رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

میشه دیوارا رو از جا بکنیم یک دو سه چار

 

۱) 

فالب وبلاگ هم روبراه میشه ، درست میشه ، تیترها ، لینک ها ، رنگها ... هنوز صبر کنید !

 

۲)

این هفته پنجشنبه ، روز تولد منه. 32 سال . رابیندرانات تاگور جمله معروفی داره که :

هر وقت بچه ای به دنیا می آید ، معلوم میشود که خدا از آفرینش انسان پشیمان نشده است !

 منتها من انگار موقع خمیازه آفرینش به دنیا آمده ام ! چون تا میشینم پای این کامپیوتر یه پست جدید بدم ، غلبنی الچرت !

 

سوم آذر پنجاه و دو . ساعت 5/11 صبح. پدرم پشت قرآن اینجوری نوشته. یک هفته اسم نداشتم. بلکه بیشتر. موقتا "علی" صدام می زدن. که این موقت بودن ، در مورد مادر و خواهر بزرگم تا امروز و در مورد پدرم تا زمان حیاتش ادامه داشت. جالب است ( و بود) ، صدایی غیر از این سه نفر اسم " علی" صدا بزنه ، در موردش هیچ احساسی ندارم . یا اگه یکی زنگ بزنه خونه و فی المثل بگه با علی کار دارم ، مادرم میگه : اشتباه گرفتید ! یعنی اونا هم خودشون می گن فقط.

 

اسم منو یکی از کاسبهای محل انتخاب کرده! جالبه٬ نه؟ همه سر اسم بچه دعوا دارن. فال می گیرن ، استخاره میکنن. ننه بزرگ میگه حق منه اسم بچه رو من باید بگم ، مادر میگه نه من باید بگم ، مادر  شوهر اگه حرفش دو تا بشه خون به پا میکنه و قس علی هذا. ولی در صلح و صفای کامل ، "مش خیرالله " اسم منو گذاشت " منصور" . پدر مادر من هم سه تا بچه قبلش اسم گذاشته بودن و عقده نداشتن ! از طرف پدری پدر بزرگ و مادر بزرگ هم که نداشتم تا مدعی بشن و از طرف مادری هم اسم گیر نیاوردن چون خودشون بچه زیاد داشتن و اسماشون تموم شده بود !  

 

"منصور" به اسم برادر بزرگم " ناصر " می اومده که انتخاب شده . و الحق در زندگی ما او ناصر بوده و من منصور. البته از یه زمانی به بعد نقشمون عوض شد! بماند...

 

سال تولد من ، دوران شکوفایی اقتصادی ایران بود ، نفت 36 دلار و قدرت بلامنازع شاه در منطقه. اون موقع ها ایران به امریکا و اسرائیل هم قرض میداد. مادرم همیشه میگه : زمان تو خیلی وضعت خوب بود. شیرخشک فلان می خوردی ، آناناس چنان ، موز چیکیتا ! برادر خواهرات اینجوری نبود اوضاشون! منم میگم همینه که انسانی متمایز و کاردرست شدم!  بقیه مکالماتمون رو نمی تونم بنویسم چون خصوصیه !!

 

بزرگ شدیم و از اهالی امروز شدیم و در خدمتیم . دیگه کم و زیادش رو به بزرگی خودتون ببخشین.

 

۳)

دیشب بارسا برد ، روحم شاد شد! دیدن این بازی می ارزه به صد ساعت تفریح و استراحت. اگه اونا بازی می کنن ، لابد مثلا تیم قندی و ابومسلم " تیله بازی " می کنن! چه می کرد این رونالدینیو !

 

۴)

منوچهر آتشی درگذشت ، روحش شاد. فقط چند روز پس از تقدیر در همایش چهره های ماندگار در این دیار باقی بود. و چه نا مهربانی ها کردند بعد از تقدیرش...

 

آن لادن لطیف
که روی نیمکت مدرسه
به رمز می نهادی
تا گفتگو بکنی
مرموز
 از دوردست عاطفه با آرزوی من
 اکنون کجاست ؟
 آیا میان برگ کتابت پژمرده است ؟
یا در طراوت گلدان سرخ قلبت شاداب مانده است ؟
   

 

شعر از مرحوم منوچهر آتشی است ، ولی برای تو نوشتم ، وبلاگ را هیچ میخوانی ؟

 

منصور

Regression

 

1

پنجشنبه عصر ، یک جلسه ای داشتیم ، آخر جلسه! نشستیم و حرف زدیم و شنیدیم و در انتها هم حرفهای دیگر. اگه موضوعات طرح شده به نتیجه برسه ، چی میشه! قراره قیل هوا کنیم. و صحبتهای انتهایی هم اگر به نتیجه مطلوب بینجامد ، خوب میشه دیگه ...!

2

امروز از معدود جمعه هایی بود که از ظهر به بعد تونستم در خدمت خانواده باشم. کانون گرم خانواده رو حس کنم ! عصر رفتیم فیلم "کافه ترانزیت" . فرهنگ شاخ بازی در آوردن و غیرت بازی در آوردن های ترک ها رو کاملا می فهمیدم. چون از نزدیک برخورد داشته ام. فیلم برای اینکه پرستویی توش  بازی کنه کم بود ولی بازیگر نقش "ریحان" عالی بود.

3

دلم خنک شد ! این ترک ها بعد از بازی با سوئیس ، آی زدن اونا رو ! نشون دادن که باختن گریه داره ! بی ظرفیتا. از دو جنبه خوشحال شدم. یکی اینکه ترکیه محروم میشه تا حساب دستشون بیاد و دیگه از این وحشی بازی ها در نیارن. دوم اینکه سوئیسی ها کتک خوردن ! نمی دونم خبر دارین یا نه که مردهای سوئیسی از لحاظ کتک زدن زن هاشون مقام اول رو تو دنیا دارن!

4

دچار Regression شدم. بازگشت به بچه گی . بعضی وقتا بچه میشم. بهونه می گیرم . قهر میکنم ! حال میده ، خوبه !

5

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد.

6

 نمی دونم چرا اینقدر از سریال " او یک فرشته بود" تعریف و تمجید میکنن. حتی این تعریف تا نماز جمعه هم کشیده شد. در صورتی که به نظر من خیلی هم سریال بیخودی بود. فایده که نداشت هیچ ، بد آموزی داشت و ترسناک بود. شنیدین ترکه با ماشین میزنه به یه دختر ، دختره شروع میکنه آه وناله . ترکه میگه : جمع کن خودتو . این بازیا رو برو برا حسن جوهرچی در بیار!

7

داریم به صد هزارمین بازدید کننده وبلاگ نزدیک میشیم. مراسم ویژه ای خواهیم داشت!

8

بر اینی تا که دل از مُ بُرینی

 

 بُرینه روزگار اِشتاب مَکّی

 

منصور

برای مرگ هم در خانه جا نیست

1

احساس خیلی خوبی ندارم. کارها اونجور که باید و شاید پیش نمی ره. تیرهایت به خطا می رود، کم حوصله ای ، احساس می کنی یه خورده نقش "حریف تمرینی " بازی کردی! به هر حال ، خیلی سر حال نیستی.

 

2

گمان نمی کردم خرابی کنترل تلویزیون اینقدر مصیبت عظمایی باشه! زندگی حسابی سخت میشه.

 

3

دیگه حالم داره از سیاستهای ترافیکی تهران بهم میخوره. آنچنان پیچیده شده که از دست کسی کاری ساخته نیست. فهمیدم دو میلیون موتور سیکلت داخل شهر تهران وجود داره. خدا می دونه کارخانه های موتور سیکلت مال کدوم آقازاده هاست که اینجوری جلوش رو ول کردن. با بیست تومن پیش قسط می تونی سوار موتور بشی. ماهی دو تا ضبط ماشین بدزدی ، پول قسطش هم در میاد! می افتی تو خیابون و مزاحم امنیت روحی روانی مردم میشی و پیاده رو و سواره رو یکیست و یک راننده بدبختی هم پیدا بشه موقعی که مثل الاغ ویراژ میدی بزنه بهت که تلکه اش کنی و خرج سه ماه بیکاریت جور بشه.

حتماخوندین که مشاور شهردار پاریس در دیدار از تهران ، دور برگردونهای اتوبانها – ابتکار شهرداری – را در جهان بی نظیر خواند. البته از شدت بی خود بودن! گفته : در تعجبم که میلیونها دلار صرف ساخت بزرگراه می کنید و با چند هزار دلار خرابش میکنید. فلسفه بزرگراه را نمی دانید. خیابان معمولی بسازید شرف داره.

ضمنا پنج تا اشکال برای این ابتکار (!) برشمرده که مهمترین هاش ورود با سرعت کم به لاین سرعت و همچنین سرعت زیاد برای لاین یک و دو است که هر دو منشا تصادف است. واقعا نمی دانم تو مخ این متصدیان امر چیه. خلاصه اینکه به قول اینشتین ، حماقت نوع بشر تمامی ندارد. مشکل فرهنگی هم که تا دلت بخواد. این جریان مثل صدا و سیماست! هر وقت اون درست شد اینم میشه!

 

4

همایش چهره های ماندگار را دیدیم و محظوظ شدیم. داستان هوشنگ مرادی کرمانی عالی بود. داستان آذین و سلطان. منوچهر آتشی حال کردم. استاد مسلم و بی بدیل، استاد پرویز شهریاری، بسیار مسرت بخش بود. تعجب ، استادفرامرز پایور. هر چند این مجری ، سهیل محمودی ، نگفت که آهنگ زمینه برنامه که تا ملت بیان روی سن پخش میشه از استاد پایور است. از آلبوم "دود عود" اثر جاودانه استاد شجریان. و البته میر جلال الدین کزازی. از معدود دفعاتی بود که برای یک چیز غیر از فوتبالهای اروپایی و شبهای برره ، زل زده بودم به صفحه تلویزیون!

 

5

قرار بود در مورد استاد و معلم بزرگم - ابوالفضل خدابخش – بنویسم. در تدریس هندسه استاد بود. در نوشتن روی تخته ، رسم دایره بدون پرگار. الان که خودم هندسه درس میدم با تمام وجود حس میکنم در تدریس هندسه ، بزرگا مردا که هم او بود. بیان شیوا که دوبار شنیدن نیازی نبود. تربیت "درست حرف زدن و درست فکر کردن" در دل هندسه درس دادن. تسلط به ادبیات فارسی. داشتن هشت دفتر شعر. بداهه سرائی. تسلط به تاریخ معاصر و آثار سیاسی و ادبی دوران رضا شاه و شاه. تسلط به زبانهای روسی و فرانسوی. از سوربون مدرک دارد که می تواند به فرانسوی زبانها فرانسه درس بدهد. هیچ کدام از این چیزها که گفتم اغراق نیست. و در دو سالی که معلم ما بود ،هیچ چیز بجز هندسه برای ما رو نکرد. ظرفیت یعنی این. نه مثل جوجه معلم های فعلی که ما هم داریم ، دو تا کتاب خوندن ( اون هم نصفه) سر کلاس از فلسفه و عرفان اشراق حرف می زنند ! کلمات قصار می گن ، شعر از خودشون در وکنن! آخه بابا جان ! تو ریاضی درس میدی ، چه ربطی داره به این حرفها و کارهای متفرقه که سر کلاس میکنی و حاشیه میروی ؟ که بچه ها بگویند چه معلم مهمی داریم... اقسوس که کسانی چون استاد شکیبا و استاد خدابخش و استاد امامی افشار ، به خاطر تنگی سینه و کوتوله بودن روسا کنار گذاشته میشوند تا شغالان به عرصه بیایند. شاعر در این باره گفته : تفو بر تو ای چرخ گردون تفو. و ایضا می فرماید: آب و هوای فارس عجب سفله پرور است.

 

در مورد استاد خدابخش سخن بسیار است. لطائف ، نکته سنجی ها ، سخنان نغز، به قول خودمون تیکه انداختن های معرکه. این بار که ایشان را دیدم کلی در مورد صادق هدایت و مسعود فرزاد و علوی و مینوی ( گروه ربعه) حرف زدیم. در مورد تدریس هندسه از من پرسیدند و من نالیدم. گفتند : تدریس هندسه معلم را بدنام میکنه. چون مجبوری به بچه ها سخت بگیری. حل مسائل هندسه مثل فتح قله است و زمینه های دیگر ریاضی مثل راه رفتن در مسیر هموار. موقع کلاس رفتن ما شد و مجال بحث دیگری نشد و قرار و مدارهای صد تا یه غاز با دوستان که " بریم خونه شون و کوه بریم و جنگل بریم و قس علی هذا..."

 

6

تنهایی وقتی به عجز خود رسیدیم

با هم دوباره زهر تنهایی چشیدیم

 

منصور

سیزدهمین سالگرد

1-

تیم ایران مطابق معمول گند زد ! اگه یکشنبه ایران ، توگو رو بزنه و مقدونیه هم پاراگوئه رو ببره ، برانکو می مونه وگرنه منتظر کله پا شدنش باشین .

 

2-

مطالب زیادی به ذهنم میاد بنویسم ، یکهو می پره. پرش حواس گرفتم.

 

3-

در مورد استاد خدابخش خواهم نوشت. امشب مجال نیست ...

 

4-

دارم کتاب "درد جاودانگی " اونامونو  رو  می خونم. در موردش می نویسم حتما.

 

5-

نمی دونم وقتم بی برکت شده یا کارهام زیاد شده. هر چی می دوم یه گوشه اش لنگ می زنه. کار هم که هی می زاد...

 

6-

صبح رفتم مدرسه یه مقدار کارهای عقب افتاده رو انجام بدم. ای بدک نبود. یه چیزهایی انجام شد ولی مگه تموم میشه به این راحتیا. ظهر تیم بسکتبال مدرسه با دو جای دیگه مسابقه داشت . رفتم برای تماشا. حریف اولشون حاضر نشد ، بیست بر صفر برنده اعلام شدن. حریف دومشون هم خیلی پیاده بود ولی بچه ها ناهماهنگ نشون دادن و خوب بازی نکردن. کوارتر آخر فهمیدن چکار باید بکنن که دیگه وقت تمام شد. البته بازی رو بردن .

 

7-

برگشتنه ، نمی دونم چی شد. ترمز زدم و ماشین روی زمین خیس سر خورد و چراغ جلو سمت راست خورد به گوشه سمت چپ سپر یک ماشین پارک شده . شکست.اومدم پایین داشتم نگاه می کردم آخه چطور شد که این اتفاق افتاد. سر خوردن 80% ماجرا بود ولی از خودم تعجب کردم که چطور شرایط هوای بارانی را رعایت نکردم و کماکان " خرکی " رانندگی کردم. خلاصه تصادف کردیم دیگه. راننده ماشین پارک شده رو هم پیدا نکردم و براش یادداشت گذاشتم با شماره تلفن که اگه خواست زنگ بزنه. البته ماشینش چیزی نشده بود.

 

8-

عصر ، موقع بازی ، در حالت کلافگی از نحوه بازی ایران ، خسته از کار امروز که به جای استراحت جمعه ساعت 7 از خونه زده بودم بیرون ، دلخور از تصادف امروز ، به همراه چند مشغله ذهنی خصوصی و مگو (!) ، داشتم با بخاری خراب شده ور میرفتم که درست نشد که نشد ، تو این هیر و ویر ، بچه خواهرم اومدخونمون و بیست تا سوال خفن ریاضی که به مفت نمی ارزید و معلمشون صرفا برای اطفاء نائره شهوت " خود سوال سخت کم بینی " داده بود ، آورد که حل کن فردا امتحان داریم! حالا تصور کنید حال منو. اصلا فکرم کار نمی کرد. باور کنید اینقدر ذهنم خسته بود که هیچی نمی تونستم انجام بدم. فقط بگم که این مساله ها از همه دردسرهای امروز بدتر بود!

 

9-

دیروز ، سیزدهمین سالگرد درگذشت پدرم بود. واقعا " انگار همین دیروز بود ".  موقعی که پدرم رو از دست دادم بچه بودم ولی با این حال احساس می کنم  اونجور که باید وظایفم رو در قبالش انجام ندادم. بغضی است که گلویم را فشار می ده. پدرم این اواخر سر قضیه بیماریش خیلی اذیت شد. و من نمی تونستم کاری بکنم و الان نمی دونم میشد و نکردم یا نمی شد. حالم بده. صحنه ها مثل سریال از جلو چشمم رد میشه. شهریور 70 ، وقتی خبر قبول شدنم در رشته مهندسی عمران دانشگاه امیرکبیر رو به پدرم گفتم ، یادمه چقدر خوشحال شد و یادمه چی به من گفت ، اون موقع اصلا فکرش رو نمی کردم یک سال بعد ، به اون حال و روز باشه. رفتنش زود بود. نمی دونید الان چه حالی هستم که انگشتانم روی کیبورد بالا پایین میشه. می خوام حرفی را که تا حالا نزدم رو بگم . دکترهای بیمارستان امام ، پدرم را کشتند. باور کنید. علی الخصوص دکتر هـ ...  . اینو چند سال بعد برادرم بهم گفت و جزئیات توضیح داد.

در پست بیستم آبان 83 ، مفصل در مورد قضایای بعدیش نوشته بودم. می تونید اینجا ببینیدش.توی اون پست نوشتم که من هیچوقت فرصت نکردم برای پدرم گریه کنم. به همین خاطر هروقت یاد این قضایا می افتم گلویم فشرده میشه . دقیقا مثل الان. نفسم به سختی بالا میاد.

نمی دونم، مگر چقدر از این عمر بی ثمر مانده ست.

  

10-

از دوستان عزیزم درخواست می کنم فاتحه ای قرائت کنند.

 

منصور

میشه گریه هاتم از سر شادی باشه

 

می دانم ، می دانم که دیر به دیر پست می دهم و خوانندگان عزیز که مراجعه می کنند دست خالی بر می گردند.بر من مگیرید! تنها ماندم تنها تر از خدای تنها ! کسی از یاران نمانده. نه وبلاگ نویس مانده و نه نظر نویس. فقط کارهایی که با موس قابل انجام باشه ! کیبورد ممنوع !

 

تنها هم میشود. مگر اینهمه افراد وبلاگ یک نفره نمی نویسند؟ منتها سخت است. یک شب در میان مطلب بدی. باور کنید نعشم میرسه خونه. خیلی خیلی خسته هستم. حداکثر شبی 5 ساعت می خوابم . نمی دونم چرا کارهام اینقدر زیاده . شدم مثل داستان ملک جمشید و پیرزن جادوگر! هر چه سر دیوها را قطع می کرد جاش دو تا سر، سبز  میشد. من هم هر کاری می کنم کارهای بیشتری سبز میشود .

 

روز یکشنبه ، معلم هندسه ما ، آقای خدابخش ، آمده بود مدرسه. ایشان را بعد از مدتها دیدیم. مطالبی هست برای گفتن که در این مقال نمی گنجد. یعنی می گنجد ولی خواب امان نمی ده. دیشب هم رفتیم یک مهمانی که حرف برای گفتن داره. باشه تا فرصتهای دیگر.

 

بخوان پرنده ، سکوت بهار جانکاه است

 

منصور