رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

من همچنان مفیدی ام !

سلام

امروز آمدم تا دوست شوم !

از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار

کان جـادوی کمـانکـش بر عـزم غـارت آمد            «حافظ »

بعد مدتها غیبت دوباره از نو می نویسم ! ولی بسیار خوشحالم که مدتی که نبودم دیگر اعضا : نصیر و حامد هم بالاخره نوشتند و این یه سری معانی خوبی داره ! از رییس هم که همه خودتون بیشتر از من خبر دارید پس در نتیجه ... !

و اما از خودم که نزدیک بود اون گوشه ی صفحه به لیست نگارندگان ترنج یه مهندس عمران دیگه هم اضافه بشه ولی باز هم مفیدی موندم و رفتم پی حق و حقوق ! یعنی رشته ی حقوق دانشگاه مفید قم به جای مهندسی عمران آزاد ! خدا سایه ی مفید رو رو سر ما و سایه ی ما رو هم متقابلآ نگهداره که با عرض پوزش و شرمندگی من همچنان یه مفیدی ام !!! رشته ی حقوق هم رشته مورد علاقمه تا چی پیش بیاد! از ریاضی به حقوق ! با قم بودنم هم ۳ روز تو هفته فقط تهرانم! البته این فعلآ برنامه ترم اوله ولی باز هم سعی میکنم بنویسم و حتمآ ادامه بدم !

و بالاخره دبیرستان تموم شد ما هم همراه دوستان فارغ شدیم و جشن اون با تمام بالا و پایین ها و دنبال کردن هاش به خوبی و خوشی تموم شد و همچنان همون دغدغه دوستان در ایام فراغت از دوران دبیرستان ! یک هفته از جشن میگذره و بعد از اون از کسی به اون صورت خبردار نیستم و صد البته این طبیعیه !!! تا روز جشن حداقل با ده پونزده تا از بچه ها دائم یا تلفن میزدیم یا هم رو میدیم به قول معروف توفیق اجباری ! ولی خدایا، بازم هر از گاهی یه بهونه جور کن ! در باب جشن هم یکی از اعضای سابق ترنج (محمد امین) که حالا واسه خودش وبلاگی دست و پا کرده (:  مروارید مهر  ) راجع به جشن نوشته که خوندنیه! در همینجا آغاز به کار مجدد دوستان دیرین و سابقمون ( : آیینه ) رو هم خدمتشون تبریک و منتظرشون هستیم !

 *** هر کسی دوست داره بخونه یه کم طولانیه و شایدم تکراری ولی به نظرم خیلی ارزششو داره: ***

چند وقت پیش یرای بار چندم « شازده کوچولو » رو می خوندم. واقعآ این کتب ارزش چندین بار خوندن رو داره یه قسمت جالب و معروف از اون رو به ترجمه مرحوم شاملو می نویسم :

(( ...وقتی با آن‌ها از یک دوست تازه‌تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره‌ی چیزهای اساسی‌اش سوال نمی‌کنند که هیج وقت نمی‌پرسند «آهنگ صداش چه‌طور است؟ چه بازی‌هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند یا نه؟» -می‌پرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟ پدرش چه‌قدر حقوق می‌گیرد؟» و تازه بعد از این سوال‌ها است که خیال می‌کنند طرف را شناخته‌اند.

اگر به آدم بزرگ‌ها بگویید یک خانه‌ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به‌شان گفت یک خانه‌ی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!

یا مثلا اگر به‌شان بگویید «دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا می‌اندازند و باتان مثل بچ‌ه‌ها رفتار می‌کنند! اما اگر به‌شان بگویید «سیاره‌ای که ازش آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است» بی‌معطلی قبول می‌کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمی‌پرسند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.

اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک می‌کنیم می‌خندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم می‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ی پریا نقل کنم. دلم می‌خواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می‌کنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند!...))

 

          توی رویای تمام حتمآ باید روز «شعر و ادب فارسی» به طور خاص گرامی داشته بشه در همین جهت یکی از پر و پیمون ترین سایت های ادبی رو که خیلی خوندنیه و یه آرشیو از بهترین اشعار بهترین شعراست رو خدمتون معرفی میکنم :  آوای آزاد  حتمآ اگه وقت کردید به این یکی یه سری بزنید شاید کارتون رو هم در مواقع لزوم !!! راه انداخت !

در آخر به یاد استاد شهریار ( اما به فارسی!):

نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده

که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده

هوای پیرهن چاک آن پری ست که مارا

کشد به حلقه ی دیوانگان جامه دریده .

  علیرضا

و پیامی در راه (۱) !

 روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
 کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
 دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
 هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
 من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
 بادبادک ها به هوا خواهم برد
 گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
 مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
 آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
 نور خواهم خورد
 دوست خواهم داشت

سهراب

علیرضا 

از هیچ و از همه

 

 

این آخرین صبحه.

که تو این شهر کثیف از خواب پا می شم و دنبال خورشیدمی گردم

چون ساختمونا آسمونشو گرفتن .

این آخرین صبحه که صورتمو تو ابن آب کدر می شورم و سعی می کنم چهره ای رو که نمی شناسم به یاد بیارم.

توی راهرو موشها جولون می دن .گندیدن زباله هابه دماغم می رسه .

 از آپارتمان پایینی گریه ی بچه رو می شنفم .این آخرین صبحه که باید این گریه رو بشنفم .

من به شهر خودم بر میگردم .

ابن آخرین صبخه که باید این هوای سنگین رو تنفس کنم و با جماعت بجنگم و از ترافیک فرار کنم و ببینم که دنیا داره خاکستری تر میشه .

این آخرین صبحه که چاییم رو وایساده می خورم و با عجله می دوم .

این شهر خشن وسرده و سهمی ازش نگرفم .از این همه تلاش خستم . خسته تر از اونی که مقابلش تنها وایسم . 

این آخرین صبحه .

 من به شهر خودم برمیگردم ...

اون پرده های تاریک و خاک آلود رو کنار بزن و بذار یه کم نور بیاد تو.

به پیشخدمت بگو بیاد و چمدونام رو برداره چون امشب از اینجا می رم.چمدونام رو بستم و حسابمو تصفیه کردم و کلید رو هم تحویل دادم .

و اگه اون آدمای غمگین اومدن دنبالم فقط بهشون بگو که اتاق این هتل غمزده رو تخلیه می کنم.

توی اون پنجره های کدر انگار همیشه می خواد بارون بیاد . ولی بهت بگم که بیرون آفتابیه !

درو باز  کن . دارم می رم

و اتاق این هتل و شهر غمزده رو تخلیه می کنم.

 من به شهر خودم برمیگردم ...

 

 

حامد

بر سر راهم نشانده اند

سلام

غرلی که می خوانید از محمد قهرمان است. در انتخاب شعر حال وهوای آدمی نیز دخالت دارد بنابراین اگر شاد نیست به بزرگی خودتان ببخشید و دعا کنید که به برکت این ایام شریف دل ها به شود و حال ها از آن به تر.  به قول مرحوم حاتمی

یک دلاک سراغ داری که دل آدم را بشورد.

هر چند که به جد در یافته ام که این نابسامانی ها و پریشانی ها از بی برکتی است. باز دعا کنید که برکت ها بیشتر شود.  

همچون ستاره چشم به راهم نشانده اند

مانند شب به روز سیاهم نشانده اند

گرد خبر نمی رسد از کاروان راز

شد روزها که بر سر راهم نشانده اند

در مرگ آرزو نفسی سرد می زنم

چون باد در شکنجه ی آهم نشانده اند

غافل گذشت قافله ی شادی از سرم

آن یوسفم که در دل چاهم نشانده اند

هر روز شیونی است ز غمخانه ام بلند

در خون صد امید تباهم نشانده اند

از پستی و بلندی طالع چو گردباد

گاهم به اوج برده و گاهم نشانده اند

از بیم خوی نازک تو دم نمی زنم

آیینه در برابر آهم نشانده اند

شرمم زند به بزم تو راه نظر هنوز

صد دزد در کمبن نگاهم نشانده اند

در ماتم دو روزه ی هستی به باغ دهر

تنها بنفشه نیست؛ مرا هم نشانده اند

 

نصیر