رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

و ...

 

خیلی وقته پست نداده ام، شروع کنم با شعری از اردلان سرفراز:

 

با هم رهسپار راه دردیم

با هم لحظه ها را گریه کردیم

ما در صدای بی صدای گریه سوختیم

ما از عبور تلخ لحظه قصه ساختیم

از مخمل درد به تن عشق جامه دوختیم

تا عجز خود را با هم و بی هم شناختیم

تنهائی رفتی ، به عجز خود رسیدی

با هم دوباره زهر تنهائی چشیدیم

شاید در این راه اگر با هم بمانیم

وقت رسیدن شعر خوشبختی بخوانیم

 

اینقدر ننوشته ام که سنگین شدم! دستم نمی ره به کیبورد. داماد و ساقدوش و دسته موزیک و مطرب و صاحب مجلس و دربان و مهمان هم خودم هستم.

 

به خوب کسی وبلاگ را سپرده ام . چراغ وبلاگ که خاموش نشده ، هیچ ، پروژکتور روشن کرده ! فقط یک بند مهم اساسنامه وبلاگ را کمی رعایت نمی کند. میدونید منظورم چیه دیگه !

 

چه حرفهای نا گفته ای که ماسید و نزدیم. زمان نشد.

 

توبه کار شدیم که رفتیم توی وبلاگ لاست جوزف ! یه کامنت گذاشتیم. هر کی رسید گفت :" تو وبلاگ خودت مطلب نمی دی اونوقت میری برای دیگران کامنت می ذاری" !

 

فرصت نشد در مورد پسرعمه عزیز از دست رفته ام بیشتر بنویسم. هنوز هر وقت یادش می افتم ته دلم خالی میشه. از معدود آدمهایی بود که از ته دل دوستش داشتم. هر جا میروم اثری از آثار کارهای خیری که کرده هست. اخلاقش درونی بود نه متدیک . جوششی بود نه کوششی. یه کار خوب که میکرد ازش می پرسیدی می دیدی خودش نمی داند این کاری که کرده اسمش کار خیر است . و این موضوع من را وابسته اش کرده بود. دوست دارم یک بار تنهای تنها توی برف بروم و بالای قبرش بنشینم ، ساعتها. روحش شاد.

 

از رئیس و رئیس بازی هم خسته شدم. حکایت دشنه و دل است.

 

دارم روی یک مقاله کار میکنم با عنوان : " شما نیز می توانید در امر تربیت موفق باشید" که در نوع خودش باید انقلابی باشد ! بشرط اینکه علیرضا و یوسف گمشده در راه تکمیلش کمکم کنند!  کاسه کوزه هر چی آدم روانشناس تربیتی و متدیک کار است را با گلان شسته ام !

 

 

منصور

من دارم میسوزم !

میخوام از این به بعد از یه موضوع تازه ای که تو زندگیم ایجاد شده هر از گاهی بنویسم ، اول صورت مسئله رو بگم : هر چند که با وجود اساتید منصور و نصیر ( ولو حتی با بودن اسمشون کنار صفحه و خالی بودن جای پستاشون ! ) بیان این موضوع سخته ولی راستش ما یه دو ماهی هست که توی یه مدرسه راهنمایی به عنوان معلم پرورشی یه کارایی میکنیم ! تجربه ی وحشتناک جالبیه ! اون مدرسه ، مدرسه راهنمایی خودم بوده و البته اکثر قریب به اتفاق معلم هاش و مدیرش عوض شدند ولی معلم پرورشی خودم همچنان هست و حالا با هم همکار شدیم ! ۴شنبه ها و ۵شنبه ها که تهرانم می رم اونجا و یه دو ، سه تایی کلاس هم داریم ! ولی اوج این مسئله برای من وقتی بود که هفته ی پیش این بچه ها رو اردو بردیم مشهد ( از ۳شنبه تا جمعه!) و این تجربه که برای اولین بار تحت یه عنوان دیگه و مربی و مسئول تو یه اردو شرکت میکردم ، من رو مجبور کرد که یه گوشه هایی از اونو بنویسم ، فقط خواهشآ با دو تا پیش فرض مطالب زیر رو بخونید : ۱- اونا راهنمایی بودند ( سوم هاشون و نیمی از دومها !) ۲- مهمتر از همه اینکه یادتون نره اونجا مفید نیست !!!

اول از همه راجع به این نسلی که باهاشون کار میکنم (متولدین سالهای ۷۲ ، ۷۳ ، ۷۴ !!!)به یه چیزایی رسیدم که مفصلش بعدآ ولی به نظر من این جماعت از زیرکی و تیزی خوبی برخوردارند( و به قول معروف رسانه ای بودنشون اونا رو از خیلی مسائل عام جامعه با خبر کرده و سر و گوششون رو به جنبوندن واداشته! ) و از اون طرف آدمایی با سطح فکر و عقیده ای بی پایه درستشون کرده ( و باز هم همون رسانه ای بودنه که سطحیشون کرده! ) تو این اردو دیدم که برای بودن با اینا باید خیلی چیزای تازه یاد بگیرم ، باید محسن چاووشی و یگانه که خوبشه تا اهریمن و زدبازی و نانسی رو بشناسم و شنیده باشم !!! وقتی MP3 و MP4 رو از گوششون درمیارم باید بشناسم که کدوم گروه رپه تا ضایع نشم ! باید گیم نت رفته باشم تا آدمای وار رو بشناسم تا بتونم بفهمم چی میگن ! باید موبایلت بلوتوث داشته باشه و بلوتوث بازی بلدباشی ! تو موبایلت آقای معلم چه کلیپی و آهنگ و فیلمی داری ! البته اینا همه برای اینه که یه معلم محبوب و صمیمی براشون باشی وگرنه مگه الان همه معلمای این مملکت اینجورین !!! برای بازی تو قطار انگار من از یه کره ی دیگه براشون بازی اوردم ، سرنخ و پانتومیم و از اونا که تو گوش هم میگفتیم تا دور بچرخه ببینیم آخرش کلمه تبدیل به چی شده و منم اسمشو یادم رفته ! که اصلآ نمیدونستند چیه و نهایتآ تونستیم با هم ( منامره : مشاعره با نامهای خودمون! ) بازی کنیم ! از شعر اردویی هم که دریغ خبری نبود و نهایت شعری که یکیشون خوند و اونم خیلی باحال (پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت بود!) و منم تازه فهمیدم برای یه اردو خودمم هیچی بلد نیستم جز یار دبستانی و ای ایران که پشیزی نمی ارزند ! اون معلم پرورشی خودمون که هنوزم هست ، بازیگری خونده و به حدی شخصیت طنز و محبوبی داشت و داره که برای بچه ها و بزرگا و خودم خیلی جالبه و همه ی حال و هوای اردو رو زنده نگه داشته بود ! چنان اداهای جالبی درمیاره و تقلید صداها و خوندنای مختلف که خیلی موفقه ! البته منم کم کم شروع کردم حالا تا کجا پیش برم ! دیگه اینکه واسه دوتا از بچه ها که تولدشون بود جشن گرفتیم و توی این جشن دونه دونه خود بچه ها میومدند وسط و چنان انواع و اقسام رقصای ایرانی ( که خردادیان و جمیله باید جلوشون لنگ بندازند!) تا عربی و جنوبی و تکنو ! خیلی خوش گذشت البته به معلمها هم نوبت رسید که خدا رو شکر تو این زمینه یه کارایی کرده بودم ( نرمش صبحگاهی ها که یادتونه ، یه خورده شدیدتر !)

تمامی این مسائل قسمتاییش به واسطه ی فاصله ی سنی کم من با اونا و رفاقتمون با هم بود!!! سر سن من شرط بندی کردم باهاشون که کمترین سن و نزدیکترینش ۲۱ بود !! و کلی کفشون برید که یه معلم ۱۸ ساله بالا سرشونه و البته این از یه جهتایی خوب بود و از جهتایی دیگه بد !‌‌ و قسمتهایی دیگه از موفقیتم که تونستم به عنوان دومین معلم اردو شناخته بشم به خاطر اردوهای زیادی بود که رفته بودم ! ابن فضای جدید یه مقتضیات دیگه ای هم داشت مثل اینکه یه سری آدم و معلم دیگه به عنوان همکارای تو شناخته میشند و یه سری چیزای تازه تو روابط این قشر کشف میکنی که مثلآ بعضیشون میگن این یارو تاز وارده چه خودش رو جلو بچه ها شیرین میکنه یا اینکه الکی جلو مدیر چه خودش رو جا میکنه! یا تو باید با کسی که ۵ سال پیش معلمت بوده و یا حداقل از تو بزرگتره تو فضای همکار بودن یه شوخیایی بکنی و حتی از اون شوخیا و حتی یا با بچه ها پشت سر فلان معلم بگی و بخندی و اداشونو در بیاری !!! بعضی معلم هام جذبه اند مثل ناظم اینجا ولی جذبه اومدن واسه من خیلی سخته راستش یکی دوبار وسطاش خندم گرفته ، اونم من که همش با اینا میگم و میخندم و . . . !تو اینجا هم معلم ها برای خودشون توی کپه ی جدا و میز غذای جدا ( ولی اتاق مشترک با بچه ها به خاطر مسائل امنیتی بودند !)که من سعی کردم بیشتر با بچه ها باشم ، کوپه ام رو با بچه ها برداشتم و دائمآ از این کوپه به اون کوپه میرفتم و غذا هم سر میز بچه ها بودم ( به غیر اون روز که توی طرقبه ناهار معلمها کبابش ۷ سانت بیشتر بود!) واین هم باز هم خوب بود چون بچه ها خیلی خوششون میومد از اینکه یه معلم باهاشون باشه و بد بود چون از جذبه ی معلمیت کم میکرد و تو ذهنشون تداعی میکرد که این مثل اونا و اندازه ی اونا معلم نیست ( با توجه به اینکه تازه اومده بودم هم ! ) و این هم تبعات خودش رو داشت !

تازه فهمیدم که بعضی بچه هام همینجوری الکی بدون هیچ گونه دلیل و موردی به دلت میشینند و باهاشون حال میکنی و اونقت که میفهمی تبعیض چی بوده !!! تازه متوجه شدم مسئولیت بچه های ملت رو داشتن یعنی چی وقتی تو حرم امام رضا و دم ضریح دو سه تاشونو گم کنی !!! وقتی که مامان بچهه ساعت ۲۰ دقیقه به یک شب زنگ میزنه به موبایلت که چرک خشک کن یچه ام رو یادت نره و تو اونوقت خواب نیستی و بین یه سری بچه که واسه هم داستان جن گفتند و حالام از ترس خوابشون نمیبره ، خوابیدی بلکه بخوابند و بری اون یکی اتاقیا رو ساکت کنی که مسافر اتاق بغلی نیاد فحش رو بکشه به خواهر و مادر ملت و مسئولاشون که حقم داره ساعت ۲ نصفه شبه  ! و وقتی که بچهه با موبایلش زنگ میزنه به باباش که بهمون مرغ دادند و منم که رون مرغ دوست ندارم ، باباهه شاکی به موبایلت زنگ میزنه که بچه ام رو به اسیری بردی مگه ، پوست استخوان شدبچه ام !!!و وقتی که تو در قبال حرفات مسئولی و باید رئشون فکر کنی ، درباره ی شوخی هایی که با بچه ها میکنی و حد اونها باید دقت کنی ! تازه تو باید تصور کنی که این جماعت چی پشت سرت میگند و یا ادات چه شکلی میشه و  . . . ! ! !

اینها رو همه تازه لمس کردم من ، اینها جزئی از اونچه بو که پیدا کردم ! و تازه یه خورده احساس فتیله بودن بهم دست داده ، آه ای معلم عزیز که همچون شمع می . . . !!!

علیرضا     

قضل حای آبکی !

دوستان عزیز ، دلتنگ تک تکتان شده ام ! بعد چند مدتی نبودنمان ، امروز هم نیامدم زیاد باشم ! خیلی فکر کردم از چه بنویسم ولی مشغولیت روزمره، همتی دیگر طلب می کرد که در توان حال ما نبود و شرح بیان مشوش اندیشه مان را به زبان نظم گفتیم که امید است قبول افتد:

«شب به یاد تو باز بیدارم»
چونکه از قرص خواب بیزارم

در چنین حالتی باید من
تا سحرگه شماره بشمارم

می نویسم کدو،کلم،شلغم
جای واژه، تربچه می کارم!!!

آسمان هفت عدد و آیا من
توی هفت آسمان ستاره ای دارم؟

«آخ!انگار عاقبت گفتی:»
یک هزاری به تو بدهکارم!!!

زن گرفت آنکسی که شاغل بود
بینوا بنده ام که بیکارم

بس غزل گفته ام که بی معنی است
«به گمانم دوباره بیمارم»

شعرهایم اسیر هذیان است
چون تب «لعنتی»تو را دارم!!!

هر چند که بارها به آن بند اساسنامه ی ترنج اشاره شده که (( اینجا سیاسی نیست ! )) و ما هم بارها موکد شده ایم بر منکرش لعنت! ، چند بیت شعری در وصف آن کسی گفتیم که ... : 

آنکه در هر مجلسـى غوغا و بلوا مى کند
مـوجبات خنده ی ما را مهـیا مى کند

آنکه در هر تار مویش یک رگى از بیرگى است
از عدالت دم زند ، هى قال و غوغا مى کند

آنکه در هر منطقى، بى منطقى کرده به پا
بى سر و بى پا شده، هى داد و دعوا مى کند

آنکه هر کاه سـخـیفى مى کـند کوه سـترگ
کرده ی نیک تو را فـعل زلیخا مى کند

آنکه در افکار خود، خود را خدا داند، خدا !
در خیالش یوســف ما را یهـودا مى کند

آنکه عقـلش در میان خـط عـارض گم شـده
از سـر دیوانگى هى نقـل تقـوا مى کند

آنکه نامش را نگفتم من ز ترس جان خویش،
نام او را هر کسى زین شعر پیدا مى کند !!! 

ولی برای آنکه دلم هم خنک شود چند بیت دیگر را از شعرم را به آن محبوب(= محمود ! ) تقدیم می کنم !:

بنده و حافظ و سعدی و بگور !
همره مولوی و شمس و تاگور
 
عاشق روی تو بودیم از ازل
عاشق روی توئیم تا لب گور
 
آه محمود! تو مگر انسانی؟
تو فرشته ای گمانم یا حور
 
تو بیا در بغلم باش کمی!
نه! نیا! این تن من شد مور مور!
 
بنده قورباغه شدم در غم تو
باورت نیست بفرما:قور قور!
 
عاشق بوی تو و موی توام
کشته روی تو مرا هاله نور!
 
کاش می شد که تو را ماچ کنم
ولی افسوس ز من هستی دور
 
بسکه با مزه ای و با نمکی
از زیادی نمک گشتی شور
 
دیگران نی بزنند در غم یار
من زنم از غم عشقت شیپور!
 
تا به جز تو نشوم عاشق کس
می کنم چشم خودم را من کور
 
خلاصه اینکه این چند صباح غیبت ما حاصلش این چند غزل بود که خواهشآ از آنها برداشت کج نشود و تمامآ من باب مزاح بود !
 
علیرضا

یار دبستانی من !

ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم   

ما روزهای معرکه اصلآ نبوده ایم !

    و اون روزها بود که مصدق به فردای ایرانش و امروز ما چشم دوخته بود ، مصدق تو رو به نظاره نشسته بود ! مصدق چشم نگران همه ی ما بود ! و اون دلیلی شد برای ایرونی موندن ما ! و انگیزه ی اینکه هنوز هم تو پدربزرگ داری !

    و چند روز بعد تر از اون شریعتی ، تکیه داد به دیوار و به خاطر من و تو زانوی غم بغل گرفت ، دل مشغولی و خیال حالای تو بود که خم به ابروی دکتر اورده بود ! اون دست رو دست نذاشت تا امروز تو بتونی بگی که من یه دانشجو ام ! بگی من یه استاد دارم ! 

    باز هم روزای دیگه ای گذشت ، بازرگان خسته از قیل و قال هر چی دور و برش بود و درمونده از تصور الان تو که داری چه می کنی ؟ پیرمرد رو رنجوندند ولی هنوز چشم هاشو باز نگه داشته تا تو رو از میان همه ی لحظه هات سربلندیت ببینه ! و این یعنی هر روز کسی برای همه ی ما چهار قل میخونه و دور سرمون فوت میکنه !

و امروز من و تو و ما همه دانشجو شدیم ، امسال به شونزده آذر احساس تعلق میکنیم و یاد میکنیم ا شهدای این روز : بزرگ نیا ، قند چی و شریعت رضوی :

  این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته اند ، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته اند ، نخواستند همچون دیگران کپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخر خویش فرو برند ! از آن سال چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند اما این سه تن ماندند تا هرکه را می آید بیاموزندو هرکه را می رود سفارش کنند . آنها هرگز نمی روند، همیشه خواهند ماند ، آنها شهیدند !...

...آنچه نگرانم کرده است ، ناتمام مردن نیست . مردن اگر خوب انجام شود دیگران کار را تمام خواهند کرد و شاید بهتر ...                           از دکتر شریعتی برای شهدای ۱۶ آذر                 

و بالاخره روز تو مبارک ،

             روز دانشجوت مبارک !

علیرضا

یاشاسین قم !

اول از همه به تمامی دوستان و عزیزانی که تو پست قبل با نظراتشون این کمترین رو به زیر منت خودشون بردند ابراز سپاس و اخلاص(همون مخلصیم!) میکنم!

من نمیدونم چرا حافظ و سعدی مال شیراز بودند درحالیکه بیابونای قم بدجوری احساسات شاعرانه ما رو تحریک کرده(البته میتونه از خواص چیزایی دیگه نظیر « کافور» هم باشه که جلو بعضی چیزا رو میگیره و برخی چیزای دیگه رو موجب میشه!)هرچند مرحوم زاکانی هم مال دیار نیمه بیابونی قزوین بوده و این دو شهر آغاز به حرف قاف دارای مشترکاتی هستند!( مثلآ قرار شده من به یه بابایی اونجا انگلیسی درس بدم اونم بهم ترکی!درسته همه میرن قم عربی یاد میگیرن ولی مام یه بار ت...بازی در اوردیم و ترکی یاد میگیریم(تا الان به غیر از برخی اعضای بدن تنها کلمه دیگه ای که یاد گرفتم و بشه گفت«یرآلماسی» به معنی سیب زمینیه!) و یا یه سری مشترکات دیگه که آخر این پست مینویسم!)

راجع به قضیه بارونو و پست قبل ، این بارونای دوباره مارو هوایی کرد و چند بیتی به یاد اون شب رویایی نوشتیم( با اجازه مولانا و شبان!) :

دیــــــــــد اینجانب دختری را توی راه          کو همی گفت:ای خدا و ای اله

دوستی خواهم که باشد همچو گل          مهربان و ناز و قـــدری هم تپل!!!

تا شود او محرم اســـــــــــــــــرار من          همدم و یار من و دلــــــــــدار من

چون که شـــد خسته بمالم پایکش!          تا بخندد میشوم من دلقکــــــش

مادر او هم شـــــــــــــود چون مادرم          مادرش را می کنم تاج ســــــــرم

هــــــــر سحر او را فرستم سوی کار          میپزم در خانه اش شـام و نهــار

آورم بهرش جـــــــــهازی بی شمار!!          مهر من باشد فقط یکصـــد دلار!!!

بخت مــــن پس کی خدا وا میشود؟          شــوهری اینگــــونه پیدا میشود؟

چــــــــونکه اینجانب سخنها را شنید         مثل خر در گل به جای خود تپید!!!

بعد رفــــتن مانـد بر دل حســــــــرتی       برخودم گفتم که بر خـــر رحمتی!!

 

 و اما از مشابهات قم و قزوین و حکایت ترکی یاد گرفتن ما :

   یه شب تو خوابگاه تنها بودم که بی اختیار به یاد اندام داغش افتادم.دلم لرزید و فکر آن گرمای دلچسب و مطبوع مرا به یاد گذشته ها انداخت.یخچال را باز کردم و کمی کره و مربا برداشتم و خوردم تا شاید با اینکار فراموشش کنم اما نتوانستم.تلویزیون،رادیو و روزنامه هم نتوانست مغزم را از فکر کردن به او باز دارد.چاره کار را در این دیدم که به سراغش بروم.
همیشه از چیزهایی که سهل اوصول هستند بیزارم اما اینبار احساس میکردم سهل الوصول بودنش نعمتی است.در تهران هر بار اراده میکردم به خانه میاوردمش.
لباسهایم را پوشیدم و به دنبالش رفتم.وقتی از دور دیدمش احساس کردم که به من چشمک میزند.بی اختیار به سمتش دویدم.در ازای مبلغ ناچیزی تصاحبش کردم.داغ داغ بود.از فرط هیجان به شدت در آغوشش گرفتم.نگاههای متعجب و تمسخرآلود اطرافیان،مرا به خود آورد.دوست نداشتم در حضور غریبه ها کاری به کارش داشته باشم.هنوز در آغوشم بود و گرمای وجودش انگار زندگی را در رگهای من تزریق میکرد.
سر کوچه که رسیدم احساس کردم هیچکس ما را نمی بیند.همه جا خلوت بود.دستی بر اندامش کشیدم.هنوز داغ بود.خواستم ببوسمش .حرارتش چنان بود که لبهایم را سوزاند.احساس کردم لبم تاول زده است.اما چنان عطر دل انگیزی داشت که نمی توانستم از آن جدا شوم.ترسدم کسی شاهد ما در خیابان آن هم رد شهر مقدسه قم باشد.به همین جهت داخل خوابگاه و اتاقم آوردمش.
داخل خوابگاه که رسیدم به سرعت لباسهایم را درآوردم و کنارش نشستم.آماده شده بودم برای خوردنش !‌

مدتی بعد من در اوج لذت بودم و دوست نداشتم کسی حتی برای یک لحظه در این لذت با من شریک باشد.تمام وجودش را برای خودم میخواستم.با ولع هر چه تمامتر میخوردمش و لذت میبردم.
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه!!!چه لذتی دارد خوردن بربری داغ در یک نیمه شب سرد پاییزی سرد قم :

هـر که خواهــد تاج و تخــت سروری    می خـــورد هرروز و هر شب بــربــری
بربری یعنی غـــــــذای جسم و جان    بربری می بخشـــــــــــد انسان را توان
بنده مجنـــــــون،بربری لیلای مـــــن    بربری یــــــــــــعنی هـمه دنیای مــــــن
می خــورم مــن بربری را روز و شب    در فراقـــــــــــــــش مبتلایــم من به تب
روی حرفــــــــــم با تــو باشــد بربری   خوشـــــــگلی تو! نــازنینی! دلبـــری!!!
دل بـه عشق روی ماهــت بسته ام    بـــی تو مــن از کــل عالـــم خسته ام
ای شیـخ خوانـــده ام من در کتـاب       بربری خوردن بســـــی دارد صــواب

میبینید که قم اینهمه ظرفیت های دیگه هم داره که فقط تا الان بعضی از اونا رو کشف کرده بودند !

علیرضا