رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم


۱- تشکر میکنم از تمامی دوستانی که از طریق تلفن - ای میل - اف لاین - حضوری - کامنت گذاشتن - نصب اطلاعیه ٬ تسلیت گفتند. ممنونم. ان شاءالله خداوند رفتگان شما را نیز رحمت کند. به حق این شبهای عزیز.

۲- ممنون از توصیه های دوستان. دوباره از آوردن بعض کلمات در یادداشت قبل عذرخواهی میکنم. مخصوصا از آقا نصیر...

۳- دوستان از احوالات پسرخاله م که مریض هست سوال کردند. تا حالا بعد از بیماریش فقط دو دفه دیدمش. روحیه خانواده شون ٬ مخصوصا خاله م طوری نیست که بشه رفت سراغشون و حتی ازشون پرسید که مراحل بیماری و درمان کجاست. مادرم هم به اون صورت نمی دونه. فقط میدونم که شیمی درمانی روتین رو شروع کردن. خیلی سخته. تصورشم نمی کردم که یه زمانی بیاد که با این خاله م نتونم به راحتی ارتباط داشته باشم. آخه این خاله کوچیکه ست و با من فقط ۷ سال تفاوت سن داره. ولی خوب ٬ نمی تونه. 
دوستان دعا کنند. در این اسحار و لیالی...

۴- آدم گاهی اوقات به یکی که دل می بنده  ٬ دل می بنده !

۵- اگر موقع سحر ٬ رادیو روشن باشه ٬ حتما دیدین که گاهی وقتا دعای سحر قطع میشه و مجری یک حدیث نقل میکنه. سحر امروز ٬ در حال خوردن سحری٬  داشتم در مورد موضوعی با مادرم حرف میزدم. مادرم یک چیزی گفت٬ ثانیه ای طول نکشید که مجری رادیو ٬‌ حدیثی خوند که دقیقا در تایید همون مطلب بود. باور کنید شاید ۲ ثانیه بعد. هنوز تو کفم!

۶- فکر می کنم که دیشب یه خراب کاری کردم. افطار دعوت بودم جایی . بعد افطار صاف مثل بچه آدم راهمو نکشیدم بیام خونه. رفتم جایی و این خرابکاری به همون جا رفتن مربوط میشه! کمی تا قسمتی حالم گرفته ست.

۶- بازم حرف هست. ولی نمیشه اینجا زد.

منصور

واژه رنگ زندگی بود...

 

آخر فیلم « گرین مایلز » شخصیت اصلی فیلم ( رئیس زندان ) که 107 ساله شده بود ، میگفت : این هم عذاب منه که سنم زیاد باشه و دائم مرگ افراد دیگر رو ببینم.

نمی دونم چند تا تشییع جنازه و تدفین باید به چشم خودم ببینم. چند بار دیگه باید برم غسالخونه ، چند بار دیگه باید برم تو قبر...پدر ، عمه ، عمو ، هر سه تا رو به دست خودم دفن کردم و مستحبات رو خودم بجا آوردم. البته موقع دفن پدر، جوون تر بودم و روزگار بامعرفت تر. اینقدر دور و برمان شلوغ بود که بچه ای مثل من نهایتا شد که فقط بره تو قبر. اینقدر آدم حرفه ای بود که نمی ذاشتن یه جوون تلقین رو بخونه. هرچند پسر میت...

 

الموت حق و الحیاه حق و النشور حق و سوال نکیر و منکر حق...

 

عموم وصیت کرده بود کنار پدرم دفن بشه( تو زادگاهشون نه بهشت زهرای تهران). پسر عموم میگفت تحویل گرفتن جنازه از سردخونه بیمارستان ده دقیقه طول کشید. کاری که معمولا چند ساعت معطلی داره. آمبولانس با سرعت 130 تا توی اتوبان میومد. همه راهها خلوت. عوارضی ، باز بود و امروز عوارض نمی گرفت. همه چیزهایی که تعریف میکردن حکایت از این داشت که انگار میت عجله داره بره تو خاک و سریعتر دفن بشه. من که سر در نمی آرم ولی بقیه به این موضوع زیاد توجه داشتن.

 

مقایسه میکردم با سال71 سال فوت پدرم. صفا و سادگی تموم شده. مردم زورشون میومد لااله الاالله بگن. صلوات بفرستن. همه یه کنار وایسادن. خاکی نشن. اتوی شلوارشون بهم نخوره. بیل دستشون نگیرن خاک بریزن. پسرعموهام اگه روشون میشد لابد مراسم رو میدادن دست یکی از این شرکتهای کفن و دفن که گریه کن هم میارن! ولی میدونستن یه کسی هست که اسمش منصوره و نمیشه از این شوخیا کرد باهاش. خودم همه کارا رو کردم. بلد نبودن بقیه. حتی کسایی که ده سال از من بزرگتر بودن. دیدم سر اینکه کی بره تو قبر دارن من و من میکنن. اولش وایسادم . گفتم شاید پسراش بخوان برن توی قبر ، من الکی نیفتم جلو. نمی دونم شاید من زیادی بزرگ شدم.حرارت زیادی بهم خورده و ته گرفتم! شاید این کارا برای روحیه جوان ها مناسب نیست ! و از لحاظ مسائل چالش محور روان عاطفی (!) تاثیرات سوء داره !

 

آفتابه لگن هفت دست. الآن میفهمم که جامعه ما چه جوره و مدرسه چه جوره. سخت افزارمون زیاد بود. قبرستان ، جاده ای خاکی داره و کمی برای سواری نامناسب. فقط یه رقمش اینکه سه تا تویوتای هایلوکس آورده بودن. شونصد تا ماشین اومده بود اون راه خاکی رو. ولی یک نفر یه نوار قرآن تو ماشینش نبود. چهار تا ذکر و صلوات درست و حسابی نشنیدم. بچه ها بی معنویت و در نهایت تنبلی. مثلا پسرای پسر عموهام. در یک فاصله مناسب وایساده بودن و فقط نگاه میکردن. آب دم قبر نبود. برای آوردن آب و درست کردن گل ، کارگر فرستادن یک گالن آب بیاره. یکی از این پسرهای تاپاله نرفتن. فقط هیکل گنده کردن حیف نونها. قول میدم نمی دونن نماز لیله الدفن چیه.

 

گاهی با خودم میگم خدایا ! نکنه من در اشتباهم . و اینا درست دارن عمل میکنن. آخه هرجا که نگاه میکنم جوونها اینطورین. شاید اینجوری باید بار بیان که با اعصاب راحت زندگی سبزی داشته باشن و  من حالیم نیست... توی دفن پدر بزرگت وایسی یه کنار و یه بیل خاک هم نریزی؟ حتی به صورت نمادین؟ نمیدونم والا. اگه اینا تربیت جدیده و اصول تربیت جدید مازلو و گینات و بقیه خوشگل خلوت ها ، میگه جوونها باید اینجوری بار بیان و پدر و مادر هیچی بهشون نگن و با مرده مواجه نشن مبادا روی روح لطیفشون تاثیر بذاره و باهاشون تند برخورد نشه و هرکاری دوست داشته باشن بکنن و ما مانعشون نشیم و نتیجه ش این جوونها و نوجوونهایی است که من امروز دیدم ، که ریدم به این اصول جدید تربیت!

 

معنویت صفر ، معنویت صفر...

 

مدرسه ما هم همینطوره. درسته من نباید این حرفا رو اینجا بنویسم. دانش آموزای مدرسه خوانندگان وبلاگ هستن ولی امشب یه حال دیگه ای هستم. شاید فردا مستی از سرم بپره و خودسانسوری کنم، نمی دونم. ببخشید اگه دو سه جا لفظ های زشت بکار بردم. ما سخت افزار زیاد داریم. راحت خرید می کنیم. ویدئو پروجکتور ، رباتیک ، چیزای شیک و خوشگل. اما روحی که باید حاکم باشه نیست. انگار خاک مرده پاشیدن. تازه ما خوب خوبه هستیم. بقیه جاها چی. معنویت روز به روز ضعیف میشه و آب میره. بعضی از بچه های ما اصلا نماز نمیخونن (البته تعدادشون خیلی کمه). من به کی بگم؟ ادعای پدر و مادرشون هم فلان فلک رو پاره میکنه ! مگه میشه به مادره بگی بچه ت نماز نمیخونه و عوضش فلان کارو میکنه. قشقرقی به پا میکنه که نگو . مثلا چی؟ طرف طلبه ست. باباش فلان کاره مملکته. بچه ها چهار روز کلاس زبان و کامپیوتر دارن تا ساعت 18:30 ، اونوقت مسوولین مدرسه انتظار دارن که این بچه ها تو فعالیتهای فوق برنامه هم شرکت کنن! چیزای ژیگولی و تفکرات شیک و اسلام ناب سرمایه داری بر ما حاکمه، اونوقت بدون توجه انتظار حرکتهای معنوی و ایثارهای سال شصت و پنجی و جلسات هفتگی شلوغ و فعالیت بچه ها تو زمینه های مختلف و ... انتظار داریم!


پدره برای بچه طبل میخره مامانه شیپور ٬ میگن برو بازی کن ولی سرو صدا نکنی ها...

 

ببخشین طولانی نوشتم...

 

منصور

عمو هم رفت...


قبلا گفته بودم که عمویم بر اثر سکته مغزی توی بیمارستانه. ولی حالا دیگه از درد و رنج خلاص شده. شب اول ماه رمضان آخرین شب زندگانیش در این دنیا بود.

من مطمئنم که این آدم گناه زیادی در این دنیا نداشت. یک زندگی آرام و بی داد و دغل. هیچوقت نخواست که در تهران پیش پسرهاش زندگی کنه. تابستانها در روستا ٬ زمستانها قزوین پیش پسرعموی کوچکترم. فردا صبح هم ما برای تشییع و تدفین می ریم قزوین.     

خانواده پدری ما شامل سه تا فرزند بود. دو پسر و یک دختر. یعنی من یک عمو و یک عمه داشتم. پدر من از بقیه کوچکتر بود. و این سه نفر ٬ به ترتیب از کوچکتر به بزرگتر از دنیا رفتند. 
۲۱ آبان ۱۳۷۱ پدر من که از همه کوچکتر بود٬ ۲۵ مرداد ۱۳۷۸ عمه که وسطی بود و ۲۵ مهر ۱۳۸۳ عمو که بزرگترین بچه بود.

خدا رحمتش کنه. از خوانندگان عزیز تقاضای قرائت فاتحه ای دارم برای این سه برادر و خواهر.

منصور

دیدار یک دوست


امروز یه زنگ کلاس نداشتم. رفتم ولگردی تو دانشگاه. . یه دختره رو دیدم که قیافش آفریقای جنوبیی نبود. اما خوب به من چه. خلاصه داشتم میرفتم که موبایل این عزیز دل برادر زنگ زد و دیدم شروع کرد فارسی حرف زدن. خلاصه خیلی جالب بود. قیافش خنده دار بود وقتی برگشتم سلام کردم این جوری: .

اینجا ماه رمضان از شنبه شروع میشه. به سلامتی افتاده وسط امتحانا آخر سالم. التماس دعای خیر از همه دوستان دارم. (سوسکم نکنید.)

یکی از رفقام چند وقت پیش بالاخره از کما در اومد. شنیدم هیچی دیگی یادش نمیاد. این قدر که شروع کردند بهش غذا خوردن یاد دادن. بنده خدا.

شعر آقا امین را حتما بخونید. قشنگه. (متن زیر)

یا علی

صادق

گفتنی ها کم نیست، من وتو کم گفتیم

ای عاشقان، ای عاشقان!

دل را چراغانی کنید

ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید

معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش

تا سر کشم من جرعه ای  از ساغر وپیمانه اش

بزم است و رقص است وطرب

مطرب نوایی ساز کن

در مقدم او بهترین تصنیف راآغاز کن

مجنون بوی لیلی ام

در کوی او جایم کنید

همچون غلام خانه اش

زنجیر در پایم کنید.

«عشق جان می خواهد. ضیافت عاشقی بر سفره نداشتن بر پا می گردد،چه این که ضیافت عاشقانه رمضان بر سفره گرسنگی گسترده می شود و این سرعجیب عاشقی است که متاع نمی خواهد که اساسش بر بی متاعی وبی برگی است»

 حلول ماه سحری وافطاری ماه رمضان  مبارک.
امروز روز عصای سفید بود. روز روشن دلان. کسی از خوانندگان وبلاگ ما هست که روشن دل باشه؟

محمد امین