رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رفیقان میروند نوبت به نوبت - خدایا نوبتم کی خواهد آمد !!!


آخرین یادداشت من قبل از مشهد.

امشب رفتیم عروسی یکی از دوستان همدوره ای دوران دبیرستان. عروسی کم سر و صدا و جمع و جوری بود. من که طبق معمول شلوغ کردم ولی بقیه ساکت بودن ! کلی خندیدیم . در یک چنین جاهایی کل خاطرات گذشته دان لود میشه . کم نیست که . سابقه ۱۷ سال آشنایی...

یکی از دانش آموزای سال آینده مدرسه از فامیلهای عروس بود. دیدن من براش جالب و تا حدی ناخوشایند بود. پدرش کروات زده بود و بچه بیچاره فکر میکنه که این مساله برایش یک مورد منفی در مدرسه خواهد بود و او هم که در بدو ورود به مدرسه است و...
در صورتی که بنده خدا نمی دونه من که کروات نزده بودم به این علت بود که یادم رفته بود از خونه بردارم ! و اینکه اصلا این حرفا نیست و ...
 ای کاش پسره این مطالب رو می خوند یا یه جوری به گوشش میرسید.

بعدشم به همراه هلمز رفتیم خونه امیرحسین و همزمان با پخش «دکتر استرنج لاو» آثار کوبریک رو استاد کردیم و این بود که من ساعت ۱۲:۳۰ رسیدم خونه و فردا صبح باید زود برم و...

پ.ن.

صبح رفتیم کوه . اعصابم داغون شد از رفتارهای غیر مسوولانه یکی از همراهان .

برگشتنه نمیدونم فکرم مشغول بود ٬‌ خسته بودم ٬ خوابم می اومد ٬‌ خلاصه هر چی بلای رانندگی بود سرم اومد. یه پیکان یکهو جلوم پیچید ٬ یک خاور حالی داد بهم ٬ یک اتوبوس نزدیک بود ساندویچ کنه مارو  ٬‌یک خانم با پراید ماشینشو کله کرد از باند ۳ به یک و منو کرد تو جدول ٬ جلوییم برای مسافر محکم زد رو ترمز منم کوبیدم بهش ! ( چیزی نشد ٬‌نگران نباشید !!) ٬‌ یک موتوری از فرعی اومد زد بهم ( شدید نبود ).

رسیدم خونه رفتم چپیدم تو آشپزخونه که دورترین جا نسبت به خیابونه ! زنگ زدم عصر داداشم بیاد ماشینو ببره تو پارکینگ ! احساس عدم توانایی رانندگی دارم.

ببخشید که پی نوشت از خود مطلب درازتر شد !

منصور

ترا نادیدن ما غم نباشد


یاسر که اومده تهران - یکشنبه دیدمش - از ظهر تا عصر با هم بودیم. خیلی مطالب خوبی مطرح شد. از ایران . از انگلستان و ژاپن . نقد مقایسه های غیر واقع بینانه و بدون تحلیل کافی در مورد ایران و کشورهای خارجی. ناهار رفتیم آدینه. جای شما خالی . فعلا وقت نشده دوباره ببینمش.
آوای من هم از حج برگشت. حجش قبول . ولی فعلا نیست که مطلب پابلیش کنه.

از جمعه ساعت ۱۰ شب ٬‌ می رم مشهد. یک هفته نیستم. دوستان چراغ وبلاگ رو روشن نگه دارند. مخصوصا نصیر .
یاسر که اومده ایران و اینترنت های مارو قبول نداره و اصلا آنلاین نمیشه ! ‌آوای من هم که نیست. محسن هم که از اول نبود ! رضا هم که سخت درگیر تعیین رشته و قبولی دانشگاهه. امیر و صادق هم که ازشون خبری به اون صورت نیست. پس فقط چشم امیدم به نصیره. نزنی کورش کنی ! 
البته قصد دارم کافی نت های مشهد رو استاد کنم و از اونجا مطلب منتشر کنم ٬ البته اگر وقت شد.

همایش وبلاگیمون رو هم میذارم در هفته اول شهریور . یاسر اون موقع هنوز ایرانه . آوای من هم به امید خدا تا اون موقع از مسافرت برگشته . رضا هم کاراش تموم شده . نصیر و محسن هم تا اونجا که میدونم  اون وقت برنامه مسافرت ندارن .

سعی می کنم روز جمعه یه مطلب پابلیش کنم.

از باخت ایران به چین هم که دیگه چیزی نگیم بهتره.

منصور
 

تدریس خصوصی و ...

تازه می فهمم معلمای بیچاره ( مثل استاد عزیزمون، آقا منصور ) از دست شاگردای خنگ ( مثل من ها ) چی می کشیدن توی مدرسه.
واقعا که خیلی صبر و تحمل می خواد درس دادن به این مدل آدما...
میدونی؟ اصل قضیه از اینجا شروع شد که برادر گرامی فرمودند که: "هی رضا! یه تدریس خصوصیه که من مجبور شدم بگیرم و اصلا وقتش رو ندارم. هستی بری درس بدی یا نه؟"
من هم بی جنبه. گفتم بستگی داره چی باشه و کی باشه و... . گفتش: "خوب چیش که کامپیوتره. ویندوز و ..." حرفش رو  قطع کردم و گفتم اوکی. و اینگونه بود که بدبختی شروع شد...
راستش الآن که دارم این حرف رو می زنم، به طرز وحشتناکی اعصابم از دست این شاگرد عزیز خورده. کاملا تعطیل.سِون دِیز اِ ویک، تُو ِنی فور آو ِرز اِ دِی... هیچ مدلی یاد نمی گیره.موندم...
این اولین تجربه تدریس خصوصی بعد کنکور.
اما یکی دیگه هستش خیلی حال میده. این یکی یه کلاس فوتوشاپه. این مدلی که من قبلا یه ذره خیلی کم فوتوشاپ بلد بودم. دنگم گرفتش که کلاسش رو هم برم. و الآن دقیقا به فاصله یه جلسه دارم همین فوتوشاپ رو درس میدم "-: ( صوت )
توصیه می کنم این مدل رو همه تون تجربه کنین... خیلی حال میده. اضطرابی که داری از یه سوال بس ربط طرف و هزار تا چیز دیگه. تازه، علاوه بر اینکه پول کلاس خودم بعلاوه آژانس تا خونه این بابادر میاد،  10 تومن هم ته اش میمونه که خوب، خیلی عالیه دیگه...

ممم. فعلا همین دیگه.
رضا.

آسمونی تو میدونی این بارونه ٬ یا پاییزه ...


- یه مطلب دیشب نوشتم ٬ آخرش خیلی راضی بودم. کلی حرف و بحث داشت . از اون نوشته هایی که همیشه اتفاق نمی افته. به طور کلی پرید . سیستم من ویروسی بود و من بی اعتنا به این مساله . چوبش رو خوردم. به هیچ وجه نتونستم بازیابیش کنم. 
 
- اینقدر از دل و دماغ افتادم که دوباره نه اون مطلب رو نوشتم و نه دست ودلم به نوشتن چیز دیگری رفت.

- الآن هم هرچی به خودم فشار می آرم نمی تونم یک کلمه از مطالب دیشب رو دوباره بنویسم. حس مزخرفیه نه؟!

- راجع به یک سفر دو روزه به شهرستانک بود. پنجشنبه و جمعه . همراه با اردوی مدرسه م...

- واقعا می تونم در مورد اردویی که با بچه های مدرسه رفتم و کل مدتش ۲۴ ساعت بود یک کتاب بنویسم. و اسمش حکما می شود: پاتولوژی اردو !

- هر جا که تهرانی های عزیز  هجوم آوردن و با تمدنشون ( = پولشون )  به اونحا حمله کردن ٬‌به گند کشیده شده.

- شهرستانک هم از دست رفت . ۱۵ سال بود که کمابیش هر سال یک بار به اونجا میرفتیم. از روستا تا قصر قرار است جاده کشیده بشه. و این یعنی فاجعه . ریختن تهرانی ها مثل مور و ملخ به اونجا و .....( بقیه اش رو حال ندارم دوباره بنویسم. چون فکر میکنم هر چه بنویسم به خوبی مطلب دیشب نمیشه.)

- تیم ایران برد - خوشحال شدم- قشنگ بازی می کردن.

- تیم المپیاد دانشجویی دانشگاه شریف در مسابقات جهانی رتبه آورد و خوراک تبلیغات فراهم کرد. و طبق معمول استفاده میشود در راستای سرپوش گذاشتن به بی کفایتی و ضعف سیستم دانشگاه ها  و مدارس در جامعه .
 
-نه آقا ! تیم المپیاد ۱۰ بار هم اول بشه نشانه پیشرفته بودن ما در زمینه آموزش و پرورش نیست ٬‌بلکه یعنی یک تعداد از جوونای ما بچه های با استعدادی هستن . همین !

- امروز با یکی از همکارها حرف میزدم. یه جوری از کارایی که انجام داده بود یا در حال انجام بود  تعریف میکرد که انگار ما یولیم ! و این چیزا حالیمون نیست ! و اون که اومده با خودش استراتژی و برنامه ریزی و فن آوری (!) و خیلی چیزای دیگه آورده و ما تا حالا داشتیم مثل اسب عصاری دور خودمون میچرخیدیم !
بهش گفتم : دوست عزیز ! همه اینا قبول . ما قبول داریم که شما بیشتر از ما میفهمی و واردتر هستی ا. ولی یه کم بیشتر میفهمی . خیلی که بیشتر نمیفهمی که اینطور حرف میزنی ! از اون جوابایی که ما بهش می گیم جواب حاج آقایی !( اینجا منظور از ما ٬ « من و نصیر» بود ! ) نمیدونم چه جوری بود که این همکار ما مثل اسفندی که روی آتیش گذاشته باشی افتاد به جلز و ولز و الباقی داستان...

منصور

معلم تیز

 اول بگم که این داستان حقیقت داره و جک نیست؛ درباره معلم املای یکی از اقوامه.

این بنده خدا هفته ای یه روز به ۳ تا کلاس املا میگه. اما خوب این املاها دقیقا مثل همند. خلاصه معدل کلاسی که املا زنگ اول دارند به طور قابل توجهی پایین تر از معدل دو کلاسه دیگس. طبیعتا دانش آموزا به تکنیک های کپی و اینا تسلط کامل دارند. دفتر از کلاس های دیگه میگیرند و کپی میکنند. خلاصه یه وفعه یکی از بچه ها تموم دیکته را قبل کلاس کپی کرد و اومد سر کلاس. معلمه شروع کرد به گفتن و وسط دیکتش پسره یهو دستش برد بالا گفت : آقا ! ما تموم کردیم.

معلمه هم گفت: آفرین؛ حالا دفترت را ببند ساکت بشین بقیه کلاس هم دیکتشون تموم شه!!!..

صادق