رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

واسه هرکی دل من تنگ می شه/ تا می فهمه دلش از سنگ می شه!

 

می توان راز دهان یار را تفسیر کرد

در نزاکت های فکر ما رسیدن مشکل است!

۱/ بعد از مدتها ، این حداقل فرصتی رو هم که دست داد ، گفتیم ادای دین کنیم به رویای نیمه کارمان و جناب رییس ! حرف برای گفتن از این مدت بسیار و و قایع کثیر و زبان حقیر قاصر و مجال اندک ، بسنده کردیم بر همین که  در لحظه در دل داشتیم و بر کیبورد جاری می شد ، متناسب با حال و ...:

پابرهنه ها!

گفتند ما مصلحیم و پیرو مصلحت و با مصلحت حقیقت را ذبح شرعی کردند و گفتند ما خون به حق از حقیقت می ریزیم که قوام دین ما خون شماست!بعدها دیدند بد شد ، از همان دین پیدا کردند  که خون نجس است و باید خونها را از زندگی ها پاک کرد!!! ذهن های خونی مالی ما را شستند و ما طاهر شدیم و آنها معصوم!  کار ما شد طهارت و کار آنها عصمت. ما همه چیز را آب می کشیدیم ، آنها به همه چیز آب می بستند.

دوباره دیدند بدتر شد و این بار آب را به روی همه چیز بستند و گفتند به همان مصلحت : شما محدودید نه مسئول!

ما هم نوشتیم « با مسئولیت محدود » و رفتیم پی کارمان با همان محدودیتی که مسئول گفته بود. دیدیم اینجور اینجا نمی شود کار کرد ، رفتیم آنجا کار کنیم ، آنجا متجدد شدیم آمدیم گفتیم: شما متحجرید، گفتند :نه ما متعهدیم، گفتیم: نه ...!

در این گفتگوها بود من به دنیای این جا آمدم، شنیدم، بزرگ شدم و حالا مانده ام و فریاد می زنم : کسی هست بند بستن یاد من بدهد؟ این بندها هی به پایم گیر می کند و زمین میخورم ! بند کفش هایم خیلی بلندند!

آنها می گویند: مهم نیست ، خدا رو شکرکن به زمین خودی می خوری، سنگ خودی به سرت می خوره! ما این سرزمین رو برای همین زمین خوردن توش برات حفظ کردیم! و گرنه الان تو زمین دشمن میخوردی زمین!!!

اینها می گویند:ما خودمان در بندیم ، چه جوری به تو بند بستن یاد بدیم؟ بخشید تو نمیتونی باز کردن بند یادمون بدی؟تو که بندهات بازه! بیا...بیا...!

نگاهشون می کنم، کفشهامو در میارم و پرت میکنم جلوشون، پابرهنه راه  می افتم ، مثل همه ، مثل بقیه ، نه هیچکدوا از اونا!!!

۲/

در باغ پر شکوفه ، رگبار صبحگاهی گنجشکان ، چیزی کم از هجوم ملخ ها نیست،گهگاه دوست بی آنکه خود بخواهد در کار دشمنیست. 

دلم برای ادبیات میسوزد ، دلم سوخت وقتی شنیدم غلامحسین ساعدی در تنهایی های دهه شصت در حومه پاریس آنقدر خون استفراغ کرد که جایگاهش گورستان پرلاشز پاریس و کنج غرب شد، باز خوب است در کتابهای درسی اسمی از او هست  ولی دلم آتش گرفت وقتیکه فهمیدم در میان این همه درس کتابهای فارسی حتی نامی هم از شاملو نیامده شاید به خاطر آن بود که گفت: دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم ! و شاید هم به خاطر پریای خسته دلش بود و اشکم درآمد که وقتی در سالگرد رفتنش به جوانان خواب زده شهر التماس کردند که مگر چندتا شاملو دارم؟ آنگاه ۴۰ ، ۵۰ نفر در امامزاده طاهر گرد آمدند.باز هم دلم سوخت که گفتند فروغ ، دروغ بود باور نکنید، صادق ضلالت بود و بدتر از سگی ولگرد و دکتر شریعتی در برهوت کویرش بی دین و شریعت! و همه ممنوع الچاپ!!! (هرچند نسخه های قدیمی اینها از سر لجبازی و کلاس هم شده پرخواننده و عزیز جوان امروزیست!) ولی رفتند و امروز که من و تو هستیم سایه کجاست ، از حالش خبر داری ؟ دکتر کدکنی چه میکند؟ چند شعر از آتشی خوانده بودی که...! نکند منتظر پیام تسلست رییس صدا و سیما هستی که...!

حیف سینما نبود که سیاست سانسورش کرد و یا ورزش که بازیچه سیاستمداران شد و تفریح و تبلیغ قدرت! قداست دین بماند که نمیشود حرف سیاسی زد ولی ای کاش جای همه اینها قدری سیاستمان را سیاسی میکردیم نه ادبیاتمان را درباری !

 ای کاش قداست قسم خدا بر قلم را نمی شکستیم و برای هرکسی نمی نوشتیم!

۳/ و من در آخر برای تو مینویسم و با توام ، ای لنگر تسکین ! ای تکانهای دل! ای آرامش ساحل! ... با تو ام ای غم! غم مبهم ! ای نمی دانم ! هر چه هستی باش ! اما کاش... ، نه ، جز اینم آرزویی نیست ، هرچه هستی باش ، اما باش!

                                                                               علیرضا 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
امیر حسین جمعه 18 آذر 1384 ساعت 22:49

امیر جمعه 18 آذر 1384 ساعت 22:55

سلام استاد می خواستم بگم واقعا از متن قشنگی که نوشتی لذت بردم
حس میکنم خیلی چیزها تو دلت هست که دنبال یک جفت گوش شنوا می گردی
به نظر من آدم نباید همه چیز را به گردن جامعه وملت و فرهنگ بندازه باید ببینی خودت تو این زمانه غدار چیکار کردی اول یه سوزن به خودت بزن بعد یه میخ به ملت بزرگان(مثلا)

منصور جمعه 18 آذر 1384 ساعت 23:50 http://toranj.blogsky.com

عالی بود.
بعد از مدتها نوشتی و چه نوشتنی.
خوب شد که این ایام تعطیل شد و شما دست به کیبورد شدی.
این جمله آخرت عالی ست:
«ای کاش قداست قسم خدا بر قلم را نمی شکستیم و برای هرکسی نمی نوشتیم!»
ممنونم

کورش شنبه 19 آذر 1384 ساعت 19:54 http://www.vulturek.blogsky.com/

" سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشان اند
... "
( شاملو )

ادبیات دردباری، چه عبارت آشنایی... ملخ براشان زیاد است، صداشان کن: لاش خور. ( البته نه کرکس )

با مصلحت حقیقت را ذبح شرعی کردند...

های و های گریه می کردن پریا
مثل ابرای باهار
گریه می کردن پریا
...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد