رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

دختر کبریت فروش

1-       یا مقلب القلوب و الابصار      یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال      حول حالنا الی احسن الحال

 

2-       بازارها چه قدر شلوغند، یکی داره نگاه می کنه، یکی داره خرید میکنه و یکی هم داره داد میزنه آتیش زدم به مالم بدو حراجه ... هر کی به فکر خودشه، بازار ماهی فروش ها هم که غلغله است! مگه نمی دونین شب عید رسمه که ایرانی ها ماهی می خوردند. تو چشم های تک تک رهگذرها که نگاه کردم شعف و شادی رو تو چشمهاشون می دیدم. دخترم کدوم کفش رو مخوای؟ ... مامان اونو برام می خری ... بیا بریم اون یکی مغازه رو هم ببینیم ... اکثر مردم شب عید کنار خانوادشون هستند ... یه دفعه ... یه دفعه چشم به یه پسر کوچولویی افتاد که از مردم التماس می کرد آدامساشو بخرن ...

یاد یه داستانی افتادم که همه تون اونو شنیدیدن ... دختر کبریت فروش ... دل آدم رو به درد میاره ... شب کریسمس بود ... همه دنبال خریداشون بودن ... ولی اون وسط یه دختر کوچولویی بود که مجبور کبریتاشو بفروشه ... تا به خونه راهش بدند ... هوا خیلی سرد بود ... خیلی سرد ... داشت برف میومد ... آقا ... خانم ... تورو خدا کبریت هامو بخرین ... ولی کسی محلش نمی داد ... برای من که خیلی سخته... وقتی شب عید تو خونه مون داریم غذا می خوریم یکی تو اون هوای سرد داره از مردم التماس می کنه که آدامساشو بخرن ... از گلوم پایین نمیره ...

 

3-       امیدوارم کنار خانواده هاتون شب عید خوبی رو بگذرونید. عیدتون هم مبارک!

4-       منتظر مطلب بعدی ما باشید! ممنون!

 

نماینده آقا منصور

(پیر هرات)

رقص فقر

1-       مطلب شماره دو طولانیه! آفلاین بخونیدش، اگه قابل دونستین بعدش نظر بگذارید.

2-        

 

-          اسمت چیه دختر خانوم؟

-          زهرا

-          چند سالته؟

-           شش سال.

-          دیشب که هوا تاریک شد رو یادته همون موقع که خورشید خانوم رفت خونشون، اون موقع شام چی خوردی؟

 

دخترک کمی فکر کرد، نگاه معصومانه ای به مادرش که در کنارش نشسته بود انداخت. مادر سرش را پایین انداخت. انگار که شرمنده دخترش بود.

 

-          یادت اومد؟

زهرا با صدای معصومانه اش آروم جواب داد:

-          هیچی نخوردم!

-          یعنی گشنه ات بود وقتی خوابیدی؟

-          بله ...

-          به مامان گفتی که گشنته؟

-          بله ...

 

مادر چادر سیاهش رو جلو صورتش گرفت و آروم آروم شروع به اشک ریختن کرد...

 

-          مامان بهت چی گفت؟

-          گفتش بخواب ، من میرم از همسایه ها یه لقمه نون و پنیر بگیرم.

-          وقتی که از خواب بیدار شدی صبح شده بود؟ اونوقت چی خوردی؟

-          مامانم بهم یه لقمه ی نون و پنیر داد.

 

صدای گریه مادر بلند تر شد ... مادر با گریه شدیدی با خودش می گفت ای خدا دیگه خسته شدم ... ای خدا ... آخه تا کی؟ ... تا کی باید بخاطر یه لقمه نون گدایی همسایه ها رو بکنم؟ ...

 

-          آقا پسر شما چند سالته؟

علیرضا که خودش رو مرد خونه می دونست صداش رو کلفت کرد و گفت:

-          هشت سال.

-          مدرسه میری؟

-          نه ...

-          پس چی کار می کنی؟

-          کار می کنم ...

-          کارت چیه؟

-          نون خشک جمع می کنم بعد می دمش به عباس آقا

-          هر روز چدر بهت میده؟

-          پجاه تومن

-          بعد، پول رو چی کارش می کنی؟

-          میارم می دم به مامانم ...

-          اگه همین الان یکی از مسئولین اینجا نشسته بود چی بهش می گفتی؟

پسرک سرش رو پایین انداخت ... چون غرورش بهش اجازه نمی داد که چیزی رو که واقعا می خواهد رو به زبون بیاره ...

 

و باز هم این داستان ادامه دارد ...

 

این، قسمتی بود از فیلم مستند رقص فقر که آقای ابوطالب قبل از دستگیری ایشان توسط نیروهای امریکایی ساخته شده بود. هر کس اون فیلم رو می دید واقعا اشک گوشه چشماشو می گرفت و احساس شرمندگی می کرد ... ای خدا ... تو خودت بزرگی ... چند روز پیش یه عکس دیدم خیلی برام جالب بود... یه دختر روستایی فقیری رو تو عکس نشون می داد که خیلی خوشحال بود. خیلی هم راضی. چشم های کوچیکش خدا رو حمد و ثنا می کرد. می تونستی شعف و شوق رو تو چشم هاش ببینی. انگار که بهش یه هدیه بزرگی رو داده بودند. نزدیک تر شدم دیدم یه چیزی رو محکم تو دستاش نگه داشته... انگار که خیلی دوستش داره ... انگار که این هدیه بزرگترین آرزوی زندگی اش بوده ...  بازم جلو تر اومدم دیدم ... دیدم که یه نون بربری بیاته! ... همون موقع بود که یاد آیه زیر افتادم:

 

« لٍاًن شکرتم لازیدنکم و لان کفرتم ان عذابی لشدید »

 

3-       امشب شب چهارشنبه سوریه! موظب خودتون باشین! ولی من خودم اعتقادی به این چیزا ندارم... بعد میگن چرا ناصبی ها به ایرانی ها میگن رافزهً مجوسیّه، یعنی از دین برگشته های آتش پرست! آخه باباجون چهارشنبه سوری رو که با مین و خمپاره و نارنجک برگزار نمی کنند که ...!؟ تو تلویزیون یه مصاحبه ای با یه پسر بچه جوونی گذاشته بود که یکی از چشماش رو از دست داده بود... داشته تو خیابون راه می رفته یکدفعه برای اینکه بترسوننش جلو پاش نارنجک میندازن. یه تیکه سنگ کوچیک می پره تو چشم هاش و بعد از اون هم چشمش سیاه میشه و بعدش کور میشه ...

 

4-       از اینکه به ما هم لینک دادین خیلی خیلی خیلی ممنونم.

5-       منتظر مطلب بعدی ما باشید! ممنون!

 

نماینده آقا منصور

(پیر هرات)

 

یه مدت نیستم


چند مطلب نوشتم که بر اثر یک اشتباه کلا پرید...
حال ندارم دوباره بنویسم...
تا ۳/۱/۸۳ نیستم. در این مدت از دوست خیلی خیلی عزیزم پیر هرات خواستم در وبلاگ بنویسه که وبلاگ کم کار نشه. چون اعضا سرشون شلوغه یا مثل من مسافرت در پیش دارند.

البته باید قبل از یادداشت قبلی این مطلب پست میشد که یا من تنبلی کردم و یا پیرهرات هول بوده...!

سال نو مبارک
منصور

مهمان ناخوانده

این حقیر! بنده ی خدا، پیر هرات، محصل و لاغیر! از سن و سال هم نپرسید که به قول بعضی ها عمری را در هرات گذرانده ام  البته ممکنه بعضی وقت ها خالی هم ببندم ، این چند روزی هم که آقا منصور نیستند امر فرمودند به کمک دوستان چراغ وبلاگ رو روشن نگه دارین، ما هم گفتیم چشم!  البته هیچ کس جای آقا منصور رو نمی گیره! (بازم بستم تابلو!)

 

این نوشته هایی که هر چند وقت یکبار می خواهم بنویسم نیز روزانه و غالبا بی ارزشی از شخص شخیص بنده است که سعی می کنم به ملت قالب کنم، اما تاکنون موفق نبودم و یه جورایی هم ملت به من قالب کردن!!

 

اکثرا سبک نوشته های من یه کمی عجیب  غریبه و سعی دارم که تو این چند صباحی که مهمون شما هستم به مسایل روزمره و اجتماعی ای بپردازم که غالبا مورد توجه ام بوده. در مطرح کردن افکارم هم به کلی آزاد هستم ولی سعی می کنم به کسی توهین و ایضا ترحمی نکنم . هم اکنون هم یه کلبه خرابه ای در بلاگ اسکای داریم با همین نام مستعار!

 

ما فعلا، موقتا و اجالتا تا برگشتن آقا منصور از سفر اینجا هستیم! خوانندگان محترم وبلاگ اگر فحشی، تیکه ای، پاره آجری چیزی می خواهند بیندازند لطف کنند بعد از رفتن آقا منصور ما در خدمتیم! ممنون!

 

ضمنا از اعتماد آقا منصور هم تشکر می کنم که گذاشتند ما یه چند روزی تو این خونه بمونیم، ایشون سرور و سالار شهیدان، چیز، ببخشید، ایشون سرور و سالار ما هستند.

 

همین دیگه.. چیز دیگه ای فعلآ به نظرم نمیرسه.

منتظر مطلب بعدی ما باشید!

 پیر هرات

 

پ.ن. امروز صبح که تو خیابون داشتم راه می رفتم، یاد جمله معروف وبلاگی << هوا بس ناجوانمردانه سرد است!>> افتادم!

شعر

گاهی وقتا آدم یه شعرایی رو میخونه که خیلی هم از معنیش سر در نمیاره ولی یه جورایی احساس خوبی بهش دست میده. یعنی میدونه که اگه معنیش رو بدونه حتما کلی کیف میکنه ولی هر چی زور میزنه نمیفهمه. البته من خودم رو عرض میکنم به کسی بر نخوره. آخه خواننده های اینجا هر کدوم یه پا شاعرن باسه خودشون. جالب اینجاست که اینجور شعرا معمولا هم کلمات عجیب و غریبی ندارن و در کمال سادگی خیلی زیبان. مثلا این رو بخونید:

من کسی را دیدم، که عصایش را بخشید به کسی بیناتر و خودش تنگ نشست پشت دروازه شب تا که خورشید بیاید بالا از پس کوه ...
خواستن مرز توانستن نیست. من کسی را که عصایش را بخشید به کسی بیناتر ، بخشیدم.
کوهها بر سر کوه، سد راه خورشید.
(محمد رضا داوری متخلص به شرم)

حالا خوبه یه کسی پیدا بشه بگه این آقای شرم واقعا خجالت نکشیده همچین شعری گفته. !!! . ولی اگه همچین خوب و منصفانه ببینین چندان هم بد نیست. از اون شعراییه که اگه به دکتر حسین الهی قمشه ای نشون بدن از عصبانیت سکتهه رو میزنه. نه وزنی نه قافیه ای. ولی کلا قشنگه. حالا چیش قشنگه نمیدونم. ولی برای اینکه شاعران عزیز ناراحت نشن یه شعر واقعا زیبای دیگه مینویسم

خندید باغبان که « سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم»
دختر شنید و گفت « چه حاصل از این بهار!
ای بس بهارها که بهاری نداشتم!»
(فروغ فرخزاد)

شعرای فروغ خیلی تلخه. حتی وقتی دربارهء بهار باشه

احسان