رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

بابا حدادی

 

 آقای ایاز حدادی معلم زبان انگلیسی سال سوم دبیرستان ما بودند. خیلی از ایشان خاطره داریم. در محبت و ادب و احترام بی نظیر. اخلاق عالی. به همه ما می گفتند " پسرای من" یک انسان به تمام معنا و بسیار دوست داشتنی. با معلمی خودم که مقایسه می کنم می بینم که ما هیچی نیستیم در برابر چنین ستونهایی.

بیش از ده سال است که با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می کنند و روحیه و قوت ایشان مثال زدنی و درس آموز است.

اخیرا وضعیت جسمانی ایشان بدتر شده و تعدادی از دوستان جمعه دو هفته قبل رفتند عیادت ایشان. گزارش زیر را دوست عزیزمان – حامد – از این عیادت تهیه کرده که من با اجازه خودش گذاشتم اینجا. با مختصری تغییرات.

بارها در طول خواندن این نوشته اشکم سرازیر شد. امیدوارم دوستانی که افتخار شاگردی آقای حدادی را داشتند این قسمت را بخوانند.

برای شفای ایشان التماس دعا از شما عزیزان دارم.

 

پیرمرد روی تخت افتاده بود. به سختی، کمی خودش را جا به جا می‌کرد. نهایتا کمی می توانست رویش را به دو سو بگرداند. درد سرطان تمام وجودش را فرا گرفته بود. اما خم به ابرویش نمی‌آورد. همچون همیشه. با دیدن "پسران" خودش همچنان که روی تخت بود آغوشش را به زحمت باز کرد و یکی یکی همه را بوسید. با خنده و شوخی‌های همیشگی.

 "پسرای من! یادتونه سر کلاس بهتون می‌گفتم چندین سال دیگه اگه یه روز توی خیابون ببینمتون می‌شناسمتون اما اسمتون رو یادم نمیاد..."

 اگر فقط صدایش را می‌شنیدی نمی‌توانستی بفهمی حال جسمانیش چطور است.   
                                         -کوهی از روحیه و نشاط.-

 

قبل از اینکه به دیدنش برویم همسرش در اتاق پذیرایی نشست و کمی برایمان توضیح داد:

"بعد از عمل روده حالش کم کم بهتر شد و راه افتاد {دو سال پیش که برای دیدشان رفتیم یادم هست که می‌توانستند راه بروند} اما بعد از اون بیماری یه تومور توی پاش پیدا شد. همون باعث شد بافت نرم و سخت پا و زانوش رو فرا بگیره و کم کم دیگه پاش بی حس و بی‌حرکت شد. حتی حموم نمی‌تونست بره. یه بار که یک کمی بهتر شد خواست بره حموم و وقتی رفت نتونست خودش رو کنترل کنه و خورد زمین و پاش هم شکست. پاش کم کم بی حس می‌شد. دیگه از اون موقع نتونست پاشه. بعد از اون تومور آنقدر دردش زیاده که بهش چندین نوبت مرفین تزریق می‌شه و اون همیشه خوابه."

 {بعد از اینکه مرفین هم بی‌اثر شده روی ایشان از آمپولهای دیگری نام بردند که ما حتی نامشان را هم نشنیده‌ایم. فقط مهدی می‌دانست که چیست و فقط یک کلمه در گوش من گفت: مواد مخدر قوی! و بعد گفت کسانی که دردشان غیرقابل تحمل است برایشان تجویز می‌کنند. احساس کردم مهدی می‌فهمد که چه دردی می‌کشند}

همسرشون ادامه دادند:  "بچه ها ما باید راضی باشیم به رضای خدا. اینها همه آزمایش الهیه. درد و سختی همیشه هست. ما باید از ته دل راضی باشیم به رضای خدا. بچه‌ها دعا کنید حداقل دردش کمتر شه. همین که بتونه یه ذره هم راه بره روحیش خیلی عوض می‌شه. اینها رو گفتم این رو هم بگم که بخندید {و البته من فکر می‌کنم نگفتند که بخندیم. گفتند که درس زندگی بیاموزیم...} گاهی من موهاشو شونه می‌کنم ناز و نوازشش می کنم. حتی با این سن و سال براش آهنگ می‌خونم و می‌رقصم... واسه اینکه روحیش بهتر شه. واسه اینکه تاثیر دواها خیلی بده.. گاهی ما رو نمی‌شناسه و سطح هوشیاریش خیلی میاد پایین. بچه‌ها براش دعا کنین...
 چایی و شیرینی تون رو بخورین که بریم دیدنش تو اتاق..."

 

پیرمرد روی تخت افتاده بود...

" سلام پسرای من. خیلی لطف کردین که اومدین. {با همان لحنی که همه از بابا حدادی سراغ داریم این جملات را گفت}. عزیزان من درد ملازم زندگیه. باید راضی بود به رضای خدا. {این را از ته دل می‌گفت. می‌شد در چهره‌اش دید. به خاطر تاثیر داروها مدام دهانش خشک می‌شد و باید آب می‌خورد. اما اصرار داشت که حتما حرف بزند و خاطره تعریف کند} خوب پسرای من بگین هر کدوم کجا هستین و چه می‌کنین."

 {ما هم گفتیم که از مفید آمدیم. خودمان را هم معرفی کردیم. یک کمی امیرمحمود را شناخت. چون ظاهرا خودشان هم اصلا طالقانی هستند. امیرمحمود گفت: به اسم ما که می‌رسیدین می‌گفتین چه فامیل قشنگی داری! بعد همه خندیدند وقتی فهمیدند بابا حدادی به خاطر اصلیتش امیرمحمود را تحویل می‌گرفته}

"حدادی دهنت خشک می‌شه اون آب رو بردار بخور عزیزم" این را همسرش هر چند لحظه یک بار می‌گفت. کلمه "عزیزم" از دهان این دو نفر نمیفتاد. حتی وقتی بحث می‌کردند جلوی ما. همسرشان بالای سر ایشان نشسته بود و موهایشان را نوازش می‌کرد.

- "عزیزم همین چند تا رشته مو هم می‌ریزه اینقدر به موهای من دست نزن".

- "عزیزم من دارم نوازشت می‌کنم. اصلا من رو باش که دارم بهت محبت می‌کنم. باشه دیگه نوازشت نمی‌کنم".

به شوخی و جدی می‌گفتند و می‌خندیدند.

همسرشان گفت "من همیشه با خودم فکر می‌کنم در این 40 سال حدادی مدارس خیلی زیادی درس داده. شاگردهای خیلی خیلی زیادی هم داشته. اما فقط از مفید و دو- سه تا مدرسه دیگه اومدن توی این مدت واسه عیادت و یا حتی دید و بازدید. این نشون می‌ده توی این مدرسه فقط آموزش نیست و اون جنبه پرورش هم هست که باعث می‌شه بچه‌ها اینجوری تربیت بشن." شاید هیچ چیز لذت بخش تر از شنیدن این حرفها نبود. نه به خاطر اینکه دارند از تو تعریف می‌کنند، به خاطر اینکه احساس می‌کنی کار درستی کرده‌ای و وظیفه‌ات را به خوبی انجام داده‌ای. به خاطر برق خوشحالی که در نگاهشان می‌دیدی...

خداحافظی کردیم و آمدیم.. در راه به این فکر می‌کردم که معنی خوشبختی چیست؟!.. شاید

بابا حدادی هنوز در بستر بیماری است و حالشان هم بهتر از قبل نیست.. حتی بعضی اوقات بدتر هم می‌شود.. این را همسرشان گفتند، روز پنجشنبه که تماس گرفتم..

برایشان دعا کنیم..

 

منصور

نظرات 17 + ارسال نظر
سجاد دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 ساعت 02:29 http://paknevis.com/weblog

سلام. آقا منصور، امیدورام خدا هر چه سریع تر ایشون رو شفا بده وهمه ی معلم های شما و همینطور معلم های ما رو در پناه خودش صحیح و سالم نگه داره.

علیرضا انصاری دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 ساعت 02:45 http://aliansari.info

خدا شفاشون بده و هرچی صلاحه!

نجفی دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 ساعت 11:37 http://jnk.blogsky.com

سلام
خداون انشالله شفا بدهد چون کاری غیر از دعا کردن ازمون بر نمیاد

رضا افشار مقدم دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 ساعت 13:18 http://newave.myblog.ir

به نام خدا
منصور عزیز سلام
از نظری که برام گذاشته بودی متوجه این پست شدم.
من هم مثل بقیه شدیدا متاثر شدم.
آخرین باری که به عیادت ایشان رفتیم حالشون بهتر بود.
واقعا چیزی برای گفتن ندارم جز اینکه برای ایشان دعا کنم خداوند ایشان را هر چه زودتر شفا بده.
البته ما که به حقایق امور دسترسی نداریم.
چه بسا این امتحانی بس عظیم برای ایشان و خانواده ی محترمشان میباشد تا مقام معنوی آنها افزوده شود.
در چنین شرایطی اولیا خدا به استقبال درد می روند و از خدا درد بیشتری طلب می کنند.
اما وظیفه ی ما چیز دیگزی است. چه بسا عیادت زیادی هم موجب آزار و اذیت ایشان شود. باید به طریقی که خودشان صلاح می دانند از ایشان پشتیبانی کرد.
در این راستا اگر کاری هم از دست بنده بر می آید اعلام کنید با کمال میل انجام خواهم داد.
اگر ممکن است شماره ی تلفن ایشان را با زمان مناسب برای تماس گرفتن اعلام کنید شاید تماسی کوتاه در شادی بخشیدن به ایشان کمک کند.
در پایان از کار خیر اطلاع رسانی شما تشکر میکنم.
به امید دیدار

فرهاد.کامران دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 ساعت 13:42 http://mirror

من واقعا از ته دل آرزو می کنم که شما و معلم های خوب ما همیشه و همه جا سالم باشید و در پناه خدا واز الطاف الهی بهره ببرد... بسیار متاسف شدم و دعای شفا برای این معلم بزرگوار شما دارم... انشاالله که هر چه سریعتر شفا پیدا می کنند...

فرید دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 ساعت 23:41

من در ایران نیستم اگر ممکن است شماره تلفنی از ایشان را برای تماس اعلام کنید

علی اصغری سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1386 ساعت 11:05

شفای عاجل ایشان را از خداوند متعال خواهانم

holmes سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1386 ساعت 13:16 http://holmes.blogspot.com/

حرفی برای گفتن نیست...نمیدونم شاید اگر این همه درد و رنج برای خود من روزی پیش بیاد نتونم تحمل کنم و خودم رو از بین ببرم....ان شالله خداوند شفای عاجل بده به ایشون...و صبر بیشتر برای همسرشون...

محمود سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1386 ساعت 13:22

خداوندا چیست راز این حلقه ی حس که این لحظه ی بی احساس دلم را به تلنگر خاطره ی ۲۰ سال پیش این مرد ابری می کند...
خداوندا نمی دانم از تو درد طلب کرده یا درمان، فقط التماست می کنم لحظاتش را آفتابی کن، گرم و روشن

Amir Sadrossadat چهارشنبه 26 اردیبهشت 1386 ساعت 05:02

Sallam Mansour jan
ُThank you for the update. Ostad Hadadi, and His family would be in our prayers. So as all the great teachers that we had the privilege having.

I am not in Iran, and due to logistics, I appreciate if you send my regards, to him, and his family.
Inshallah I will pay my due respect once I’m in Iran.

Amir Hossein

علیرضا چهارشنبه 26 اردیبهشت 1386 ساعت 17:28 http://toranj

سلام
بابا حدادی بابای ما نبوده ، خب لابد با این اوصاف ما هم بید باباهای خودمون رو داشته باشیم ( و داریم الحمدلله ! ) ، و شاید اگه به این ترتیب باشه ، بابابزرگ حدادی ! بی اونکه افتخار فرزندی و شاگردیشون نصیبمون بشه ، فقط میمونه مثل همه : دعا !

هومن پنج‌شنبه 27 اردیبهشت 1386 ساعت 23:22

سلام آقای آقاخانی
خیلی زیبا و در عین حال دردناک بود
امیدوارم که خدا بهشون شفا بده هر چه سریع تر

ممنون

مهدی انصاری(ابراهیم) یکشنبه 30 اردیبهشت 1386 ساعت 08:21

ان شا الله هرچه زودتر بابا حدادی خوب بشوند.ماهم بابا حدادی هایمان را جز با سلامتی نبینیم.

بهرنگ دوشنبه 31 اردیبهشت 1386 ساعت 18:10

salam Mansour jaan,
matlabet ro khoondam. baarikalla be bache-haa ke molaaghaate aghaye Hadadi raftan.
khoda aghebate hamamoon ro khatme be kheir koneh, enshalla.
be omide didaar


eliya دوشنبه 31 اردیبهشت 1386 ساعت 21:03 http://blackstars3efs.blogfa.com/

سلام من هم از خدا می خوام که ایشان را هر چه سریعتر شفا دهد الهی آمین

فرزاد شنبه 9 تیر 1386 ساعت 16:08

اقا سلام خوبید منهم از شاگردان ایشان در دوره ی چهار مفیدم اتفاقن برای ما هم سال سوم معلم بودند برای دوره بعد ما هم هم ولی بعدش را دیگه نمیدونم سال چهارم مرحوم یزدانفر بود که از فوت یشان هم مدتها بعد مطلع شدم.باری اگر شماره تلفنی چیزی از ایشان دارید زحمت کشیده ایمیل بزنید بگویید تا هم خودم هم برخی دیگر زنگی زده و احیانن ملاقاتی ترتیب داده شاید بهر روحیه ایشان خوب باشد .با تشکرو امتنان

فرزاد جمعه 5 مرداد 1386 ساعت 13:15

اقا سلام جواب این کامنت نا را بده لطفن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد