رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

کوچه به کوچه . . .

داشتیم با خواهرم خیابون اختیاریه رو می‌رفتیم بالا؛ یه لحظه بهم گفت حالا که این وری اومدی یه لحظه نگه‌دار من این سی‌دی شرک رو پس بدم. یه گوشه وایسادم و منتظر بودم تا برگرده؛ دور و برو نگاه می‌کردم که سرم رو گرفتم بالا دیدم روی یه پارچه بالای سرم نوشته: زنده باد یاد و خاطره شهید سرافراز . . .محسنیان. چه اسم آشنایی!! خواهرم اومد و راه افتادم. چند متر جلوتر باز یه پارچه بود عین قبلی؛ زنده باد یاد و خاطره شهید سرافراز . . . ستوده. این اسم هم خیلی آشناست!! چند متر جلوتر . . .شهید چیذری؛ اخلاقی؛ لارونی؛ عرفانی . . . چرا همه این اسم‌ها این قدر برام آشنا هستند؟؟؟
آهان! حالا یادم اومد؛ عجب نابغه‌ای هستم؛ تعمیرگاه محسنیان دیگه!! نمایندگی سایپا بر دولت؛ جلوی خیابون محسنیان!! کوچه اخلاقی که کوچه مدرسه‌مون بود دیگه!! کوچه ستوده؛ تهش خونه فلانیه!!! . . .

سهم من از این اسم‌ها اینه. اما سهم اون پدر و مادری که هرکدوم از این پسرها؛ عزیز دلبندشون بوده هم همینه!! سهم اون دختری که کوچه مدرسه من به اسم مردش هست هم همینه!! 
هر روز از کوچه‌ها و خیابون‌ها رد می‌شیم و بی‌مهابا اسمشون رو سر چهاراه داد می‌زنیم تا تاکسی گیر بیاریم. به فلان اتوبان لعنت می‌فرستیم که همیشه ترافیکش سنگینه یا فلان کوچه تهش رو بستند!!  خوب؛ سهم ما همین قدره.
اما همین اسم برای یه نفر دیگه یه دنیاست!! وقتی می شنودش دلش می‌لرزه و قلبش تند تند می‌زنه.  

دنیا همینه!! قانونش اینه. کاریش هم نمی‌شه کرد؛ می‌شه؟؟

آوای من

بو محبت عالمی!

 

یکی از اعضای وبلاگ دیشب قرار بود مطلب بده ، نداد. من یه مطلب نوشتم که بطور کلی پرید ! حالا قسمتهایی از اون رو نقل میکنم:

 

مطلب اول ) ده روز بود به دوستان میگفتم متخصص زانو معرفی کنید. برای زانوی دردناکم. کسی کاری نکرد. مجبور شدم برم بیمارستان محل کار خواهرم. میخواستم این آخرین راه باشه چون دوست ندارم از رابطه و آشنا تو این قضایا استفاده کنم. عوض یکی ، سه تا متخصص دیدن و سه تاشون هم یه چیز گفتن: «چیزی نیست»

ورزشهای خاص پیشنهاد کردن و یکیشون هم فیزیوتراپی تجویز کرد. پله بالا و پایین رفتن ممنوع  ، خم کردن ممنوع ، نماز نشسته با پای دراز ، رانندگی با پای جمع ، پریدن ممنوع ، کوهنوردی ممنوع ( که این آخریش رو شرمنده ام از بابت گوش نکردن!) جالبه اون دکتری که فوق تخصص زانو بود اصلا معاینه خاصی نکرد ولی رئیس بخش داغون کرد! صد جور فشار به این زانوی بیچاره آورد.

در حاشیه رفتنم به بیمارستان یه چیزی نظرم رو جلب کرد.  یک بیمارکه توی بخش به خاطر تصادف بستری بود، «اچ . آی . وی  مثبت» بود. که توی یک اتاق ایزوله شده بود و انجام کارهای درمانیش برنامه های خاصی داشت. از خواهرم که پرسیدم گفت سابقه داشته که دکتر یا پرستار تزریق کرده بعد موقع گذاشتن درپوش سرسوزن ، سوزن رفته تو دستش و... به همین خاطر خیلی احتیاط میکنیم. هر کس تو اتاقش میره با ماسک و دستکش و دم و دستگاه... و میگفت اخیرا آمار بیمارانی که تو بخش بستری میشوند و اچ آی وی مثبت هستند زیاد شده.

 

مطلب دوم ) دیشب چند نفر از دانش آموزان سالهای نه چندان دور، منو به شام  دعوت کردن. بانی چاو توی میرداماد. یه بار قبلا رفته بودم . خوبیش اینه که کسی کار به کار آدم نداره . ما دو ساعت و نیم نشسته بودیم. البته توضیحا عرض کنم که این دوستان از رفقای « مدرسه م...» نبودند. چون مدرسه میمی ها فقط می گیرن ! کسی شام نمیده ! تو یه مدرسه دیگه معلمشون بودم.

خیلی نشست خوبی بود. از خاطرات قدیم گفتیم و برنامه های آینده. از دوستان همکلاسی سابق حرف زده شد که هر کسی کجاست و چه میکنه.از کاراشون گفتن ، از دانشگاهشون ، دوستاشون و... اصلا نفهمیدم که وقت چطور گذشت. واقعا گذشت زمان حس نمیشد. این دوستان خیلی محبت داشتن و با احترام زیادی رفتار میکردن. آدم شرمنده میشد.در صورتی که خیلی تفاوت سنی نداریم و الآن هم دانشجو هستن و من هم در زمانی که معلمشون بودم کار خاصی براشون نکرده بودم. اما الآن ماشاءالله دانش آموزانی دارم که چی بگم ! هر کاری که براشون بکنی و هر محبتی که بورزی ، هیچی ! سرد و بی روح...

 

منصور

دیشب مثل هر شب جزیره اومد تو خوابم !!!


- اسعد الله ایامکم. مبارک باشد سوم شعبان ٬ سالروز ولادت امام حسین علیه السلام.

- این عوامل ماوراءالطبیعه هم دست از سر من بر نمی دارن ! قبلا تو وبلاگ نوشتم. ماجراهایی که در مشهد شروع شد و هنوز بابت اون اتفاقات گیجم ٬ بعدا هم ادامه پیدا کرد ٬ دیشب هم یک پرده دیگرش برام رو شد.
موضوع اینه که : روز آخر برای یکی از خانمهای فامیل یک روسری به عنوان سوغات خریدم.( فکر خاصی نکنید !  این خانم بچه ش هم سن منه!!!) توی مغازه بین یک عالمه روسری یکی رو انتخاب کردم. هنگام خرید یکی از دوستان هم همراهم بود ٬ او هم گفت خوبه. تا دیشب فرصت نشده بود سوغاتی رو بهش بدم. روسری رو کادو کردم بعلاوه زعفران و نبات و اینجور چیزا رفتیم خونشون. در رو که باز کرد ٬ دیدم همون روسری که من کادو کرده بودم و دستم بود ٬ سر کرده ! چقدر احتمال داره ؟ همون طرح ٬ همون مارک ٬ همون رنگ ٬ همون جنس...
یک نفر احتمالا میتونه در جهت روشن شدن این ماجراها کمک کنه ٬ کمک کنه دیگه...

- مناسبتهای مختلفی در این مدت داشتیم و داریم . سیزده رجب ٬  بیست و هفت رجب ٬ شهادت امام موسی کاظم علیه السلام - سوم شعبان و... توی محل کار ما ٬‌ دریغ از یک حرکت و برنامه ای ولو مختصر . نمی دونم چه مشغله ای دارند که هیچ کار نکردن؟ اینقدر ساختارها پیچیده شده که خودشون هم پیچیدن بهم؟ حساسیتها کم شده؟ بی توجهی؟

- ماشاءالله بعضی از اعضای وبلاگ ما به وبلاگهای دیگه که سر میزنن ٬ برای کامنت گذاشتن فقط اسمشون رو مینویسن ٬ یا نهایتا ای میل میذارن. خلاصه اینکه لینک وبلاگ رو نمی ذارن. بابا ! شما اعضای این وبلاگ هستین!

- جای شما خالی ! مسافرت خیلی خوش گذشت . مسافرت خانوادگی بود. همراه خانواده دو تا از خاله ها. مسافرت با خاله ها خیلی خوش میگذره . پسرخاله ها منافع مشترک با هم دارند ! خاله هم مثل مادره . با این حال که من از پسر خاله ها بزرگتر بودم ٬ ولی کارای بچه گانه کردیم و خیلی کیف داد! اردوهایی که با دانش آموزها میرم به خاطر ملحوظاتی که وجود داره خیلی از کارا رو نمیشه کرد ! ولی اینجا که اون جوری نبود ...دیوونه بازی در آوردیم حسابی!

- نمی دونم به راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ چه میشود گفت ؟ مامورین مچ گیری ؟ مامورین «هر جا لازمه نیستن» ؟ لولو سر خرمن؟ ترافیک ساز؟
امشب مسیر همیشگی که ازش رد میشم ترافیکی داشت فوق العاده سنگین. نمی دونم چی شده بود امشب. محض رضای خدا در هیچکدام از تقاطع ها یک مامور راهنمایی رانندگی نبود که کاری بکنه. علت ترافیک هم این بود که ماشینهای دو طرف می اومدن وسط تقاطع و راه هم رو می بستن و گره میخوردن. چیزی که تا حالا هزار بار تو تهران دیدین. یه مامور اگه باشه ٬ ماشین های یک طرف رو نگه میداره و مشکل حل میشه. ولی حتی دریغ از یک سرباز.
فقط بلدن یکسری سرباز آموزش ندیده رو به همراه یک قبض جریمه مسلط کنن به یکی مثل من ! که لنگ ماشینت بره روی خط وسط خیابون نگه دارن و جریمت کنن. تسهیل در امر ترافیک و یا راهنمایی کردن رانندگان اصلا. مچ گیری ٬‌ کمین ٬ قدرت نمایی. با یکی از این سربازهای وظیفه راهنمایی رانندگی حرف میزدم . باور کنین مفهوم یکی از تابلوها رو بلد نبود ! اونوقت ماشالا روزی ده تا قبض تموم میکنه!

- بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست.

منصور

شهر من؛ من به تو می اندیشم


صبح از خواب بیدار شو. برو سر کلاس، تا بعد از ظهر کلاس داشته باش؛ بعد بیا خونه و درس بخون تا شب و فردا دوباره و دوباره و دوباره. شاید ماشین بگید بهتر من را توصیف میکنه. شاید تو این دو سه سالی که اینجا بودم خیلی به کسایی که روزی با هم بودیم فکر نکرده بود تا اینکه این جمعه یه تحولی تو زندگیم اتفاق افتاد. یه مهمون.

 

آره، فامیلا ما تو ایران بالاخره روشون کم شد و چون دیدند ما نمیریم اونا اومدند. !!!…، بعد از دو سال یه نفر را دیدن یه حس خاصی داره، اونم کسی که هم همسایه بودیم و هم فامیل. کلی حرف زدیم؛ به خصوص اینکه اونم داره برق میخونه . همسن خودمه. جمعه تا 2 صبح حرف میزدیم، تموم نمی شد. انگار بعد از دو سال خیلی حرفا  که ته دلم داشت می پوسید بالاخره تونست جایی پیدا کنه که قفس دلم را رها کنه. دیشبم تا صبح بیدار بودیم. خلاصه بگذریم؛ بعضی وقتا آدم نیاز داره که مخ یکی را چرک نویس کنه، (نمیگم البته که مخ من چرک نویس نشد.)  درباره همه چی حرف زدیم. بیشتر درباره آشنایان و دوستان. ("رویای نیمه کاره" را هم بهش نشون دادم.)

 

بعد از کلی حرف زدن، تازه دارم میفهمم که تنها چیزی که تو زندگی مهمه درس نیست؛ شاید پاسخ به این سوال، خیلی مسائل را حل کنه: ما درس می خونیم که زندگی کنیم یا زندگی میکنیم تا درس میخونیم؟ شاید یه زره دیر باشه اما تازه دارم میفهمم زندگی همش درس نیست، دوستان اشتباه من را نکنید. درس وسیلس نه هدف یعنی نمی تونه هدف باشه؛ همیشه به ما میگفتند تو زندگی اگه هدف نباشه زندگی پوچه، ما هم نمیفمیدیم چی میگند(معنیش این نیست که الان می فهمم)؛ من هم باشه هدف من خدمته؛ بعد یه زره فکر میکردم می گفتم پس پول چی و هدف عوض میشد به خدمت با پول و همین طور میرفت. تازه میفهمم هدف نمیتونه یه چیز باشه که تموم بشه، یعنی مادی باشه چون وقتی آدم بهش میرسه دیگه تموم میشه.  خیلی آدم پرفسور بشه میشه انیشتین، گاوس، نیوتون؛‌ اما بعدش چی، وقتی نیوتون شد چی. به هدفش رسیده باید فکر کنه به یه چیز جدید برا بقیه زندگیش، این چه هدفیه که تموم میشه؟ بعد عوض میشه؟ شاید هدف قشنگ تو زندگی هدفی باشه که تا آخرین نفس بشه بهش نزدیک شد اما هیچ وقت نشه بهش رسید. شاید آدم باید با خودش راست باشه تا هدفش را پیدا کنه؛ برا من که تا حالا به این راحتی نبوده. شاید هنوز عقلم نمیرسه، نمیدونم.

 

صادق

دیوونگی...

فکر میکنی دیوونه‌ای، وقتی عاشق شدی دیگه فکر نمیکنی. فقط میدونی که تاحالا فقط فکر میکردی که دیوونه‌ای ...حضرت Jsam*

همین.
رضا.