گذشت افسانه این عمر کوتاه
نشد کس از دل تنگ من آگاه
تو را همراه میدانستم افسوس
تو هم بودی رفیق نیمه راه
1- تب وبلاگ و وبلاگ بازی حسابی خوابیده . دیگه کسی حال نداره دست به کیبورد ببره. فقط ماوس ! بعد از برداشتن فیلتر بلاگ اسکای ، وبلاگ ما کم وبیش به تعداد قبل بازدید کننده داره ، ولی نظردهنده نه. نظر دادن حال و حوصله میخواد که دیگه لاموجود !
2- بطور کلی فکر میکنم استفاده از اینترنت هم کاهش یافته. لااقل پرسه ها کم شده. شاید بیش از سه ماه است که کسی به لیست مسنجرم اضافه نشده. این هم دورانش بسر اومده. یه زمانی بود که هر دفعه مسنجرم بالا می اومد ، پیغام دو تا سه Add برام اومده بود و منتظر confirmبودن. شب به شب که ای میلم رو چک میکنم ، چهار پنج تا ای میل اومده ، ولی اکثرشون از این ای میل های اتوماتیک است که مثلا یکی رو invite کنی خودش میفرسته . که من هم select all + delete !!! از Gazzg گرفته تا Yahoo! 360 و Ringo و این چیزا که یه دونشم تا حالا ندیدم.
3- تب گروپ های یاهو هم زیاد بود که اون هم کاملا خوابیده . در این دوران رکود ، یک چیز جدید باید ظهور کنه. اورکات این کار رو کرد که فیلتر شد. عکسهای اجنبیه توش زیاد بود ! این سانسور اینترنت هم خنده داره ها ! فکر میکنم کسی که به کامپیوتر و اینترنت دسترسی داره و کاربر حرفه ای است ، راحت تر از اینا به ماهواره دسترسی داره. لااقل از سانسور اینترنت واجب تر ،سی دی فروش های میدون انقلاب و دم ایستگاه مترو و دم در بازار رضا و امثال ذلک رو جمع کنن که مثل آب خوردن فیلم پورنو میفروشن !
4- علیرضا در پست قبل از دلتنگی هاش گفته، منم از دلتنگی بگم. امروز ظهر رفتم ایستگاه راه آهن مسافرین مشهد رو بدرقه کنم. اولین بار بود که داشتم اینکار رو میکردم چون من همیشه در اردو ها نفر اول حرکت بودم. یه حالی شدم. دلم گرفت . حالا خوبه پس فردا قراره برم بهشون ملحق بشو وگرنه همون جا می نشستم و گریه میکردم !
شب هم از یک دوست عزیز ، خبری مسرت بخش شنیدم. خوشحال شدم ، دلم هم گرفت ! به دلایل زیاد. یکیش اینکه :" داره از قبیله ما یکی یکی کم میشه"
یک دلتنگی دیگه هم اینکه دیروز آخرین روز مسوولیتم بود در ارتباط با بچه هایی که یک سال در کنار هم بودیم و خاطرات زیادی ازشون دارم. موقع خداحافظی هرچند خداحافظی به اون معنا نبود ، وقتی بچه ها دست زدند ،دلم گرفت. احساس کردم عمر می گذره و من سرگردانم .
5- عصر دیروز بعد یک سال کار بی وقفه ،داشتم دفترم رو مرتب میکردم و تنها بودم. یک دفعه امیرحسین مثل اجل معلق بالا سرم ظاهر شد! کلی گپ زدیم و مارو برداشت برد بابا رحیم. خاطرات گذشته زنده شد. هر پنجشنبه میرفتیم. چهار تا ماشین آدم. چه بچه هایی . الان هر کدومشون یه طرفن . غمی افزود مرا بر غمها...
6- ان شاءالله پست بعدی را از مشهد میدم.
7- این قسمت رو کسانی می فهمن که فیلم جاودانی " دائی جان ناپلئون " را بدقت دیده باشند:
نگار من به لهاورد و من به نیشابور.
منصور
1-
اونی که می خواستم دلمو شکست و
چشم روی آرزوم همیشه بست و
پشت مه پنجرمون رها شد
2-
خواهرم در اتوبوس شرکت واحد، این دیالوگ رو بین دو خانم شنیده که من عینا نقل میکنم( البته گوش نکرده ها ! اینقدر بلند حرف میزدن شنیده، با لهجه آذری! ) :
"بالای شهر و پایین شهر بودن که مهم نیست ، مهم فرهنگه که دختر من داره !"
3-
به امید خدا هفته بعد میرم مشهد ، همراه دانش آموزها . البته تقریبا نصف مدت اردو. نمی دونم بین تمام اردوهایی که با بچه ها میرویم ، اردوی مشهد یک حالتی داره . سنگینیش رو با تمام وجود حس میکنم.
4-
یک هفته است که فشار کاری نذاشته حتی یه نگاه به اخبار بندازم. گمان کنم احمدی نژاد رئیس جمهور شده ! اعضای پیشنهادی کابینه ش رو دیدم . از دیدن اسم بعضی ها مو بر اندامم راست شد. خدا به خیر کنه...
5-
شکیبایی مجوی از جان مهجور
که بار از طاقت مسکین فزون است
منصور