رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

برای چی وبلاگ مینویسم؟(۲)

نه مثل اینکه یخ مطلب (چرا وبلاگ می نویسم) گرفت! کلی نظرات خوب وطولانی برای این موضوع رسیده که ارزشمند است... چون از آدمهای دقیقی صادر شده... و فرق دارد با نظراتی مثل ( خوب بود، موفق باشید) یا( عالی بود، به من هم سر بزنید) !!!!

یاسر هم موتورش روشن شده و قرار است در این مورد مطلب بدهد. خدا رحم کنه! فکر میکنم خرج 10 شب وبلاگ در اومده! البته خواهش میکنیم با رنگهایی بنویسه که بشه دید...!


تشکر میکنم از احسان که او هم به خاطر بعضی مسائل حاشیه ای دچار یاس وبلاگی شده... دوست فرهیخته من – پارسا ستوده - هم یه نظر خوب داده و نظر مارو به عدم روزمرگی در وبلاگ جلب کرده است و درست گفته ، روزمرگی و پرداختن به جزئیات البته مزه زندگی است و جزئی از نوشته های وبلاگ است.من ازایشان میخواهم با توجه به ذوق و قریحه ای  که دارد به ما طرح ها و کارهای جدید که میشود در وبلاگ ارائه داد را بگوید. البته خیلی قبل ترها یک بار دعوت من رو برای همکاری وبلاگی رد کرده بود !!!


از صادق و علیرضا که از من حمایت کردند تشکر میکنم .مطالب اونا در رابطه با یک نظری - یه مقدار ناجور – بوده و قبل از دیدن توسط من ، اعضای وبلاگ حذفش کردن .

در یادداشتی دیگر ، ادامه دلایل وبلاگ نویسی را شرح میدهم.

سالگرد درگذشت دکتر شریعتی هم یادم رفته بود- کار تیمی همینش خوبه... یکی بالاخره مینویسه...

از امیر تشکر میکنم به خاطر یادداشت هاش و تصدیق که گرفته مبارکه .


 منصور
  

دوستان وبلاگی سلام
یه چند روزی بود بخاطر امتحانها و یکسری مسائل دیگه(زن و بچه...!!) نتونستم مطلب بدم ..
اولا به امیر برای موفقیتش تو درس و امتحان رانندگی تبریک می گم.. ایشالا همیشه مو فق باشه. دوست خوبم آقای منصور هم مطلب خوبی داده بودند در مورد اینکه چرا وبلاگ می نویسیم که جا داره روش بحث مفصل تری بشه . بنظر من این یک عقب نشینیه که اگه یکی اومد و حالا یک چیزی گفت ما هم کوتاه بیاییم و بگیم دیگه مطلب نمی نویسیم...اول جواب بعد اگه نشد.. باز هم جواب...من همینجا ازشون و بقیه اعضائ تیم می خوام با قدرت ادامه بدند...
در مورد معرفی اعضا هم دیدم خیلی خوبه که همه اعضا را بهتر بشناسند و با هم بیشتر آشنا بشیم...من خودم قول می دم که تو یاددا شت بعدی خودم را معرفی کنم
راستی الان سالگرد دکتر شریعتی هستش و حیفه که از ایشان در وبلاگ یادی نشه.


ا
ی آزادی من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندانی بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هرکه تو را در بند می کشد بیزارم،

ای آزادی، مرغک پرشکسته زیبای من، کاش می توانستم تو را ازچنگ پاسداران وحشت، سازندگان شب و تاریکی و سرما، سازندگان دیوارها و مرزها و زندانها و قلعه ها رهایت کنم، کاش قفست را می شکستم و در هوای پاک بی ابر بی غبار بامدادی پروازت میدادم، اما.... دستهای مرا نیزشکسته اند، زبانم را بریده اند، پاهایم را غل و زنجیر کرده اند و چشمانم را نیز بسته اند.... و گرنه، مرا با تو سرشته اند، تو را در عمق خویش، در آن صمیمی ترین و راستین من خویش می یابم، احساس می کنم.

مجموعه آثار 2 (ازادی، خجسته آزادی)

یاسر

برای چی وبلاگ مینویسم؟(۱)


تشکر از دوستان وبلاگی که به ما سر میزنند :  غزل ٬ مهمان ناخوانده ٬ علی ٬ نیما و دیگر دوستان.

چند وقت بود فکر میکردم برای چی دارم وبلاگ مینویسم... که چی بشه؟ فایدش چیه؟ و از این حرفا........   از شما چه پنهون که یه خورده هم دچار  یاس وبلاگی (!) شدم ....
یکی از دوستان هم در نظر این دفه گفته برای چی وبلاگ مینویسی؟

میخوام که یه خورده در این مورد بنویسم...
اول یه مقدار خودمو بیشتر معرفی کنم برای کسانی که وبلاگ رو میخونن( البته خیلی از خواننده ها کامل منو میشناسن) :
من مهندسی عمران دانشگاه پلی تکنیک خوندم. در حال حاضر ادبیات فارسی میخونم در دانشگاه پیام نور. معلم هستم (بیشتر پیش دانشگاهی) رشته ای که تدریس میکنم هندسه و هندسه تحلیلی است . غیر از کار معلمی در زمینه های کامپیوتری در یک شرکت مشغول به کار هستم. یه کار دیگر رو هم شروع کردم تا خدا چی بخواد. قصد دارم هر کاره ای که باشم و هر جا که باشم ٬ معلمی رو هم در کنار کارهایم ادامه بدهم ...

به خاطر نوع کارم(معلمی) این وبلاگ رو شروع کردم و اتفاقا به همین خاطر هم تا حالا ۱۰ بار تصمیم گرفتم که ادامه ندم!!

یک سری ازخواننده های این وبلاگ٬ دانش آموزان قدیم و حال حاضر من هستن... خواستم که با تشکیل وبلاگ یه مطالبی بگم که احتمالا به درد بخور باشه (خوب٬ معلم خیلی دوست داره اگه بتونه مطلبی به دیگران ارائه بده ٬ این رو هم بگم که خیلی از شاگردهای سابق الان دوستان و همکاران من هستن و من از اونا چیز یاد میگیرم)
 تا الان برنامه من بال و پر گرفتن وبلاگ بود و جا افتادن و بیننده جذب کردن... برنامه هایی برای ادامه وبلاگ دارم که تا الان ارائه نکردم (البته خیلی به اعضاء تیم بستگی داره که نمیدونم تا چه حد موفق باشیم) 
اگه یه وقت دیدین من وبلاگ نویسی رو ول کردم و از بچه های تیم خواستم که این کارو ادامه بدن٬ بدونین این هم به خاطر معلمی بوده!! بعضی از خواننده ها و برخی از افراد کم ظرفیت مطالبی میگن یا نظراتی بی ربط میذارن که آدم عطای وبلاگ رو به لقای اون ببخشه . چون برای این موقعیت کاری مناسب نیست و درست نیست که یک معلم با این جور چیزا در نظر دانش آموزانش حاشیه داشته باشد.

و دیگه اینکه:

چند سال پیش که با اینترنت کار نمیکردم٬ فکر میکردم که این کار علافیه! واینترنت کارها یکسری آدم بیکارن ! بعد خودم درگیر این موضوع شدم و دیدم که نه! بعد یه مدت زیادی فقط از ای میل استفاده میکردم و مسنجر رو چیز مهملی میدونستم و فکر میکردم که آدم هایی که chat میکنن از زور بیکاریه! بعد که خودم از مسنجر استفاده کردم دیدم که عجب سرویس بدرد بخوریه و با چه کسانی تونستم ارتباط بگیرم که در حالت عادی اصلا نمیشد. وبلاگ هم یه قصه ای مشابه داشت . یک سال با خودم کلنجار رفتم تا راضی شدم که وبلاگ شروع کنم٬ فکر میکردم که آخه یعنی چه؟ به چه درد میخوره؟ با دوستانم که وبلاگ داشتن صحبت میکردم میگفتم آخه وبلاگ نویسی چه فایده ای داره؟ یه وبلاگ شروع کردم تو blogspot ولی فورا تعطیلش کردم. تا اینکه وقتی برای خودم حل و فصل شد و طرح و برنامه هایم شکل گرفت٬ استارت زدم و برای این کار همکار میخواستم که سه تا دوست خوب دعوت منو قبول کردن ( ولی امان از کمبود وقت!)
حالا هم هستن کسانی از آشنایان که وبلاگ نویسی رو علافی میدونن و بعضی هاشون هم هستن که اگه خودشون وبلاگ نمینویسن و این کار رو قبول ندارن ٬ هر وبلاگ نویسی رو در ظلالت و گمراهی میدونن!!! (به این طرز فکر میگن چی؟!!!)

ولی با همه این حرفا هنوز که هنوزه بعضی وقتا به خودم میگم : وبلاگ نویسی به چه درد میخوره؟! ول کن بابا...
منصور

پریا (۳) - احمد شاملو


خب ،پریای قصه!

مرغای پر شیکسه!

آب تون نبود ،دون تون نبود ،چائی وقلیون تون نبود،

کی بتون گفت که بیایین دنیای ما دنیای واویلای ما

قلعه ی قصه تونو ول بکنین ، کارتونو مشکل بکنین؟))

 

پریا هیچ چی نگفتن زار و زار گر یه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه میکر دن پریا.

 

 

دس زدم به شونه شون

که کنم روونه شون-

پریا جیغ زدن ،ویغ زدن، جادو بودن دود شدن ، بالا رفتن تار شدن ، پایین  

     اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن ، جوون شدن خنده شدن ،خان

     شدن بنده شدن، خروس سرکنده شدن،میوه شدن هسته شدن، انار

     سر بسته شدن، امید شدن یاس شدن، ستاره ی نحس شدن...

 

 

وقتی دیدن ستاره

به من اثر نداره :

می بینم و حاشا می کنم ، بازی رو تماشا می کنم

هاج و واج و منگ نمی شم ، از جادو سنگ نمی شم-

یکی ش تنگ شراب شد

یکی ش دریای آب شد

یکی ش کوه شد و زق زد

تو آسمون تتق زد...

 

 

شرابه رو سرکشیدم

پاشنه رو ور کشیدم

زدم به دریا تر شدم ، از اونورش به در شدم

دویدم و دویدم

بالای کوه رسیدم

اونور کوه ساز می زدن، هم پای آواز می زدن:

 

 

"- دلنگ دلنگ! شاد شدیم

از ستم آزاد شدیم

خورشید خانوم آفتاب کرد

کلی برنج تو آب کرد:

 

خورشید خانوم ! بفرمایین!

از اون بالا بیاین پایین!

 

ما ظلمو نفله کردیم

آزادی رو قبله کردیم.

 

از وقتی خلق پاشد

زنده گی مال ما شد.

 

از شادی سیر نمیشیم

دیگه اسیر نمیشیم

 

هاجستیم و واجستیم

تو حوض نقره جستیم

 

سیب طلا رو چیدیم

به خونه مون رسیدیم ..."

 

 

بالا رفتم دوغ بود

قصه ی بی بی م دروغ بود،

پایین اومدیم ماست بود

قصه ی ما راست بود :

 

 

قصه ی ما به سر رسید

غلاغه به خونه ش نرسید،

هاچین و واچین

زنجیر و ورچین !

 

 منصور

Driving Test

As Mr. Toranj asked me to write about the things going on here, I am writing about my driving test. I was so nervous (Asabi). I was supposed (Gharaar Bood) to go for the driving test. All my friends had gone for that and had failed and that’s why (Be hamin Dalil) I was so nervous. My friend, Farid, said, “I was waiting for the policeman to come and sit beside me. After passing 25 minutes a Canadian white policeman who seemed so angry came and sat in the car.” He said, “I was relaxed and I did everything properly (Dorost).” He added, “I finished the exam and I was waiting for the policeman to write everything necessary on his papers. The policeman finished and looked at me very angrily that I have to do the exam again.” Farid was so angry. He said that his only fault (Khata) was driving fifty km/h in one of the streets instead (Be Jaye Inke) of driving 60 km/h. “Holy shit” was my simple reaction (Aksol Amal). I had to do the exam on Tuesday, so I was practicing a lot. I was there on Tuesday at 5 pm. I was sitting in the car and waiting for the policeman to come. The policeman came and she was a lady around 50 years old, quite (Kamelan) kind.  My friends had told me that the policewomen are more strict Sakht Gir), so I was scared (Tarsidan) at the first moment. Anyways, I started to drive. I was so nervous and I almost missed a stop sign. Stop sign is the sign that you “MUST” stop for it and if you do not you will fail the exam. I finished the exam and I was waiting to tell me that I have to do it again. She said gently (Be Arami), “You passed, but drive
with open eyes
.”
Amir