هوای تهران بارونیه... بارونو دوس دارم هنوز چون تورو یادم میاره
می خوام این دو روز ( 5 شنبه و جمعه ) رو تعریف کنم ، یه مدته که اینجور ننوشتم.
5 شنبه صبح رفتم مدرسه کلاس داشتم . البته پنجشنبه ها کلاس ندارم ولی جای یکی از دوستان رفته بودم کلاس. بچه ها کم کاری و تنبلی می کنن. اول سال یه جلسه ای داشتیم که تو اون جلسه مسوولین مدرسه می گفتند هر درس چند ساعت در هفته باید وقت بچه ها رو برای انجام تکلیف در بیرون از کلاس به خودش اختصاص بده - که هیچوقت رعایت نشد ! برای درس ما – هندسه – گفتند یک ساعت در هفته ! من گفتم داداش ! می دونی فرق مثلث با مستطیل چیه؟! یک ساعت چیه . با کلی بند وبساط ما رو برای دو ساعت آفیش کردند و من وفادار ماندم به دو ساعت . شش تا تمرین هر کدام 20 دقیقه ای برای یک هفته . بعد دیدم که کجایی عمو! درسهای دیگه در طول هفته بیشتر از ساعت مقرر تکلیف میدن و وقتی موثر نمی افته جریمه هم میدن ! نمی دونم شایدم دانش آموزان عزیز خیلی مشغول هستن و به مسائل درس ما نمی رسن . دوازده تا تمرین رو از 20 اسفند تا حالا انجام ندادن! من هم دیگه زدم بر طبل بی عاری و گفتم : بی خیال ! نمی خواد دیگه...نخواستیم... ولی حالم گرفته است از بی مسوولیتی و تنبلی بچه ها. و البته از عدم صداقت بعضی ها که برای توجیه متوسل به دروغ شدند. که این خیلی بد است. من اعتقاد دارم حالا آدم یه مساله حل کنه یا نکنه چندان فرقی نمی کنه. و مهم نیست . اصلا « لعنت به مساله 5 لعنت به مساله 6 » ولی آدم باید انسان بار بیاد که!!! بد می گم؟!!
ناهار نماز – جند تا کار کوچیک و یه جلسه خفن ! از ساعت 3 تا 7 ... جلسه خوبی بود ولی از این جلسه ها چیزی در نمیاد. چون گوش شنوا کجا بوده... « بله خوبه ، درسته ، حق با شماست ، یادداشت کنید ! ، حتما در یک زمان مناسب ادامه مطالب را بفرمایید» قس علی هذا ولی کو تاثیر. بگذریم...
همرنگ یار اومد دنبالم رفتیم پیش هلمز . از شبکه دوبی اسپورت بازی الاهلی و الوصل رو دیدیم و بازیکنان ایرانیشون رو . مجیدی ُ نیکبخت و کریمی . بار اول بود که می دیدم... برام جالب بود. بعد رفتیم بوف برای شام . شب خوبی بود . مطالب جالبی مطرح شد که در این مقال نمی گنجد...
ساعت 11 رفتم ملحق شدم به مهمانی که از سه ساعت پیش شروع شده بود توی خونه خاله کوچیکم. یکی از بستگانمون اونجا بود که آدم با سواد و اهل مطالعه ای است . بحث خوبی در گرفت در مورد هویت و ملیت و اصالت... خیلی خوب بود ولی آنقدر خمیازه کشیدم وسطش که بنده خدا مستاصل شد! خیلی خسته بودم . اگه به خودم بود عمرا میرفتم این مهمونی . ولی در سال جدید نرفته بودم خونشون و خیلی ضایع بود! دردسرتون ندم ساعت 2 شب خوابیدم و ساعت پنج و نیم پاشدم برای رفتن به کوه. رفتیم و یکی از دوستان همراه ما بود که کلی با هم صحبت کردیم و مسائل روز رو تجزیه و تحلیل کردیم ! کلا خوب بود و ضد حال هم داشتیم که بماند..... ساعت 1 هم رفتم استخر ( خیلی لات بازی در آوردم نه؟!!) حسابی چسبید. نمی دونم من که کلی برنامه کوهنوردی دارم و کم غذا می خورم و شیرینی اصلا نمی خورم چرا وزنم زیاد می شه ؟!! گیج شدم...
ساعت 3 اومدم خوونه . داداشم اینها خونمون بودن . نیم ساعت نشستم که برادرم گفت پاشو برو بخواب ! خوابیدم تا 6 . بازی ایران چین رو دیدم که اعاده حیثیت شد برای فوتبال ایران ! ( بنا به گفته عادل فردوسی پور) .
بعد از اعاده حیثیت (!) رفتم منزل یکی از دوستان که شام دعوت بودیم. جمع خوبی بود . دوستان قدیم که چند وقت بود گپ نزده بودیم . و همه با خانواده اومده بودن و من به عنوان تنها فرد مجرد در اون جمع حسابی تابلو بودم! ما هم که گوشمون از این حرفا و تیکه ها پره! بعد از شام گپ زدیم و از این در و اون در سخن راندیم و برای بچه یکی از دوستان کلی شعر خوندم که رفته بود از مامانش پرسیده بود خانم این آقاهه (یعنی من ! ) کیه؟!!! چون می خواست این خانم خوشبخت رو بشناسه که شوهرش همچین آدم باحالیه !!!
ماشین نبرده بودم و چون همه فکر می کردن من ماشین دارم کسی تعارف نزد که با ما بیا و پیاده برگشتم خوونه و در نم نم بارون کلی کیف داد و خوونه که رسیدم آرسنال - لیدز شروع شده بود و بارونو دوس دارم هنوز...
یه معمای لطیفه گونه هم شنیدم که قشنگ بود : یه گوسفند رو می بردن سر ببرند . پشت وانت سوار کرده بودن . گوسفنده داشت گریه میکرد. می دونین چرا؟ چون دلش میخواسته جلو وانت سوار شه نذاشته بودن !!
منصور
1- هیچ چیز عذاب آورتر از این نیست که برای یک سری آدم حرف بزنی که حرفت رو نمی فهمن.
2- هر چه می گذرد بی معرفتی غلیظ تر میشود.
3- امروز ساعت پنج عصر اومدم خونه ، هیچکس خونه نبود. موبایل رو خاموش کردم. تلفن رو هم قطع کردم. خوابیدم تا ساعت 5/7 . چیزی که دو ماهه آرزوش رو داشتم!
4- وبلاگ چیز خوبیه! می گن دنیایی مجازی است ولی فکر کنم من تونستم به دنیایی حقیقی تبدیلش کنم. چون تمام نظر دهندگان رو از نزدیک میشناسم و خارج از وبلاگ هم برخورد داریم و حرف می زنیم. من اینجور بیشتر دوست دارم تا اینکه به صورت ناشناس مطلب بدم و دیگران که نمی شناسمشون نظر بدن. درست میگم یا اشتباه میکنم؟
5- رئال باخت. البته کلا به درک! ولی ناراحت شدم که از دیدن بازیهای قشنگ بعدی محروم شدیم. هرچند اونجوری که امشب بازی کرد بخواد بعدا هم بازی کنه بهتر که حذف شد.
6- باز هم بازی در آوردن بلاگ اسکای شروع شده. خدا به خیر کنه...
منصور
از پیرهرات بسیارعزیزم تشکر میکنم که در این مدت برای وبلاگ مطلب داد .
خوب، مسافرتی که رفتم قابل عرض چیزی نداشت که بگم. بله...
از گیر دادن به اینور اونور مملکت هم خسته شدم.
مریض هم هستم حسابی . امروز نتونستم برم سر کلاس.
به من فرصت بده گم شم دوباره.
توی شمال باور کنید من الاغی دیدم که یونجه را میفهمید.
رامسر صاحاب نداره وگرنه از اون طبیعت و آبگرم و جواهرده و بهشت پنهان و صفارود و ... میشد اینقدر کسب درآمد کرد برای مملکت .
پاس مساوی کرد. مبارک هلمز باشه !
عید توی شمال همه چی آزاد بود، آزاد . موی عروسک آزاد بود، پرشاپرک آزاد بود، گوشواره های گیلاس آزاد بود، رقص آزاد بود ، روسری داشتن آزاد بود ، لباس داشتن آزاد بود ، هر جور که باشی آزاد بود ، از جنگل گلستان تا آستارا آزاد بود، و رویای نیمه کاره...
منصور