رویای نیمه کاره

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای نیمه کاره

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

دل از دریا بریدن کار ما نیست...

 

مطلب این پست شامل چهار بخش است. طولانی شده . ببخشید و از حوصله تان در خوندنش متشکرم:

 

1-      حرفهایی در مورد وبلاگ

2-      بازگشت از مشهد

3-      رامین پورباقر (آقای شهردار)

4-      رئیس و ...

 

بخش اول:

 به نظر می رسه چند توضیح در مورد وبلاگ لازم باشه؛ البته قبلا بعضی از این ها گفته شده ولی می خوام یک بار همش کنار هم باشه.

 

الف) بعضی از دوستان فکر می کنند من وقت زیادی برای وبلاگ و وبلاگ نویسی صرف می کنم. در این راستا گاهی اوقات منو نصیحت میکنن ، بعضی وقتا تیکه می اندازن، شفاهی ، در قسمت نظرات یا با آف لاین. باید عرض کنم شب هایی که مطلب پست نمی کنم ، رسیدگی به وبلاگ کمتر از پنج دقیقه وقت می گیره. اونم وقتی که به نظرات جواب می دم. جواب ندم که فقط خواندن نظرات کمتر از اینها طول می کشه.

شبی که مطلب جدید می دم، حدود نیم ساعت. چون من مطلب را یک ضرب تایپ میکنم ، پشت سرهم ، رو کاغذ چیزی نمی نویسم، تغییر دادن متن ندارم ، مطالب هم پشت سر هم می آد !

دیگر اینکه متاسفانه یا خوشبختانه اهل سر زدن به هیچ وبلاگی نیستم. مگر دو سه تا وبلاگ .این هم یکی دیگر از دلایلی که وبلاگ وقت گیر نیست.

 

ب) بعضی می گن مطالب نوشته شده شخصیه . این سبک نوشتن منه و مورد توجه بعضی ها هم هست. درسته نظرات زیاد نیست ، ولی افرادی هستند که پای ثابت خواندن وبلاگ هستند. نظر زیاد در وبلاگ ، خیلی وقتا نتیجه نون قرض دادن ها و دید و بازدید های وبلاگی است که من اهلش نیستم.

تعدادی هستن که هر وقت به اینترنت وصل میشن وبلاگ رو چک میکنن و حسابی مطالب رو دنبال میکنن ، ولی به روی مبارک هم نمی آرن ! نظر هم نمی ذارن. در یه زمانهایی بنا به لطایف الحیلی مجبور شدیم چیزی بنویسیم که صداشون در بیاد و نظر بذارن و معلوم بشه که اووووه ! این بابا کلی وقته که مطالب رو دنبال میکنه و هر روز هم می خونه و هیچی نمیگه!

 

ج) این که بعضی مطالب بدبینانه ست و کش دار ، تا حدی می پذیرم. سعی میکنم اینطور نباشه ولی واقعیتها هم باید گفته بشه. این هم سبک منه که اگر دوستانی رقت قلبشون زیاده و از اینجور موضوعات ناراحت میشن بفرمایند که لحاظ کنیم !

 

د) یک سری مطالبی که در وبلاگ گفته میشود خیلی هم رنگ و بوی واقعیت ندارد! اغراق عنصر مسلم بعضی از آنهاست! بعضی از خوانندگان با دیدن بعضی مطالب خیال میکنند من به همه چیز سیاه نگاه میکنم یا عنقریب است که خودم را بکشم ! ولی خوب ، این چیزا فرق دارد. مثالی که همیشه در این موارد می زنم این است که ما چندین بار شده که نشستیم و در بحثهای تئوری و عقلی حتی رسیدیم به اینکه خدا وجود ندارد ! بعد همون موقع اذان گفتن و پاشدیم نماز جماعت خوندیم! یعنی بین حرفهای تئوری و نظرات ارائه شده با آنچه که انجام میشه تفاوت هست.

 

بخش دوم:

بازگشت ما از مشهد باز هم داستان داشت. نمی دونم چرا برگشتهای من از مشهد با قطار همیشه جریاناتی پیدا میکنه! این دفه کوپه های قطار چهارنفره بود و من لاجرم تنها افتاده بودم در کوپه بغلی . با سه نفر دیگه. دو تا شون یه خانم و آقا بودن که من آخرش هم نفهمیدم زن و شوهرن یا نه! با هم یک کلمه هم حرف نزدن ! شاید هم دعوا کرده بودن و قهر بودن. نفر سوم من بودم و نفر چهارم٬ چهار بار عوض شد! علت این بود که یک خانواده برای اینکه جای خودشون رو جور کنن و همگی تو یک کوپه بشینن، مثل شطرنج هی مهره های کوپه ها رو جابجا میکردن. دردسرتون ندم. نهایتا یک آقایی اومد با ریش و کت و شلوار که بهش میخورد مداح باشه ! کلی خورد تو حال اون خانم و آقا. چون من که تو کوپه نمی موندم( می رفتم پیش خانواده) و این موضوع رو میدونستن. منتظر بودن که ببینن نفر چهارم بالاخره چه کسی میشه که البته 180 درجه متفاوت با اونا شد!

دیگه شده بود موضع خنده! کاشف بعمل اومد این آقای نفر چهارم امورتربیتی یه مدرسه ای است. ماجرا جالب شد ! گیر داد به کوپه بغلی که چند تا دختر توش بودن و با آهنگ موبایل دست میزدن و می رقصیدن ! خلاصه من از اونجایی که کرم دارم(!) زاغ سیاهشو چوب زدم ببینم نماز صبح پامیشه بره پایین یا نه . که فهمیدم ! خلاصه کلی دلم برا اون خانم و آقا ( بخوانید زن و شوهر!) سوخت...

 

بخش سوم:

نمیدونم این برنامه «آقای شهردار» که مهندس رامین پورباقر رو نشون داد دیدین یا نه؟ خیلی حال کردم. حالا شاید یه دلیلش هم این بود که من عشق فرانسه هستم ! خوشم اومد از پشتکارش ، اصالت خانوادگیش و عرقی که نسبت به مملکتش داشت که اینایی که تو ایران زندگی می کنن یک دهمش رو هم ندارن. مختصر لهجه فرانسوی داشت ولی خیلی روان فارسی حرف میزد. ده بار عذر خواهی کرد که اگر لهجه دارم نشانه حل شدنم در فرهنگ فرانسه نیست ها. من ایرانیم و زبانم فارسی است. اونوقت یک سری هستن بدتر از من (!) یه ذره زبان میخونن هی انگلیسی فارسی قاطی میکنن!

در عین حال ، فرانسه حرف زدنش رو نشون میداد آدم حال می کرد. خیلی غلیظ و تند . هیچی نمی فهمیدم. جالبه زنش که فرانسوی بود حرف می زد یه چیزاییش رو می شد فهمید ولی از حرف خودش هیچی.

برای فرهنگ ایران خیلی کارها کرده بود. خلاصه من که خوشم اومد از مرام این آدم. ما تو کشور خودمون این روحیات رو کم داریم . و تنبلی حرف اول رو میزنه !

 

بخش چهارم:

از حکایت رئیس و رئیس بازی خسته شدم! خدا مارو خلاص کنه! رئیس ها که چیزیشون نمیشه این دعا اگه بخواد اجابت بشه یعنی خودم بیفتم بمیرم !

یک هو یه چیزایی می گن و توقعاتی دارن که آدم گوشش می چرخه !

شاعر در این رابطه گفته :مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش !

 

بخش انتهایی:

به تو که فکر می کنم ، گُر می گیرم از خوشی

 

منصور

مسافرت


دقایقی وقت بود قبل از حرکت بسمت تهران ، اومدم یه مطلب پست کنم.

 

مسافرت این دفعه معرکه بود، عالی. یک کاروان از فک و فامیل بودیم ، کاروان خانمها. من همراه سفر و کاروان دار(!) بودم و لاجرم دائما درحال هماهنگی و ردیف کردن کارها و برنامه ها.فقط یک نکته بگم بدون شرح !

 اگر در یک مسافرت خانمها تعدادشون از سه نفر بیشتر بشه ، اینرسی حرکتشون از یک اردوی صد نفره پسرها بیشتر میشه ! با اردو مقایسه کردم چون تا حالا کلی اردو بردم و اینرسی حرکت و حاضر شدن یک جمع صد نفره دستم هست.

 

تصمیم می گرفتیم ساعت 9 بریم بیرون ، ساعت 11 اولین نفرشون از اتاق می اومد بیرون! مابقی را خود بخوانید. ولی بسیار مسافرت دلپذیری بود. جمعی را کنار هم جمع کرده بودم که برای اولین بار بود. اونم با برنامه های مسافرتی متفاوت...

 

عربها توی مشهد وول میزنن . خیلی زیادن. امسال به گفته مشهدی ها ، خیلی مسافر نیومده . به خاطر سیل شمال و بسته شدن جاده و دلیل مهمتر ، شیوع وبا. به هر حال ، ما مشهد را یه کم خلوت تر از حد معمول تجربه کردیم.

 

در فرصتهای آتی شاید بیشتردرمورد این مسافرت بنویسم.

 

در این سفر هم یک لحظه از ذهنم بیرون نرفتی...


به تو که فکر می کنم ، از همیشه بهترم
وسط غربت آب ، صدفی شناورم


منصور

The last time I cried

 

1- دِ لامصب ! چرا وبلاگ رو نمی خونی! اینهمه نوشتم یه بار هم نیگاه نکردی! واسه خودم که نمی نویسم ... بخون .

 

2- از فردا تا آخر هفته نیستم. به امید خدا میریم مسافرت . ببینم اعضاء چه می کنن.

 

3- فراخوان برای جذب عضو جدید :

 

تا سه نفر عضو جدید برای وبلاگ نیاز داریم. همونطور که مطلعید ، یه تعداد اعضاء به علت مشغله کاری عملا مدتی است که دیگه نمی تونن همکاری کنن . باید به فکر جانشین بود. کسانی که مایل به همکاری هستند به آدرس وبلاگ ای میل بزنن و اعلام کنن. بدیهی است پس از طی مراحل گزینش (!) و بررسی های عدیده ، افراد پذیرفته شده اعلام خواهندشد.

 

4- یکی از خوانندگان که بیش از یک سال است مطالب وبلاگ رو دنبال میکنند ، یک ای میل  فرستادن و چیزهای ارزشمندی نوشتن که برام خیلی قابل استفاده بود. البته من ایشون رو در عالم واقع نمیشناسم و خواستن که ناشناس باقی بمونن . حالا من نمی دونم خوبه یا نه ولی اکثر نظر دهندگان وبلاگ من کسانی هستن که از نزدیک می شناسمشون. قسمتی از نوشته ایشون رو بدون هیچ تفسیری می آرم:


«اینکه نوشته بودید اگر وضع کامنت ها به همین صورت باشد از این به بعدنخواهم نوشت
دلیل اصلی نوشتن این میل بود .نمی خواهم بگویم خیلی زیادند ولی هستند
کسانی که
فقط می خوانند و نظر نمی دهند.
راستش را بخواهید بعضی اوقات نوشته
هایتان آنقدر خصوصی می شود که اصلن جای
نظر دادن باقی نمی گذارد بعضی روز
هاخودتان همه چیز را می گویید و فکر می کنم
حرف حساب نیازی به تایید و تمجید
ندارد.
  می دانم شما برای تایید و تمجید نمی نویسد.
  نظر دادن مستلزم درک شرایط نویسنده است اگه درک نشود همان بهتر که نظری هم داده
نشود گاهی اوقات هم میخواهم نظر بدهم اما جرات نمی کنم.
 راستش را بخواهید عقاید شما کمی آدم را می ترساند ....
  نمی شود با خواندن نوشته های کسی و چند خط روز مرگی و ....به قضاوت نشست ولی 
راستش را بخواهید ناراحت بشوید یا نشوید از نوشته هایتان بوی خودخواهی و
عقل
کل
بودن می آید می دانم که اینطور نیست اما من هر کسی را دیدم در باره ی
نوشته های
شما چنین نظری داشت البته هستند کسانی که شما رو در دنیای واقعی
می بینند
و می شناسند و این امر را تکذیب می کنند اما انتقادهای تند و برداشت
های کشداراتان
از زندگی آدم را می ترساند
....

 حرف زدن برای کسی که احساس می کند عقل کل است بی فایده است چون او
 همیشه
حرف خودش را می زند و همین می شود که خیلی ها اصلن نظری نمی دهند
 چه موافق
چه مخالف...»

 
۵- عشق درگیر غروب درد است،
     باز هم طلوع ما را عشق است

منصور

ما گدایان خیل سلطانیم ...


اول دفتر:

تقویم نهادن و تقویمی کردن ایام البته که امری است وضعی و مسلم است که قرارداد بشری در نامیدن و نشان کردن روزها وشبها ذاتا ارزشی بر ساعات و دقایقی که بر نوع بشر میگذرد مترتب نمی کند. اما روزهائی هست که به قاعده حادثه ای ممتاز می شود در مقطعی از زمان یا حتی در تاریخ زندگی آدمیزاده. فردا هم یکی از این حادثه هاست. واقعه ای سترگ که شرافت و بزرگی اش را از آفریده ای شگرف و بی نظیر وام گرفته است. می گویم آفریده ای شگرف چرا که امام علی (ع) گرچه آدمیزاده بود اما به شهادت عارف و عامی مرزهای انسانیت را درنوردید. و می گویم بی نظیر چرا که از زمان پیدایش او تاکنون به رغم توسعه رسانه ها و ثبت و ضبط هر چه دقیقتر وقایع هنوز شخصیتی به بزرگی او به یادآورده نمی شود. بنگرید بر متون ذاکرین تاریخ از مسلمان تا مسیحی و یهودی و حتی لامذهب در همین قرن گذشته تا مایه فضل و بزرگی او را دریابید. به قول آن مسیحی شریف امام علی مشعلی بود مر انسانیت را و دژی بود حق و عدالت را. در وصف او قلم حقیری چون من به گردش نمی آید و شرف و فضل او بسیار فراتر از حدود چون منی است. فراموشمان اما نشود که فردا روز بزرگی است چون آفریده این روز انسانی بزرگ و به بیانی انسانی کامل بود. و اگر میخواهیم بزرگ بداریمش باید تلاشمان گام نهادن در جای پای او باشد به مدد هم او گرچه در توان خویش نبینیم که حتی به غبار پای آن عرش نشین فلک پیما هم نرسیم که:

ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر
ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است
 
ولادت باسعادت مولود کعبه و اسوه حق پوئی حضرت امام علی (ع) بر همه عالمیان مبارک باد.

دویم:

منصور عزیز ما بغایت گله مند است از روزگار. آنچه او از آن بعنوان رفتار دوگانه محصلان و اولیاشان یاد می کند منحصر به مدرسه و مکتب نیست. در هر کاری که باشی این روزها دقیقه به دقیقه این نقاب بر چهره داشتن مردمان را حس می کنی با تمامی وجود. نمی دانم چه بر این جامعه گذشته است که بیسواد و تحصیلکرد، رئیس و مرئوس، مرد و زن، کودک و بزرگ و ... همه به سمت و سوی دوروئی، ریا، منفعت طلبی و نیرنگ و دروغ می شتابند بی لحظه ای درنگ. عجبا که نام سیاست و کیاست هم بر آن می نهند و آنهائیشان که دین مدارند هم سخنی از معصوم فرا راه این کژراهه می نهند که المؤمن کیس. پناه میبریم به خداوند بخشاینده. خلاصه این که پای بست این خانه در حال  فروریختن است و این مائیم که چون موریانه افتاده ایم به جان این عمارت نیمه ویران...

آخر:

ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یـــــــــار عزیز نتوانیم

محسن

لحظه رهایی ما پس چرا اینجوریه


این پست به یاد قدیما یه کم طولانیه ، خواهش میکنم بزرگواری کنید ، حوصله کنید و بخونید و نظر بذارین .

 

اولین مطلب – تبریک 13 رجب )

 

 


میلاد مبارک مولود کعبه ، امیرالمومنین ،
حضرت علی علیه السلام را
به تمامی شیعیان و خوانندگان عزیز
تبریک و تهنیت میگویم .

 

دومین مطلب – نظر ندادن ها )

 

یه مسافرت رفتیم برگشتیم ، یاللعجب ! نظرات فقط یه دونه ! اونم گلی به جمال محمدحسین که آبروداری کرده. چه اتفاقی افتاده؟ هیچکس دیگه حال نداره نظر بنویسه. چقدر رقص انگشتان روی کیبورد سخت شده. حداقل انتظار داشتم محسن که براش کلی تعارف تیکه پاره کردیم یه چیزی بنویسه ! اگه به همین منوال باشه تعطیلش میکنیم. چون اگه بخوام برای خودم بنویسم که توی دفتر خاطرات مینویسم. وبلاگ موجودیتش به نظرات خوانندگانه. مطالبتون رو بگید بابا. البته کانتر شماره انداخته . بازدید کننده موجود ولی نظر دهنده مفقود!

 

سومین موضوع – اعتکاف و صداوسیما )

 

اعتکاف خوبه؟ اینم توسط صداو سیما تبلیغاتی شده. نسبت به تلویزیون شرطی شدم. هر چی رو که تبلیغ میکنه به درست بودن عکسش مطمئن میشم! خدا رو شکر خیلی اسلام رو تبلیغ نمیکنه که ...! استفاده ما از تلویزیون فقط فوتبالهای مستقیم اروپایی.

 

چهارمین حرف – ماجرای آقا رضا ! )

 

در یکی از پستهای قبلی در مورد اینکه روی معلم ها جایگاه بالایی ندارند و به صورت جدی کسی روشون حساب باز نمیکنه، مطلبی نوشتم.( با عرض پوزش از علمای علم ادبیات که از اصطلاح "حساب باز کردن" استفاده کردم چون گرته برداریه) میتونید اون مطلب رو  اینجا ببینید. میخوام به نکته ای دیگه تو این زمینه اشاره کنم:

 

طرفای ما یه مکانیک هست که از این به بعد بهش میگیم "آقا رضا" . این آقا رضا الحق و الانصاف کارش خوبه . مشتری هم زیاد داره. طبیعتا کسی که هی بهش مراجعه میشه و مردم بهش نیازمندند، قیافه هم میگیره و تاقچه بالا میذاره. جواب سلام به زحمت! سگرمه های تو هم به ندرت باز میشه! چرا که روزی بیست تا آدم که ماشینشون خراب شده و مستاصل شدن میرن سراغش و نازش رو هم مجبورن بکشن و هر کس هم که ببینه نازش خریدار داره ناز میکنه دیگه!

 

ولی این جماعت که وقتی ماشینشون خراب میشه میرن سراغ آقا رضا ، هیچکدوم بطور جدی براش جایگاهی قائل نیستن. برای اینکه کارشون راه بیفته هی" آقارضا  آقارضا " می بندن به ناف طرف ، مخلصیم و چاکرم و فدات بشم و از این حرفا. چرا که آقا رضا بیشتر توجه کنه و کارشون رو بهتر انجام بده و بیشتر مایه بذاره و سمبل نکنه و ... ولی خارج از مغازه مکانیکی و یا وقتی که ماشین طرف مشکلی نداره ، آقا رضا کیه ؟! البته شاید جای دیگه هم آقا رضا رو ببینن ، مثلا بره ادارشون کارش رو راه بندازن ، براش از سفر بر میگردن چیزی ببرن ، سررسید شرکتشون رو بهش بدن و ... منتها هیچ کدوم باارزش نیست. همش در راستای اینه که ارتباط بیشتری پیدا کنن و دفعه بعد کارشون بهتر و سریعتر انجام بشه . ماشینشون رو بفروشن یا اینکه خدا بهشون یه پرشیایی ، 206 ی ، مزدایی بده که مکانیکی نخواد و دیگه کارشون به آقا رضا نیفته ، تو خیابون از کنارشون رد بشه هم نیگاش نمی کنن. عوض اون همه قیافه گرفتن و بی توجهی هاش رو هم که آقا رضا در زمان قدرتش و احتیاج اینها انجام میداد سرش در میارن و این قصه ادامه دارد ...

 

پنجمین ایستگاه – حدیث تکراری جایگاه معلم )

 

خلاصه این ماجرا نقل کار ماست. اکثر جماعت دانش آموز و اولیاء محترمشون همون معامله ای رو با ما دارن که جماعت ماشین دار با آقا رضا ! تعارف تیکه پاره ما میکنن و احترام میذارن به این جهت که بچه شون زیر دست ماست.هر چه ما رو تحویل بگیرن و القاب و عناوین به نافمون ببندن ، لابد با بچه شون خوشرفتارتریم و راحت گیرتر ! کارشون که تموم شه و از مدرسه که برن بیرون هیچی . هیچ کس رو نمیشناسن. برای ما در محدوده مدرسه، شان قائلند و اونم فقط در اطراف حوزه کاریمون در ارتباط با بچه شون. همون طور که افراد برای آقا رضای قصه ما فقط تو مکانیکیش شان قائل هستن اونم فقط برای ماشین درست کردن. ولی بابا ! ماجرافرق داره! ما مکانیک و بچه ها ماشینها نیستن. فرق داره. همه چیز ما روابط انسانیه.

 

حال بهم زنه ! ولی دانش آموز امسال که بچه اش زیر دست منه میاد تا کمر خم میشه ، سال بعد که من دیگه باهاشون کاری ندارم ازکنار آدم رد میشه نگاه هم نمیکنه ! وای ! این همون آدمه؟ البته این رو هم بگم. استثنائاتی هم هست . همه اینجور نیستن. من بعضی ها رو که تعدادشون کم هم نیست دارم میگم.

 

زن ذلیل دیده بودیم ، بچه ذلیل هم اختراع شده! یه سری "بچه ذلیل" هستن . ما با بچه ش گرم بگیریم و خوب باشیم و بهش گیر ندیم و چیزی بهش نگیم ، بچه میره ازمون تعریف میکنه و میگه فلانی خیلی باحاله! اونوقت باباهه یا مامانه میاد مدرسه یک ابراز ارادتی میکنه که بیا و ببین ! وای به روزی که به یکی بگیم بالای چشمت ابروست ! می شیم شمر بن ذی الجوشن ! و پدره میاد برامون یه منبر تربیتی میره و رهنمود میده و ما هم که سراپا گوش !

بازهم میگم که همه اینطور نیستن ولی خیلی ها کارشون از این الگو تبعیت میکنه. خلاصه اینجوریاس! اینم یه ماجرای ما بود که به عرض رسوندم !

 

حرف آخر – حرف دل )

 

این بیت هم از حسین منزوی در ارتباط با اینکه صد بار تصمیم گرفتم و سرش نایستادم:

 

من خود نمی روم دگری می برد مرا

نابرده باز سوی تو می آورد مرا

 

منصور