1- عید سعید قربان بر همه مسلمانان مبارک.

2- در لحاف فلک افتاده شکاف پنبه می بارد از این کهنه لحاف
برف هم نیامد! آسمان تهران هم بر زمین بخیل شده...
3- در شهریور 1376 ، وقتی مجلس تصویب کرد که شروع مدارس از روز اول مهر باشد و رای شورای عالی آموزش و پرورش که شروع در روز 22 شهریور بود را لغو کرد ، مصداق دخالت در امور اجرایی نبود؟ آن موقع امور تقنینی و اجرایی قاطی نشد؟
4- صدام احتمالا مرد! یه آشغال از روی آشغالهای زمین کمتر ! حیف آشغال. نمی دانم الآن و در این شرایط دل خانواده شهدا و جانبازان و رزمندگان شاد شد یا نه ؟ من که دیگه حسی در مورد این سگ نداشتم. یه فیلم پیدا کردم از یه زاویه دیگه نسبت به اونی که تلویزیون ایران پخش کرد. کمی بیشتر است . لحظه اعدام را نشون میده و البته شهادتین گفتن صدام . اگر اینترنت پرسرعت دارید اینجا می تونید فیلم رو ببینید. اول با هیچ برابر شد ، بعدا اعدام شد که اسطوره نشه. کتاب 1984 رو بخونید. همه اینها توی اون کتاب هست. همش بازی قدرتهای بزرگ و تمدن اروسیه و شرقاسیه ست.همش کارهای Big Brother است!
5- و سریال هم نفس . تنها کار فخیم زاده که من خوشم اومده! البته خواب و بیدار هم بد نبود. سوژه بکر و پرداخت عالی . و صد البته بازی فوق العاده و بی نقص رویا نونهالی.
6- از آنجا که ما پول مفت نداریم به کسی بدهیم، علی الحساب اسم حامد را از کنار وبلاگ برداشتیم تا بعد کنکور 86! نصیر هم حواسش جمع باشه ها ! هرچند وبلاگ مال خودش است. از قرار معلوم سر علیرضا هم به خاطر نزدیکی به امتحانات پایان ترم شلوغ شده و خبری ازش نیست.
7- و داریم به بازدید کننده دویست هزارم نزدیک می شویم . جایزه نفیس دارد! صدهزارم که به احسان رسید. در خدمتیم.
منصور
خیلی وقته پست نداده ام، شروع کنم با شعری از اردلان سرفراز:
با هم رهسپار راه دردیم
با هم لحظه ها را گریه کردیم
ما در صدای بی صدای گریه سوختیم
ما از عبور تلخ لحظه قصه ساختیم
از مخمل درد به تن عشق جامه دوختیم
تا عجز خود را با هم و بی هم شناختیم
تنهائی رفتی ، به عجز خود رسیدی
با هم دوباره زهر تنهائی چشیدیم
شاید در این راه اگر با هم بمانیم
وقت رسیدن شعر خوشبختی بخوانیم
اینقدر ننوشته ام که سنگین شدم! دستم نمی ره به کیبورد. داماد و ساقدوش و دسته موزیک و مطرب و صاحب مجلس و دربان و مهمان هم خودم هستم.
به خوب کسی وبلاگ را سپرده ام . چراغ وبلاگ که خاموش نشده ، هیچ ، پروژکتور روشن کرده ! فقط یک بند مهم اساسنامه وبلاگ را کمی رعایت نمی کند. میدونید منظورم چیه دیگه !
چه حرفهای نا گفته ای که ماسید و نزدیم. زمان نشد.
توبه کار شدیم که رفتیم توی وبلاگ لاست جوزف ! یه کامنت گذاشتیم. هر کی رسید گفت :" تو وبلاگ خودت مطلب نمی دی اونوقت میری برای دیگران کامنت می ذاری" !
فرصت نشد در مورد پسرعمه عزیز از دست رفته ام بیشتر بنویسم. هنوز هر وقت یادش می افتم ته دلم خالی میشه. از معدود آدمهایی بود که از ته دل دوستش داشتم. هر جا میروم اثری از آثار کارهای خیری که کرده هست. اخلاقش درونی بود نه متدیک . جوششی بود نه کوششی. یه کار خوب که میکرد ازش می پرسیدی می دیدی خودش نمی داند این کاری که کرده اسمش کار خیر است . و این موضوع من را وابسته اش کرده بود. دوست دارم یک بار تنهای تنها توی برف بروم و بالای قبرش بنشینم ، ساعتها. روحش شاد.
از رئیس و رئیس بازی هم خسته شدم. حکایت دشنه و دل است.
دارم روی یک مقاله کار میکنم با عنوان : " شما نیز می توانید در امر تربیت موفق باشید" که در نوع خودش باید انقلابی باشد ! بشرط اینکه علیرضا و یوسف گمشده در راه تکمیلش کمکم کنند! کاسه کوزه هر چی آدم روانشناس تربیتی و متدیک کار است را با گلان شسته ام !
منصور
میخوام از این به بعد از یه موضوع تازه ای که تو زندگیم ایجاد شده هر از گاهی بنویسم ، اول صورت مسئله رو بگم : هر چند که با وجود اساتید منصور و نصیر ( ولو حتی با بودن اسمشون کنار صفحه و خالی بودن جای پستاشون ! ) بیان این موضوع سخته ولی راستش ما یه دو ماهی هست که توی یه مدرسه راهنمایی به عنوان معلم پرورشی یه کارایی میکنیم ! تجربه ی وحشتناک جالبیه ! اون مدرسه ، مدرسه راهنمایی خودم بوده و البته اکثر قریب به اتفاق معلم هاش و مدیرش عوض شدند ولی معلم پرورشی خودم همچنان هست و حالا با هم همکار شدیم ! ۴شنبه ها و ۵شنبه ها که تهرانم می رم اونجا و یه دو ، سه تایی کلاس هم داریم ! ولی اوج این مسئله برای من وقتی بود که هفته ی پیش این بچه ها رو اردو بردیم مشهد ( از ۳شنبه تا جمعه!) و این تجربه که برای اولین بار تحت یه عنوان دیگه و مربی و مسئول تو یه اردو شرکت میکردم ، من رو مجبور کرد که یه گوشه هایی از اونو بنویسم ، فقط خواهشآ با دو تا پیش فرض مطالب زیر رو بخونید : ۱- اونا راهنمایی بودند ( سوم هاشون و نیمی از دومها !) ۲- مهمتر از همه اینکه یادتون نره اونجا مفید نیست !!!
اول از همه راجع به این نسلی که باهاشون کار میکنم (متولدین سالهای ۷۲ ، ۷۳ ، ۷۴ !!!)به یه چیزایی رسیدم که مفصلش بعدآ ولی به نظر من این جماعت از زیرکی و تیزی خوبی برخوردارند( و به قول معروف رسانه ای بودنشون اونا رو از خیلی مسائل عام جامعه با خبر کرده و سر و گوششون رو به جنبوندن واداشته! ) و از اون طرف آدمایی با سطح فکر و عقیده ای بی پایه درستشون کرده ( و باز هم همون رسانه ای بودنه که سطحیشون کرده! ) تو این اردو دیدم که برای بودن با اینا باید خیلی چیزای تازه یاد بگیرم ، باید محسن چاووشی و یگانه که خوبشه تا اهریمن و زدبازی و نانسی رو بشناسم و شنیده باشم !!! وقتی MP3 و MP4 رو از گوششون درمیارم باید بشناسم که کدوم گروه رپه تا ضایع نشم ! باید گیم نت رفته باشم تا آدمای وار رو بشناسم تا بتونم بفهمم چی میگن ! باید موبایلت بلوتوث داشته باشه و بلوتوث بازی بلدباشی ! تو موبایلت آقای معلم چه کلیپی و آهنگ و فیلمی داری ! البته اینا همه برای اینه که یه معلم محبوب و صمیمی براشون باشی وگرنه مگه الان همه معلمای این مملکت اینجورین !!! برای بازی تو قطار انگار من از یه کره ی دیگه براشون بازی اوردم ، سرنخ و پانتومیم و از اونا که تو گوش هم میگفتیم تا دور بچرخه ببینیم آخرش کلمه تبدیل به چی شده و منم اسمشو یادم رفته ! که اصلآ نمیدونستند چیه و نهایتآ تونستیم با هم ( منامره : مشاعره با نامهای خودمون! ) بازی کنیم ! از شعر اردویی هم که دریغ خبری نبود و نهایت شعری که یکیشون خوند و اونم خیلی باحال (پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت بود!) و منم تازه فهمیدم برای یه اردو خودمم هیچی بلد نیستم جز یار دبستانی و ای ایران که پشیزی نمی ارزند ! اون معلم پرورشی خودمون که هنوزم هست ، بازیگری خونده و به حدی شخصیت طنز و محبوبی داشت و داره که برای بچه ها و بزرگا و خودم خیلی جالبه و همه ی حال و هوای اردو رو زنده نگه داشته بود ! چنان اداهای جالبی درمیاره و تقلید صداها و خوندنای مختلف که خیلی موفقه ! البته منم کم کم شروع کردم حالا تا کجا پیش برم ! دیگه اینکه واسه دوتا از بچه ها که تولدشون بود جشن گرفتیم و توی این جشن دونه دونه خود بچه ها میومدند وسط و چنان انواع و اقسام رقصای ایرانی ( که خردادیان و جمیله باید جلوشون لنگ بندازند!) تا عربی و جنوبی و تکنو ! خیلی خوش گذشت البته به معلمها هم نوبت رسید که خدا رو شکر تو این زمینه یه کارایی کرده بودم ( نرمش صبحگاهی ها که یادتونه ، یه خورده شدیدتر !)
تمامی این مسائل قسمتاییش به واسطه ی فاصله ی سنی کم من با اونا و رفاقتمون با هم بود!!! سر سن من شرط بندی کردم باهاشون که کمترین سن و نزدیکترینش ۲۱ بود !! و کلی کفشون برید که یه معلم ۱۸ ساله بالا سرشونه و البته این از یه جهتایی خوب بود و از جهتایی دیگه بد ! و قسمتهایی دیگه از موفقیتم که تونستم به عنوان دومین معلم اردو شناخته بشم به خاطر اردوهای زیادی بود که رفته بودم ! ابن فضای جدید یه مقتضیات دیگه ای هم داشت مثل اینکه یه سری آدم و معلم دیگه به عنوان همکارای تو شناخته میشند و یه سری چیزای تازه تو روابط این قشر کشف میکنی که مثلآ بعضیشون میگن این یارو تاز وارده چه خودش رو جلو بچه ها شیرین میکنه یا اینکه الکی جلو مدیر چه خودش رو جا میکنه! یا تو باید با کسی که ۵ سال پیش معلمت بوده و یا حداقل از تو بزرگتره تو فضای همکار بودن یه شوخیایی بکنی و حتی از اون شوخیا و حتی یا با بچه ها پشت سر فلان معلم بگی و بخندی و اداشونو در بیاری !!! بعضی معلم هام جذبه اند مثل ناظم اینجا ولی جذبه اومدن واسه من خیلی سخته راستش یکی دوبار وسطاش خندم گرفته ، اونم من که همش با اینا میگم و میخندم و . . . !تو اینجا هم معلم ها برای خودشون توی کپه ی جدا و میز غذای جدا ( ولی اتاق مشترک با بچه ها به خاطر مسائل امنیتی بودند !)که من سعی کردم بیشتر با بچه ها باشم ، کوپه ام رو با بچه ها برداشتم و دائمآ از این کوپه به اون کوپه میرفتم و غذا هم سر میز بچه ها بودم ( به غیر اون روز که توی طرقبه ناهار معلمها کبابش ۷ سانت بیشتر بود!) واین هم باز هم خوب بود چون بچه ها خیلی خوششون میومد از اینکه یه معلم باهاشون باشه و بد بود چون از جذبه ی معلمیت کم میکرد و تو ذهنشون تداعی میکرد که این مثل اونا و اندازه ی اونا معلم نیست ( با توجه به اینکه تازه اومده بودم هم ! ) و این هم تبعات خودش رو داشت !
تازه فهمیدم که بعضی بچه هام همینجوری الکی بدون هیچ گونه دلیل و موردی به دلت میشینند و باهاشون حال میکنی و اونقت که میفهمی تبعیض چی بوده !!! تازه متوجه شدم مسئولیت بچه های ملت رو داشتن یعنی چی وقتی تو حرم امام رضا و دم ضریح دو سه تاشونو گم کنی !!! وقتی که مامان بچهه ساعت ۲۰ دقیقه به یک شب زنگ میزنه به موبایلت که چرک خشک کن یچه ام رو یادت نره و تو اونوقت خواب نیستی و بین یه سری بچه که واسه هم داستان جن گفتند و حالام از ترس خوابشون نمیبره ، خوابیدی بلکه بخوابند و بری اون یکی اتاقیا رو ساکت کنی که مسافر اتاق بغلی نیاد فحش رو بکشه به خواهر و مادر ملت و مسئولاشون که حقم داره ساعت ۲ نصفه شبه ! و وقتی که بچهه با موبایلش زنگ میزنه به باباش که بهمون مرغ دادند و منم که رون مرغ دوست ندارم ، باباهه شاکی به موبایلت زنگ میزنه که بچه ام رو به اسیری بردی مگه ، پوست استخوان شدبچه ام !!!و وقتی که تو در قبال حرفات مسئولی و باید رئشون فکر کنی ، درباره ی شوخی هایی که با بچه ها میکنی و حد اونها باید دقت کنی ! تازه تو باید تصور کنی که این جماعت چی پشت سرت میگند و یا ادات چه شکلی میشه و . . . ! ! !
اینها رو همه تازه لمس کردم من ، اینها جزئی از اونچه بو که پیدا کردم ! و تازه یه خورده احساس فتیله بودن بهم دست داده ، آه ای معلم عزیز که همچون شمع می . . . !!!
علیرضا
دوستان عزیز ، دلتنگ تک تکتان شده ام ! بعد چند مدتی نبودنمان ، امروز هم نیامدم زیاد باشم ! خیلی فکر کردم از چه بنویسم ولی مشغولیت روزمره، همتی دیگر طلب می کرد که در توان حال ما نبود و شرح بیان مشوش اندیشه مان را به زبان نظم گفتیم که امید است قبول افتد:
«شب به یاد تو باز بیدارم»
چونکه از قرص خواب بیزارم
در چنین حالتی باید من
تا سحرگه شماره بشمارم
می نویسم کدو،کلم،شلغم
جای واژه، تربچه می کارم!!!
آسمان هفت عدد و آیا من
توی هفت آسمان ستاره ای دارم؟
«آخ!انگار عاقبت گفتی:»
یک هزاری به تو بدهکارم!!!
زن گرفت آنکسی که شاغل بود
بینوا بنده ام که بیکارم
بس غزل گفته ام که بی معنی است
«به گمانم دوباره بیمارم»
شعرهایم اسیر هذیان است
چون تب «لعنتی»تو را دارم!!!
هر چند که بارها به آن بند اساسنامه ی ترنج اشاره شده که (( اینجا سیاسی نیست ! )) و ما هم بارها موکد شده ایم بر منکرش لعنت! ، چند بیت شعری در وصف آن کسی گفتیم که ... :
آنکه در هر مجلسـى غوغا و بلوا مى کند
مـوجبات خنده ی ما را مهـیا مى کند
آنکه در هر تار مویش یک رگى از بیرگى است
از عدالت دم زند ، هى قال و غوغا مى کند
آنکه در هر منطقى، بى منطقى کرده به پا
بى سر و بى پا شده، هى داد و دعوا مى کند
آنکه هر کاه سـخـیفى مى کـند کوه سـترگ
کرده ی نیک تو را فـعل زلیخا مى کند
آنکه در افکار خود، خود را خدا داند، خدا !
در خیالش یوســف ما را یهـودا مى کند
آنکه عقـلش در میان خـط عـارض گم شـده
از سـر دیوانگى هى نقـل تقـوا مى کند
آنکه نامش را نگفتم من ز ترس جان خویش،
نام او را هر کسى زین شعر پیدا مى کند !!!
ولی برای آنکه دلم هم خنک شود چند بیت دیگر را از شعرم را به آن محبوب(= محمود ! ) تقدیم می کنم !: