عید است و دلم خانهی ویرانه بیا این خـانه تـکاندیم ز بیـگانه بیا
یــک ماه تمام میهمانت بــودیم یک روز به مهمانی این خانه بیا
بعضی وقتها باید داستان یا ماجرایی را از اول به آخر خواند.اگر آخر ماجرا را بدانی، بهتر عمل میکنی و بعد کمتر افسوس میخوری. حکایت ماه مبارک از این دست است. هر سال میآید و میرود و همیشه آخر کار میگویی ای داد، از دست رفت. شعر آغازین که از دکتر امینپور است، در حال و هوای عید فطر است اما عمدأ این موقع نوشتم که بعدها دریغ آن را نخوریم.
خود جناب امینپور در شعر دیگری میگوید: و ناگهان چهقدر زود، دیر میشود و به راستی که همین گونه است. کاری کنیم که چهقدر زود، دیر نشود. استاد ما میگوید در همان روزهای اول، دعای وداع را از صحیفه بخوان تا بدانی چه گوهری داری.......
حرفهای متفرقه دیگری هم داشتم که بزنم اما حلاوت ماه مبارک همه را از یاد برد.
بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
نصیر
واقعآ باید قدرشو دونست.عبادت قبول.
این همه آدم اینجا مینویسن؟!
التماس دعا
خدا قوت بده