رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

رویای دیگر

سرمایه هر دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد. «دکتر شریعتی»

منو ببخش اگه شبا ستاره ها رو می شمارم !

 

1-      نمی دونم این یاهو مسنجر ، آف لاین ها رو به طرف مقابل تحویل نمی ده یا اینکه برای بعضی ها صرف نمی کنه که آف لاینها رو ببینن و احیانا جواب بدن !

 

2-      یوونتوس حذف شد ، صفا کردیم. نمی دونم از رئال بیشتر متنفرم یا یووه!

 

3-      دیروز چند نفر از دانش آموزان سالهای قبل اومدن و با هم رفتیم استخر. بعدش هم رفتیم شیلا- ستارخان. شب خوب و به یاد ماندنی بود. دوستانی با صفا و با محبت که خیلی لطف داشتند. واقعا وقتی چنین دوستانی رو میبینم به معلم بودنم افتخار میکنم. یک صحبتهایی هم کردیم. قرار شد اگر خدا بخواهد یه کارهایی را شروع کنیم . تا چه پیش بیاید.

 

4-      فرض کنید آدم وقتی از کسانی که انتظار نداره ، یه رفتاری ببینه، خیلی حالش گرفته میشه. تجسم کنید از شما دعوت شده در یک جلسه ای صحبت کنید ، اونوقت یک سری از دوستان شما  از اول تا آخر جلسه بگن و بخندن و صفا کنن! چه حالی به شما دست میده؟!

 

5-      فردا شب اگر خدا بخواهد ، بناست بریم فیلم Aviator . در حالی که CD این فیلم همه جا ریخته ، احتمالا ما خلیم که پول بلیط میدیم و میریم سینما فیلم رو ببینیم !

 

6-      یک کسانی که از مرحله پرت هستند ( اصطلاح تند تری بکار نمی برم !) وقتی به آدم مسلط کردند و لاینقطع اراجیف و خزعبلات می بافن ، چه باید کرد؟ دارم قاط میزنم ! چه باید کرد؟ چه باید گفت؟! کاش می شد از تو دلم حرفامو بیرون بریزم...

 

7-      وقتی در این وبلاگ لب به شکایت می گشایم و ایراد کاستی ها و بیان مشکلات می کنم ، از دوستانی که به نحوی از انحاء ، سعی در نصیحت من ، راه پیش پا گذاشتن ، تعدیل کردن ، روی زیبای زندگی را نشان دادن (!) می کنند ، کمال تشکر را دارم.
در این رابطه دو نکته می خواستم بگم :

اول اینکه تعدادی از دوستان فکر میکنند من که این چیزا رو مینویسم ، لابد دارم خیلی حرص میخورم و از درون حسابی آشفته ام و بنابراین نگران سلامتی من می شن ! باید خدمت این دوستان عرض کنم که ملالی نیست ! من حالم خوبه . این چیزا رو که می نویسم فقط نوشته است . خودم که بر این اساس زندگی نمی کنم.

دوم اینکه وجود مبارک بعضی دوستان از این نوع نوشته ها آزرده میشود. برای چه ؟ یک نفری در محیط شخصی خودش لب به شکایت و انتقاد گشوده ، شما چرا خودتو ناراحت می کنی. بی خیال بابا !

 

8-      می دونم دست بزن داری ، ولی نزن ! 

 

منصور

قابیل شرمگین٫ چگونه هابیل را فراموش می کند؟

من کارتون دیجی مون (digimon: digital monsters)  رو خیلی دوست داشتم. از این جهت که یکی از مهم ترین پایه های فلسفه زن که  به آسیای جنوب شرقی تعلق داره رو دستاویز داستانش قرار داده بود. توی این داستان، بچه هایی بودند که  هر کدوم یه غول دیجیتالی برای خودشون داشتند. مثل حیوانات خانگی . اون بچه ها تعلیم دهنده اون غول ها بودند. یعنی باید کاری  می کردند که غول هاشون مرحله به مرحله پیشرفت کنند و به قدرت بیشتری دست پیدا کنند. این امر ممکن نبود مکر اینکه اون دوتا (تعلیم دهنده و غول) به هم گره بخورند و از وجود هم سیراب بشوند. اینجوری پیشرفت هرکدوم موجب پیشرفت اون یکی می شد..........

 

خوب یا بد من احساساتی هستم. خیلی زود به آدم هام عادت می کنم و قسمت زیادی از فکر و علاقم رو به دوستام اختصاص می دم. اگه کاری کنم که  یکی از دوستام از من برنجه  هرگز نمی تونم خودم رو ببخشم. من برای دوستان حاضرم خیلی کارها بکنم واگه این رابطه دوطرفه باشه چه بهتر. این مدلی از رفاقت است که تو ذهنه منه. حرفام شاید خیلی احمقانه به نظر بیاد و شاید نتونم منظورم رو خوب منتقل کنم. ببخشید. خوشحال می شم نظر شما رو بدونم. اینکه از یه دوست چه انتظاراتی دارید؟

شاید مشکل از من بوده. بخاطر مدلی از دوست بودن که تو ذهنه منه. مدلی که در طول هفت سال شکل گرفته تو راهنمایی و دبیرستان مفید(نمی دونم چرا اسم مفید رو آوردن تو این وبلاگ تابو شده؟؟؟).

 مدلی از دوستی که مبتنی بر ارزش های مشترک و ایجاد علاقه قلبی در سطح بسیار عمیق اون هست. چیزی که موجب پیشرفت دوستان بشه. هرکی هر پتانسیلی داره در اختیار بقیه قرار بده تا همه با هم و با توان مضاعف پیشرفت کنند. من و دوستام با هم بیرون می رفتیم، تو خوش گذرونی هامون با هم بودیم. چت می کردیم صمیمی بودیم ، تو درس ها به هم کمک می کردیم و....   ولی قضیه فقط به اینجا ختم نمی شد. وقتی یه بحران پیش می اومد، کسی به چیزی نیاز داشت، حتی مشکل خانوادگی پیدا می کرد همه بسیج می شدن تا بش کمک کنند. اینجا ها بود که معلوم می شد دوستی بین ما فقط به زمان های خوشی و بدون سختی اکتفا نمی کرد. این اون چیزی هست که من از دوستی می دونستم. مرام،همکاری، فداکاری، گذشت. اینا رو من به واقع تجربه کردم. این اون چیزی که موجب شده بچه ها همیشه به فکر هم باشن. حتی الان هم که از دبیرستان فارغ التحصیل شدیم و همدیگرو نمی بینیم بازم اینجوریه. البته من اونا رو نمی بینم چون رسم هست که پنج شنبه هر هفته فارغ التحصیل های دبیرستان تو به دبیرستان می آن تا همدیگرو ببینن و هر هفته هم خونه یکی جلسه هست و سخنرانی و بحث و دید و بازدید داریم.

می گن قدیم ها حتی وضع از این هم بهتر بوده. اینو باید از پیر مردهایی مثل رییس پرسید! قدیم ها بچه ها مرد مسابقات حساس 90 دقیقه ای بودند ولی حالا مرد بازی های تدارکاتی 45 دقیقه ای.  (به نقل از پست های قدیم رییس)

تو محیط های مجازی خبری از این حرفا نیست. می شه حرف های قشنگ زد و هیچ ضمانتی برای اونا نیست. دوستی تو اینجور جاهای مجازی، یه امر مجازی بیشتر نیست. دو تا دوست باید یه قسمتی از فکر و ذهن و حتی قلبشون رو به هم اختصاص بدن.

 

کاش می تونستم این حرف هارو شفاهی بتون بگم. پشت چت و ای میل و SMS خیلی حرف هارو می شه گفت. فقط گفت. بدون هیچ گونه ضمانتی. امیدوارم منظورمو خوب رسونده باشم

 

ــــــــــــــــــ

ما با کمند الفاظ

با مردم زمانه خود

در ارتباط بودیم

در خط ارتباطی ما

مفهوم واژه ها

مصداق های مشترک درک و فهم بود

پر می گشود در دل هر همزبان من

این گفتگو بگو چه ثمر دارد

مفهوم واژه ها همه امروز

مصداق های خاص دگر دارد

....

وقتی که لفظ دوست به معنای دشمن است

هنگام شیون است

                                                                        م.مصدق

 

همین، رضا

تمنا!


.از مرغ های دریایی بدش می اومد. نفرت داشت. از اینکه مردم تکه های نون رو براشون می ریزن.. به این کار اونا حسادت می کرد. عاقبت از این حسادت دق کرد و مرد.

بعد از این دیگه هیچ کس اون دیوونه لب ساحل رو ندید. دیوونه ای که تکه نون های بیات رو که تنها خوراکش بودن به دختر هایی می داد که برای تفریح به کنار دریا می اومدن.

همین٫ رضا   

روز اول گفته بودی...

 

(Un قالپاقهای ماشینم یکی پس از دیگری ربوده میشه. نمی دونم کدوم بدبختیه که به این قالپاقهای کهنه و کج و کوله محتاجه! بذار ببره...

 

 (deuxسه چهار روزه دوستان قدیم می آن سراغم و از گذشته حرف می زنن. وقتی دو تا از شاگردان هفت سال قبل به دیدنم می آن، خیلی احساس خوبی بهم دست میده. فکر میکنم هنوز یه چیزایی هست و به خودم میگم: قوی باش ! اگه ناملایماتی هست، اگر دو تا بی معرفتی دیدی، اگه چهار تا بی توجهی دیدی، بی خیال ! دنیا هم خیلی بزرگتر و هم خیلی زیباتر از این حرفاست که آدم بخواد بهشون فکر کنه.  


 
(troisبارسا باخت و حالم گرفته شد. من که تمام وجودم تنفر از رئال مادریده.

 

 (quatreامروز بعد از ظهر با رئیس (سابق!) و یکی از دوستان نشستی داشتیم بسیار دل انگیز و متنوع ! که با صرف ناهار در ساعت 3:30 عصر آغاز گردید ! دو سه تا مطلب به من گفتن که خیلی اساسی بود. یک برنامه پنج ساله ای تدوین شد که بیا و ببین !

 

 (cinqحس میکنم دارم تموم می شم...

 

 (six

     از کسی گلایه ای نیست

      اگه باختم  به تو  باختم

 

منصور

سفر


پدر من یه ماموریت کاری یک هفته‌ای به کشور بنگلادش رفته بودند. بنگلادش یکی از کشورهای فقیر دنیا به حساب میاد. کشوری که هر وقت استادهای دانشگاهمون می‌خواند از کشوری که رشد درآمد ملی‌اش نزولیه مثال بزنند ؛بنگلادش رو می‌گند. البته کشوری که میاد از ایران جنس می‌خره معلومه که چه وضعیتی داره دیگه!
چیزی که توجه بابا رو خیلی تو این سفر جلب کرده بود جمعیت فوق‌العاده بالای اونجا بوده. می‌گفت صبح که مردم می‌خواستند برند سر کار انگار که راهپیماییه! و مشکل اصلیشون هم همین جمعیتشونه. وگرنه کشوریه که همه‌جا عین شمال ایران سبزه و صنعت پوشاک خیلی خوبی هم دارند. به علاوه چایی و کنف. یه تی‌شرت فراری برای برادرم آورده کاملا شبیه اصلشه. فوق‌العاده دوخت تمیز و شیکی داره. اولش که بابا بهش گفت اینو از فری‌شاپ دبی خریدم داداشم اصلا نتونست تشخیص بده که اصل نیست. 
خیلی فقیر و گدا دارند. بابا می‌گفت این یک هفته هیچی از گلومون پایین نمی‌رفته. تا یه چیز می‌خواستیم بخوریم قیافه بچه‌های گدایی که قبل از اومدن به رستوران دور ماشینمون رو گرفته بودند میومده جلوی چشممون. مسافرت خیلی خوبی بوده برای اینکه قدر نعمت‌هایی که داریم رو بدونیم. بابا می‌گند دولت باید یه تور مجانی به بنگلادش بذاره و مردم رو ببره اونجا رو ببینند تا خدا رو شکر کنند. به نظر بابای من ما اصلا جمعیتی نداریم و فقط این ترافیک شهرامونه که مسخرمون کرده!!

البته اینهایی که گفتم دلیل بر عدم تلاش برای صنعتی‌ شدن ایران و مفت‌خوری و اینها نیست. مسئله شکرگذاریه.



یکی از همکلاسی‌های دبیرستانم روز۲۸ صفر زنگ زد خونمون. تا حالا بعد از مدرسه بهم زنگ نزده بود. یه مقدار حال و احوال کردیم و سال نو مبارک و خبر ازدواج‌های جدید همکلاسی‌ها و . . . که گفت زنگ زدم بهت بگم که بیای ختم! گفتم چی شده و کی‌مرده؟ گفت سارا. . . یادته؟ (از بچه‌های دوره بالایی ما بود و دختر معلم ورزشمون) گفتم آره؛ مامانش مرده؟ گفت نه؛ خودش مرده. داشته با راننده می‌رفته دانشگاه ساوه؛ که لاستیک ماشین می‌ترکه و ماشین ملق می‌زنه و این چون عقب خواب بود نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه و . . . 
خیلی غم‌انگیز بود. چون معلم ورزشمون فقط همین یه بچه رو داشت. واقعا نمی‌دونم صبر این مصیبت چه جوریه. اما خوب وقتی من رفتم مسجد مدیر سابق مدرسه‌مون هم اومد و شروع کرد بنده خدا پیرزن به گریه. معلممون بهش گفت چرا این طوری می‌کنید؟ به خدا بچه‌ام این‌قدر جاش خوبه. به خدا اون راضی نبود گریه هیچ کس رو ببینه. خودتون رو اذیت نکنید. خودش هم بنده خدا مات شده بود. من که ندیدم اشکی بریزه. اما چهره‌اش اصلا جمع شده بود. 
البته اینو داشتم برای خاله‌هام هم تعریف می‌کردم. یه خاله‌ام که اون هم یدونه دخترش رو تو تصادف رانندگی از دست داده بهم گفت اون ظاهرش بوده که شما دیدید. خدا می‌دونه توش چه خبره!  
برای شادی روحش و صبر پدر و مادر داغدارش دعا کنید.   


آوای من