.از مرغ های دریایی بدش می اومد. نفرت داشت. از اینکه مردم تکه های نون رو براشون می ریزن.. به این کار اونا حسادت می کرد. عاقبت از این حسادت دق کرد و مرد.
بعد از این دیگه هیچ کس اون دیوونه لب ساحل رو ندید. دیوونه ای که تکه نون های بیات رو که تنها خوراکش بودن به دختر هایی می داد که برای تفریح به کنار دریا می اومدن.
همین٫ رضا
سلام خوبی . متن قشنگی بود. وبلاگ زیبایی دارید . دوست دارید با من و ویدا هم آشنا بشید . ممنون .. دوست جدید شما سهیل از وب لاو یو
بله!!!!
سلام
قشنگ بود ولی از نظر من بی مفهوم بود اگه مفهوم داره بگو بیشتر فکر کنم
نمی خوام ارجاعت بدم به هرمنوتیک و اینکه خواننده از مولف تو فهم متن مهم تره ولی....
فقط یه حس رو که بعضی وقت ها دچارش می شیم خواستم تابلو کنم. اگه دچارش نشده باشی نمی فهمی.
ممنون که تو این خزعبل های من دنبال مفهوم می گردی.
سری به ما نمی زنی؟لینک هم که داریم تو وبلاگتون «غروب»
(البته اگه آقای علیرضا دوباره گیر تبلیغ کردن به ما ندن.)
جالب بود...
یا حق
آقا لینک نداریم تو وبلاگتون شرمنده...
کلی ضایع شد.
وووووووووووووولا نمیدونم چی بگم متن قشنگیه اما بستگی به روحیت داره....
خوب بود... البته بهتر هم میشد حق مطلب رو ادا کرد... ولی عجب دیوانه ای!!!
بله این جوریه دیگه !