ) یا به قول برخی دوستان( نون مثل ننه!) یه چیزایی بنویسم ولی مختصر میکنم که این نوع نگاه به جنگ دو نکته خاص به نظر من داشت :( هر چند که پیش از این دو نکته ، دو نکته دیگر بگم :۱. وجود کودک ۱۰ ساله ای که باید هنوز بعد ۱۸ سال از جنگ به عنوان مجروح جنگی و جانباز شناخته شه! و حضورش در کنار معلولین جسمی و ذهنی و ضرورت حضور اونها در این فیلم! ۲. و یا دلیل ظهور نقش پدرش به عنوان دیپلمات امروز جمهوری اسلامی بعد جبهه رفتنش با اون با نگاه خاصش به پسرش و دلیل اون !) ولی دو نکته اصلی: ۱. حضور و نقش زن در این جنگ که تا به حال کم گفته شده و ۲. حضور اقلیت مذهبی در جنگ که باز هم مورد توجه نبوده ( ببینید اگه جمشید هاشم پور تو این داستان نبود ضربه ای به کار میخورد؟! و یا راجع به نقش فرشته و تاثیر و هدف اون فکر کردین؟!) و باز هم سینمای جنگ ما بر میگرده به دوران بعد از جنگ و نسل امروز ، دیگه کسی لای خاک و خل جبهه ها و با سوت خمپاره مخاطب جذب نمیکنه و صحنه های ویژه جواب نمیده ، صحنه باید ویژگی داشته باشه( مقایسه کنید با فیلم « دوئل» با هزینه چند میلیاردی صحنه های ویژه و ترکوندن هواپیما و قطار هرچند که اونم مربوط به بعد جنگ می شد!) و هدف امروز درگیر کردن نسل ما با جنگه( مقایسه کنید فیلم « به نام پدر » که همین اواخر اکران شد و دختر اون رزمنده که امروز دانشجوست پاش میره رو مینی که زمان جنگ باباش و توسط اون کار گذاشته شده! هرچند که کارهای حاتمی کیا نظیر « از کرخه تا راین» و « آژانس شیشه ای » و غیره همه مال زمان صلحه و مربوط به پرسش من و تو از اونچه که دائمآ باید ازش بشنویم!) و امروز پسر اون پرستار در اثر شیمیایی شدن مادر زمان جنگش ، ناقص در میاد و باز هم نسل امروز تاوان جنگ نسل پدر و مادراشونو میدن ! ( و این همواره در عرصه های مختلف کشور یه حقیقته!!!) و دیگه اونکه محور اصلی و تکان دهنده فیلم قضیه ی (( مـادر ))، مادری که زمان جنگ خودش تو جبهه ها بوده و بعد اونم باز باید همون خودش تاوان و تلفات بده ( مقایسه کنید با فیلم « گیلانه » که اونجا هم باز نقش مادر حرف اصلی قصه بود ، مادری که اینجا فقط تاوان بعد از جنگ را می داد و بس! ) در هر صورت این فیلم با همه شاخصه های مثبتی که بر سایر آثار جنگ ایران داره ولی بازهم نگاه ترحم برانگیزی رو نسبت به ۸ سال تاریخ ایران و آدمای بازیگر تو این قضیه موجب میشه! نگاهی که هرچند نسل امروز محوریت اساسی اونه و قصد ، دخالت و احساس تعلق و سهیم بودن اونه و در نهایت به صحنه ی این نبرد نادیده کشوندن همون ولی هنوز هم ابهامات ما درباره جنگی که شد تحمیل ، تحمیلی که شد دفاع و دفاعی که شد مقدس( شایدم مقدسش کردند!) ادامه داره!
( و هنوز هم اگر این فیلم رو ندیدید ، باز هم توصیه میکنم که ارزش سینما رفتن رو داره ! )
۴.چند وقتی بود از شعر در آخر پستها خبری نبود و این بار از یه آدم تازه که غزلهای اون هم شاهکاره دوباره: مینوسم برای تو ! این بار « محمدعلی بهمنی » برای ترنج شعر داده!:
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
علیرضا
برای تنوع در مطالب وبلاگ تصمیم گرفتم از چیزی بنویسم و یه چندتا تصویر ارائه بدم که تا به حال و هرگز تو اینجا نبوده و فکرشم نمی کردید: از مطالب ...! شرمنده از شأن تمام خوانندگان بزرگوار ! ( ولی آخه رهبری هم در یکی از آخرین سخنرا نی های خود شون در د یدار با د ا نشجو یان نخبه شخصآ و عینآ از لفظ و واژه ی ... استفاده کرد ند ، که د یگه برخی هم گیر ندند! )خلاصه که هدف معرفی انواع اون هست: این واژه لغتی عجیب است که از هر طرفش بخوانی ( از سر و ته ، چپ و راست ، پشت و جلو و غیره!) همان معنی را میدهد مثل واژه ی داماد و از این جهت دارای ارتباطاتی نیز هست! این واژه اشکال مختلفی دارد. البته در قدیم حالات آن کمتر بود اما در حال حاضر با پیشرفت تکنولوژی و توسعه اینترنت و کامپیوتر و گسترش صنعت چاپ، این تعداد بیشتر شده است. در این مجال سعی شده برخی از حالات را توضیح دهیم. برای هر کدام تصویری نیز تهیه شده که در یادگیری بیشتر مطلب کمک می کند.منظور من انواع و حالات ســــــــــکـــــــ ... :
۱. از نوع قدیمی آن ( اندلسی):این نوع از یونان باستان به یادگار مانده و از قدیمی ترین حالات می باشد.تصویر این نوع را می توانید در اینجا ببینید.( یعنی واقآ میخوای ببینی ، تو دیگه چرا؟!!!)
۲.از نوع میترایی : شاید دلیل اصلی ماندگاری نام میترا، وجود این شکل خاص از مورد می باشد. نوع میترایی همانگونه که در تصویر پیداست ظرافت و زیبایی خاصی دارد.
۳.نوع فانتزی آن : ایجاد چنین حالتی از آن نیاز به مهارت فراوان دارد. به دلیل سختی و مشکل بودن نوع فانتزی، این شکل، کاربرد چندانی ندارد.برای دیدن فانتزی، این شکل را کلیک کنید.