خیلی وقته پست نداده ام، شروع کنم با شعری از اردلان سرفراز:
با هم رهسپار راه دردیم
با هم لحظه ها را گریه کردیم
ما در صدای بی صدای گریه سوختیم
ما از عبور تلخ لحظه قصه ساختیم
از مخمل درد به تن عشق جامه دوختیم
تا عجز خود را با هم و بی هم شناختیم
تنهائی رفتی ، به عجز خود رسیدی
با هم دوباره زهر تنهائی چشیدیم
شاید در این راه اگر با هم بمانیم
وقت رسیدن شعر خوشبختی بخوانیم
اینقدر ننوشته ام که سنگین شدم! دستم نمی ره به کیبورد. داماد و ساقدوش و دسته موزیک و مطرب و صاحب مجلس و دربان و مهمان هم خودم هستم.
به خوب کسی وبلاگ را سپرده ام . چراغ وبلاگ که خاموش نشده ، هیچ ، پروژکتور روشن کرده ! فقط یک بند مهم اساسنامه وبلاگ را کمی رعایت نمی کند. میدونید منظورم چیه دیگه !
چه حرفهای نا گفته ای که ماسید و نزدیم. زمان نشد.
توبه کار شدیم که رفتیم توی وبلاگ لاست جوزف ! یه کامنت گذاشتیم. هر کی رسید گفت :" تو وبلاگ خودت مطلب نمی دی اونوقت میری برای دیگران کامنت می ذاری" !
فرصت نشد در مورد پسرعمه عزیز از دست رفته ام بیشتر بنویسم. هنوز هر وقت یادش می افتم ته دلم خالی میشه. از معدود آدمهایی بود که از ته دل دوستش داشتم. هر جا میروم اثری از آثار کارهای خیری که کرده هست. اخلاقش درونی بود نه متدیک . جوششی بود نه کوششی. یه کار خوب که میکرد ازش می پرسیدی می دیدی خودش نمی داند این کاری که کرده اسمش کار خیر است . و این موضوع من را وابسته اش کرده بود. دوست دارم یک بار تنهای تنها توی برف بروم و بالای قبرش بنشینم ، ساعتها. روحش شاد.
از رئیس و رئیس بازی هم خسته شدم. حکایت دشنه و دل است.
دارم روی یک مقاله کار میکنم با عنوان : " شما نیز می توانید در امر تربیت موفق باشید" که در نوع خودش باید انقلابی باشد ! بشرط اینکه علیرضا و یوسف گمشده در راه تکمیلش کمکم کنند! کاسه کوزه هر چی آدم روانشناس تربیتی و متدیک کار است را با گلان شسته ام !
منصور
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را هم دمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
اون بند اساس نامه که رو کامنتا اعمال نمی شه؟ می شه؟
نمی دونم کدوم بند رو میگی ولی نه!
...and with dust in throat I crave
only knowledge will I save
to the game you stay a slave
rover wanderer
nomad vagabond
call me what you will
چه عجب!
خیلی وقت بود سر میزدم ولی خبری از شما نبود...
اصولاً کاسه کوزه شکستن سهل است(;
بودیم ولی چه بودنی !
سلام منصور جان،
راستش این تنها شما نیستس که دل و دماغ نوشتن نداری، بنده هم دیگه میلی به کامنت گذاشتن در این وبلاگ ندارم. ای کاش هنوز این رویا نیمه کاره بود! حقیقتش حرف تلخیه ولی می زنم: چراغ وبلاگ شما مرد! یعنی این نویسنده شما مرگ رویای نیمه کاره را رقم زد! فقط دلم از این می سوزه که یه صدائی تو گوشم می گه کاش این چراغ ایستاده مرده بود.
یه جواب دادم نیامد- یادم نیست چی نوشته بودم!!
سلام قربان...چه عجب از اینورا...
متوجه ام...فرصت نمیشه...خب مشکلی نیست...
در ضمن من دیگه از دوزاری و کارت تلفن و اینا استفاده نمی کنم ...رفتم تو کار تراول...واسه همین نگرفتم که علیرضا کدوم بندو رعایت نمی کنه...
فیلن(فعلا)...
سلام قربان
چف احوال؟
خالصانه ارادتمندیم! بعد کنکور که کمی تو این وبلاگها سرک میکشم هی می آیم داخل وبلاگتان ولی خبری نیست! الآن که مطلبی(البته بهتر است بگویم پیش مطلب) دیدم؛ خوشحال شدم ان شا الله مطالب بیشتر در آینده ای نزدیک از شما ببینم و مستفیض شوم!
در ضمن ارادتیم وار!
ای دو سه تا کوچه زما دور تر... نغمه ی تو از همه پرشور تر... کاش که همسایه ی ما می شدی... مایه ی آسایه ی ما می شدی... کاش که این فاصله را کم کنی... محنت این قافله را کم کنی...
خیلی دوست دارم یه ساعت کامل بنشینم و با شما صحبت کنم. گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
ای دو سه تا کوچه زما دور تر... نغمه ی تو از همه پرشور تر... کاش که همسایه ی ما می شدی... مایه ی آسایه ی ما می شدی... کاش که این فاصله را کم کنی... محنت این قافله را کم کنی...
خیلی دوست دارم یه ساعت کامل بنشینم و با شما صحبت کنم. گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
مشتاق دیدار مفصل و نزدیک
این همه دردسر دیگه فایده نداره ...
دیگه تو تو دلم جایی نداری !
شنیده بودم که همیشه آخر شاه نومه خوشه ...!
انگار اینجا هم جواب داده ...
بوی غزل خدافظی میاد!!
اینا آرامش بعد از طوفانه !
قبل از طوفان یا بعد از طوفان؟!
آقا جان ولمان کن ! خداییش همان علیرضا خیلی عالی می نویسه! شما همش از غم و غصه می گین و اصلا هم ذوق نوشتن ندارید. (البته ببخشید ! من خودم از شاگردان شما بودم! البته در هندسه)
این داماد و ... خودمم یعنی چی؟
دوباره میشه شروع به نوشتن کرد . اگه دردی باشه و ملالی اما دیگه مثل قبل نمی شه ..
بعد از طوفان !
البته طوفان که نبوده ولی خوب !
آدم وقتی درگیر یه کار سخت و خسته کننده است اصلا متوجه فشار موجود نیست ، ولی وقتی اون روزهای سخت می گذره .....( منظورم از سخت ، سخت و ناراحت کننده نیستا ، منوظرم دشواره )
سلام !
خسته تباشید!
امید وارم به تونم مقالتون رو بخونم!
زندگی پر از فصل های نخونده است. کی می دنده فصل بعد چیه!
خدا کنه فصل هاب غمنگیرش کم باشه!
سلام! تا حالا شده به دلایلی نرین دیدن کسی بعد از یه مدت نظرت عوض بشه و دوست داشته باشی ببینیش و ... ولی دیگه روت نشه؟! من الان اینجوری شدم آقای آقاخانی
رفیق
دلم بد جوری برات تنگ شده . خیلی زیاد ! نه تنها شما بلکه همه مفیدی ها . اگر وقت داشتید به بلاگم سر بزنید . شاید نیمی از خاطراتمان زنده گردد .