رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

قفستو خالی بفروش ، بگو پرنده آزاد

 

۱- دیر پست دادن ، همه اش تنبلی نیست. بی انگیزگی. دل و دماغی نمونده. درگیریهای مملکت ، مشکلات اقتصادی ، مشکلات جهان که ما غصه اش را می خوریم(!) همه و همه باعث شده که ما از صرافت وبلاگ نویسی و آپ کردن بیفتیم.

 

۲- سیاسی که نمی نویسیم، اجتماعی هم ایضا. می مونه فوتبال!

بارسلون عزیزم که هیچی نشد، امیدم به چلسی ست. و پرسپولیس که قهرمان شد و روی بعضی ها کم شد!

 

۳- همه چیز سخت شده٬ و ضاقت الارض و منعت السماء که می گن شاید الانه...

 

۴- این ایام طراوت از ما رخت بر بسته. در هفته معلم رفتیم منزل استاد خدابخش معلم هندسه دوران دبیرستانمون. هر موقع دیگه بود کلی رپرتاژ و آگهی و عکس و گزارش میذاشتم و شرح می دادم ولی حالش نیست.

 

۵- کسی که در قسمت نظرات حرفهای زشت می زد و آنچه لایق خودش بود به ما نسبت میداد ٬ شناسایی شد! البته نه اینکه من پی گیری کردم٬ که نه وقتش را دارم و نه حالش را و نه اهمیتی برایم داشت. خودش خودش را معرفی کرد. خواستم چیزی بگویم یا کاری بکنم٬ دیدم ارزشش رو نداره. من اعتقاد دارم کسی را که می خواهی فحش بهش بدی یا حتی بزنی تو گوشش٬ باید ارزش اینکار رو داشته باشه و این دوست عزیز نداشت!‌ ای کاش کسی بود که لیاقت داشت دو تا چک ازم بخوره و می رفتم بخاطر فحشهای رکیکی که داده بود می زدمش ولی نمیشه ...

 

۶- دیدار می نمایی و پرهیز میکنی

    بازار خویش و آتش ما تیز می کنی

 

منصور 

مدرسه - روز معلم

 

در این دوران که مجال آپ دیت کردن وبلاگ نیست مطلبی به قلم یکی از دوستان نقل میکنم.البته خیلی هاش حرف من هم هست ولی بعضی قسمتها رو هم کامل موافق نیستم.

 

نویسنده : حسین افصح

 

مادران و پدران بسیاری را دیده ام که به سختی کار می کنند و با درآمدی نسبتا پایین ، فرزندشان را در مدرسه ای غیرانتفاعی ثبت نام می‌کنند. از خیلی چیزها صرفنظر می‌کنند و حقوق دو سه ماهشان را می دهند تنها برای شهریه یک سال فرزندشان که البته هزار خرج و درد دیگر هم دارد. وقتی از آنها می پرسم : چرا؟ می گویند تنها امید و آرزویشان پیشرفت فرزندشان است و اینکه فرزندشان مهمترین سرمایه زندگانیشان است و اینها را با چه شوری می گویند و با چه عشقی که می‌دانم راست می گویند و در گفته خود صادق هستند. اما همین اولیای محترم متاسفانه بدترین صدمات را به فرزندشان وارد  می‌کنند .

آیا ظلمی که ایشان به فرزندشان می‌کنند خودخواسته و عمدی است؟ آیا از همان شیطنتی است که در وجود بسیاری از ما آدمیان است که بزرگترین ستمگری های زندگیمان را گذاشته ایم سهم عزیزترین کسانمان که نثارشان کنیم و بر مظلومیت آنها اشک بریزیم یا نریزیم؟

 

صحنه ای را تصور کنید که مدرسه تعطیل شده است و آقازاده با لپهای گلی که نشان از انباشت  اغذیه در خندق بلا است و البته جلوه ای از این روحیه مثبت ایشان است که به هیچ خوردنی نه نمی گوید ، از در مدرسه خارج می شود تا سوار اتومبیلی پدری شود که از حدود نیم ساعت قبل دم در مدرسه پارک کرده است (اینکه نیم ساعت زودتر آمده هم دو علت دارد : یکی اینکه مبادا در ترافیک گیر کند و آقازاده چند دقیقه ای معطل شود و دوم اینکه زودتر نزدیکترین جای پارک به در مدرسه را اشغال نماید تا آقازاده زیاد پیاده روی نکند.- باور می کنید؟-) بهرحال آقازاده نزول اجلال می فرمایند. آه راستی هر دو دست ایشان پر است. یکی کیف و دیگری مثلا ظرف غذا یا کاردستی یا یک کوفت دیگری که ما از او خواسته ایم بیاورد مدرسه و یا ببرد از مدرسه! پدر سریع پیاده می شود. کیف و کوفت را از دست پسر می گیرد و در را برای او باز می‌کند. پسر می نشیند و در حالیکه دستان او آزاد شده باز هم این پدر است که در را می بندد و . . . و من حرص می خورم .

 

حالا می خواهید اسمش را بگذارید تربیت گلخانه ای یا زرورقی یا آب پرتقالی یا پروانه ای یا هر چیز دیگر و اگر دوست دارید برایش فلسفه هم ببافید و شعر هم بگویید. حرفی نیست . بدون شک این ستمی است که پدر بر عزیزش روا  می دارد. آیا پدر نمی داند؟

 

صحنه ای را در نظر بگیرید که می خواهید سر ظهر وارد مدرسه شوید . دقایقی است که زنگ ظهر به صدا در آمده است و سروصدای کندوی زنبوران گرسنه بلند شده است. دانش آموزی را می بینید که دم در ایستاده است. چند باری هم قبلا او را در همین زمان کنار در مدرسه دیده اید و نمی دانید آنجا چه می کند. شاید منتظر چیزی است. دفعات قبل بی تفاوت گذشته اید اما اینبار شانس به شما روی می آورد تا پاسخ سوال خود را بیابید. مادر از سر خیابان پیدا می شود. با شما سلام و علیکی می کند و ظرفی را به دست فرزندش می دهد. ظاهرا ظرف غذا است. در هوا می‌پرانید که : پسر جان چرا خانواده را اذیت می کنی خوب از صبح خودت غذایت را می‌آوردی. مادر خود را به نشنیدن می زند و اصلا حرف شما را تحویل نمی گیرد و می رود و شما از دانش آموز می پرسید : همیشه ظهرها مادر شما غذایتان را برای شما می آورد ؟ هر روز؟ در کمال ناباوری می بینید که لبخند می زند و می گوید بله. می پرسید : چرا؟ و او می گوید : خوب اینجوری عادت کردم . اینجوری هم غذا تازه است و هم گرم . . . تازه آقا صبحها بارمون سنگینه . لبخند می زند و شما را حیرت زده بر جای می گذارد. از خود می پرسید :آیا این ستمی نیست که مادر بر عزیز خود روا می دارد؟ آیا مادر نمی داند؟

 

صحنه ای را در نظر بگیرید که شازده فریاد می زند . از ته دل و با تمام توان ! وقتی ناظم سر می‌رسد که حضرت مستطاب طبقه دوم مدرسه را گذاشته است روی سرش و همراه عربده کشی ، لگدهایی را در چند جهت حواله عمرو زید می کند. ناظم را که می بیند کمی آرام می گیرد اما از تک و تا نمی افتد و هنوز دنباله سریال لگد پرانی را با شدت و قوت کمتری پی می گیرد . ناظم شاکی می شود و از او علت رفتار شاهانه‌اش را جویا می شود و او از سرنوشت دفتری می گوید که به جانش بسته بوده و انیس و مونس شبهای تنهایی اش بوده و اینکه دل در گرو او داشته و اینکه دست خزان (یا مثلا آقای فلان) این گل بوستان دل را به ستم و اغوا از روی میز ربوده و بر لب پنجره گذاشته تا اسیر بادی شود که از بد روزگار همان دم وزیدن گرفته و آن دفتر پرپر را در قعر حیاط افکنده . . . او می گوید و می گوید تا . . . ناظم خسته از این همه اراجیف می پرسد : خوب حالا چرا داد می زنی ؟ چرا لگد می پرانی؟ که باز هم درد دلش باز می شود و از کرامت نفس می‌گوید و از قانون اساسی و از تورم و از روابط چپ و راست و اینکه ارکان دموکراسی چیست و اینکه آیا دین با دموکراسی سازگاری دارد یا نه؟ و از مشارکت می گوید و از فلسفه و آنقدر می بافد تا ناظم عصبی از او می پرسد : می گویم چرا داد می زنی؟ چرا لگد می پرانی؟ نه ! واقعا نه! این آقای ناظم اصلا نمی فهمد . قهرمان داستان ما این دفعه از اشکالات ریشه ای که در آموزش و پرورش این مملکت به وضوح دیده می شود سخن می گوید و اینکه آن دفعه که رفته بودند آلمان داد می زده و هیچ کس هم نمی گفته چرا و اصلا به . . . هم حساب نمی کرده و اینکه ما برای همین عقب مانده هستیم و اینکه آمده مدرسه غیر انتفاعی که عربده بکشد و مگر قرار است او به همه پاسخ بدهد و . . . تا ناظم کفری می شود (عجب ناظم بدی! ) و می گوید برو دم دفتر که حضرت اجل نمی رود و کار به مشاجره و مجادله می کشد و . . .

 

خسته  هستم . خسته و دلزده. پیشانی بر کف دست گذاشته‌ام . در دفترم نشسته‌ام و به دیوار روبرو خیره شده‌ام. دقایق می گذرند و من یاد گذشته‌ی دور و نزدیک را در ذهن زنده می کنم و از خود می پرسم . . . که تلفن به صدا در می آید و پدر همان دانش آموز از پشت خط شروع می‌کند به سخن گفتن : برایم از کرامت نفس می گوید و از قانون اساسی و از ارکان دموکراسی و از فلسفه و اینکه آیا دین با دموکراسی سازگاری دارد یا نه . . . مادر دانش آموز گوشی را به دست می گیرد و برایم از آن دفعه ای می گوید که رفته بودند آلمان و پسرش عربده کشیده و کسی چیزی نگفت و به . . . هم حساب نکرده واز اشکالات ریشه‌ای آموزش و پرورش این مملکت و  اینکه برای همینها است که ما عقب مانده ایم و اصلا پسرش را آورده مدرسه غیر انتفاعی که عربده بکشد و . .

 

آنها می گویند و من پیشانی بر دست به دیوار روبرو خیره می شوم . خسته هستم و خاطرات گذشته های دور و نزدیک را مرور می کنم . با خود می‌گویم این چه شیطنتی است در گوشه تاریک این قلب ما که وا می داردمان به این ستم که بر عزیزانمان روا می داریم؟

آیا نمی بینیم ؟ آیا نمی دانیم؟

 

من بر این باورم که نامش خودخواهی است. یک خودخواهی لعنتی و سمج که از اول تاریخ به ما چسبیده و رهایمان نمی کند . تاریخ بشری انباشته از این خودخواهی است.

 

 منصور